متن روياهای آبی زنان خاكستری
روياهای آبی زنان خاكسترینويسنده : نيلوفر بيضايی كليه ی حقوق اين متن برای نويسنده محفوظ است . سال ٢٠٠٠ . مشخصات كامل اجرايی اين نمايشنامه را می توانيد در بخش “نمايشنامه های اجرا شده“ بيابيد. اين متن در دسامبر ٢٠٠٠ در “كتاب نمايش“ شماره ٩ (كلن) چاپ شده است. توضيح ١: در اين نمايشنامه دو صحنه كه در آنها نمايش “مده آ ” بروايت داريو فو (مترجم : نيلوفر بيضايی ) و بخشهايی از اكت دوم نمايش “در انتظار گودو ” از ساموئل بكت(مترجم : نيلوفر بيضايی) اجرا می شوند ، قرار است يادآور دوران گذشته ی اين دو زن بازيگر يعنی سودابه و مينا باشند . در صحنه ی آخركه نمايش با بخشهايی از “زنان تروا” بروايت ژان پل سارتر (مترجم : قاسم صنعوی ) به پايان می رسد ، گذشته و حال در هم می آميزند .توضيح ٢ :اجرا های اين نمايشنامه به نوشته و كارگردانی نيلوفر بيضايی و با بازی پروانه حميدی ، ميترا زاهدی و ژاله شعاری ، از تاريخ ٨ اكتبر ٢٠٠٠ آغاز شده و تا ژوئن سال ٢٠٠١ در شهرها و كشورهای مختلف اروپا ادامه خواهد داشت .توضيح ٣ : خانمها زاهدی و شعاری هر دو يك نقش را بازی می كنند . منتها در برخی اجراها خانم زاهدی و در برخی ديگر خانم شعاری ايفاگر نقش مينا خواهند بود .پرولوگ Prolog صحنه : دو پاراوان در دوسوی صحنه قرار دارند كه بازيگران در پشت آنها لباسهايشان را عوض می كنند و در برخی از صحنه ها با استفاده از افكت نوری ، سايه ی بازيگری كه پشت آنها نشسته يا هر دو بازيگر ديده می شود . دو صندلی دردوسوی صحنه . دو چوب در دوسوی صحنه . دو چهارپايه در دوسوی صحنه كه روی هر يك ، يك سبد پر از گوجه فرنگی قرار دارد . توضيح : در طول نمايش بتدريج خطوط پيری بر چهره ی سودابه و مينا می نشيند . در صحنه ی پايانی نمايش آندو كاملا سالخورده هستند .
بازيگرلن در نقش خودشان . از دو سوی صحنه وارد می شوند . دست يكديگر را می گيرند و بطرف تماشاگر می آيند . تعظيم می كنند . احتمالا تماشاگر دست نمی زند . آنقدر اين كار را تكرار می كنند تا تماشاگر متوجه شود كه قرار است دست بزند .
– سلام . شبتان بخير . من پروانه حميدی هستم … – و من ميترا زاهدی (ژاله شعاری) پ: فكر كرديم بد نباشد سنت شكنی كنيم و پيش از شروع نمايش و پيش از آنكه ديوار فرضی بين ما و شما گذاشته شود ، با شما نزديكتر شويم و در ضمن توضيحاتی در مورد نمايشی كه امشب می بيند ، بدهيم . م (ژ): البته نه در مورد خود نمايش ، چون نمايش را خودتان خواهيد ديد، بلكه بيشتر در مورد حسهايمان نسبت به شخصيتهايی كه امشب قرار است بازی كنيم … پ: بله ، بله .پيش از آنكه وارد اين موضوع بشويم ، بگذاريد توضيح بدهيم دليل اصرار ما بر اينكه شما در آغاز نمايش دست بزنيد ، چه بود . ما اين دست زدن را به فال نيك می گيريم و فرض می كنيم خواسته ايد به ما خسته نباشيد ، بگويید. م(پ): بخاطر هفته هايی كه شب و روز كار كرده ايم و بخاطر اين سالها كه در سخت ترين شرايط و در بدترين وضع روحی و مالی تلاش كرده ايم تا كارهايی لااقل قابل قبول به شما ارائه دهيم . پ: دليل اصلی اما اين بود كه تعارف را كنار بگذاريد و اگر از كار خوشتان نيامد، در پايان نمايش دست نزنيد . برای كسانی كه احتمالا از اين كار خيلی بدشان بيايد ، همانطور كه ملاحظه می فرمايید ، در دو طرف صحنه سبدهايی با گوجه فرنگی گذاشته ايم كه اين دوستان می توانند آنها را بسوی ما پرتاب كنند . البته دوستانی هم كه احتمالا از كار خوششان بيايد ما را سرفراز خواهند كرد ، اگر تشويقمان كنند و برايمان دست بزنند . تلفن مبايل پروانه زنگ می زند . م(ژ): پروانه جان ، مثل اينكه فراموش كرده ای مبايلت را خاموش كنی . پ: (به ميترا يا ژاله ) وای ، واقعا معذرت می خواهم . (به تماشاگران) از شما هم همينطور . اما اجازه بدهيد جواب بدهم و بعد آنرا را خاموش كنم … حميدی … بله ؟ اجرای وين بهم خورد ؟ چرا ؟ اين چه كشوری است كه با برهنه شدن دو دقيقه ای من در برلين ، آنهم در اعتراض به اجباری بودن حجاب ، تمام پايه های اخلاقی اش به لرزه در می آيد و از روشنفكرش گرفته تا قصابش در نقش آخوند به قبای عفتشان بر می خورد و بنده را عامل تمام بدبختيها و كشتارها و دستگيرها اعلام می كنند. دوست من ، خانه از پای بست ويران است . تازه بازی بنده بدون كلام بود و در حد يك اكسيون نمايشی . نه شعار دادم و نه خودم را وارث دمكراسی معرفی كردم . تمجيدها را شنيدم و پی يه فحشها را هم كه از قبل به تنم ماليده بودم … دوست عزيز، هر كس مسئول نقش خودش است . اجازه بدهيد من به كارم برگردم ، شما هم برگرديد به زندگی تان . گذشت زمان بسياری چيزها را روشن خواهد كرد . ضمنا اگر ذره ای از اين پيگيری را در مورد عاملان قتلها و جانيان حاكم داشتيد، فكر كنم وضع همه مان از اين كه هست ، بهتر بود . (هندی را قطع می كند ) … معذرت می خواهم … واقعا متاسفم . م (ژ): هر چند كه چندان هم از موضوع خارج نشديم . حالا تو مطمئنی كه هندی ات را خاموش كرده ای ؟ پ : آره بابا ، خر كه نيستم … به هندی اش نگاه می كند . می بيند كه هنوز روشن است . آن را خاموش می كند م (ژ): … برای توضيح اينكه چرا از موضوع خارج نشده ايم ، اجازه بدهيد قضيه ی گوجه فرنگيها را كمی بيشتر باز كنيم . ما فكر می كنيم كه وظيفه ی هنر اينست كه همه ی ارزشهای رايج را كه مانع آزادی و حق تصميم گيری انسانها هستند بزير علامت سوال ببرد . پس هنرمند شايد در جاهايی بخواهد عمدا به تحريك اذهان عمومی دست بزند و البته اين يعنی كه بايد مرتب آماده ی اين باشد كه نوع بيان حرفش بزير علامت سوال برده شود . (به پروانه نگاه می كند ) پ: در ضمن ما تماشاگر بی نظر و بی عمل نمی خواهيم . تماشاگر مجبور نيست هر چيزی را بپذيرد . مثلا درست در دوره ای كه خيليها به خود می بالند كه دمكرات شده اند و اصلا دمكرات بدنيا آمده اند و پدر و مادر و اجدادشان با اولين تئوريسينهای دمكراسی شام ونهار می خورده اند و دوست و دشمن ، قاتل و قربانی ، مرتب برای هم عشوه های مدنی می آيند و لبخندهای مدنی می زنند … م (ژ): پروانه جان ، از موضوع خارج نشو . ما قرار بود در مورد نمايش امشب صحبت كنيم . به فكر آن كارگردان بيچاره باش كه آنجا دارد خونش به جوش می آيد. هر دو برای كارگردان دست تكان می دهند و دلبری می كنند . پ: ولی نه . دقيقا ربط دارد . در كنفرانس برلين اين جماعت برای موافق و مخالف به يك نسبت دست می زدند . يعنی انگار نه انگار كه خودشان را مثلا به روشنفكر مذهبی نزديك تر می بينند يا به روشنفكر كمتر مذهبی يا غير مذهبی . يعنی با همه موافق بودند . مگر می شود . آخر اين چه مدنيتی است … مدنيت يعنی حزب باد و بی نظری و انفعال ؟ باهم می خوانند . اين آواز چند بار تكرار می شود . حالتهای خواندن آواز مرتب تغيیر می كند . از حالت دوستانه به مارش نظامی و بعد به قهر و دعوا تبديل می شود . در حين خواندن آواز ، صندليها را بر می دارند و دنبال يكديگر می دوند . هر يك تلاش می كند تا جای ديگری را بگيرد : اگه با ما موافقی دست بزن اگه با ما مخالفی دست بزن اگه با ما موافقی ، اگه با ما مخالفی توكه با ما موافقی دست بزن نفس نفس زنان بر روی صندليها می نشينند . م (ژ): دوستان عزيز ، حتما حالا درك می كنيد كه علت اينكه در سالن تاتر مرتب تاكيد می شود مبايلهايتان را خاموش كنيد ، جدا از اينكه تمركز بازيگران بهم می خورد ، چيست . اينكه از موضوع نمايش خارج می شويد (به پروانه اشاره می كند ) … البته در مورد ما اين بازيگران هستند كه تمركز تماشاگران را بهم می زنند . پ: اصلا من ديگر حرف نمی زنم . آ .. ها … (با حركت نشان می دهد كه دهانش را بسته) م (ژ): پروانه … – … – پروانه … – … – فرياد می زند : پروانه ! پروانه از جا می پرد ، اما همچنان حرف نمی زند . ميترا (ژاله ) دو نفر از تماشاگران را نشان می دهد . م (ژ): آن خانم و آقا را می بينی كه آنجا نشسته اند ؟ شرط می بندم كه زمانی عاشق هم بوده اند . حالا می بينی چطور رسمی و بی تفاوت در كنار يكديگر نشسته اند؟ ادای آنها رادر می آورند. پ: اما مثلا ده سال پيش شايد … ادای يك زوج عاشق را در می آورند. م (ژ): يا مثلا اولين ابراز عشق شان به يكديگر … رو به هم می نشينند . كسی كه نقش مرد را بازی می كند ، در حين ابراز عشق مرتب سعی می كند با زن تماس بدنی پيدا كند ، در حاليكه ابراز عشق زن بيشتر رمانتيك است . ناگهان يكی از آنها صحنه را قطع می كند … پ: ولی حالا … دوباره ادای نشستن فعلی زن و مرد را در می آورند . با اخم . م(ژ): ببينم ، هوس عاشق شدن نكرده اي؟ پ : ولم كن ، عزيز من . آغاز و پايان عشقهای آتشين مثل سريالهای تكراری آمريكايی شده . ما هم كه با اين سن و سال هم آغازش را ديده ايم و هم پايانش را … م (ژ): خب عشق شكلهای گوناگونی دارد . عشق به ديگری ، يك شكل آن است. به تماشاگران . پ: و ما در نمايش امشب نقش دو زن بازيگر را بازی می كنيم كه عاشق حرفه شان هستند . نقش دو هم سرنوشت . م(ژ): بهمين دليل هم خودمان به بسياری از لحظات زندگی اين دو زن نزديك می بينيم . پ: من نقش سودابه را بازی می كنم كه در ايران مانده . م (ژ): و من مينا را كه از ايران فرار كرده است . پ: آنها هم مثل ما يكديگر را بسيار دوست دارند و مهم ترين دوران زندگی شان را، حرفه شان را با يكديگر قسمت كرده اند . م(ژ): و البته برخلاف ما آنها ستاره بوده اند . دوتن از بهترينها . پ: آنها در اوج درخشش كاری از حرفه ی خود محروم شده اند … م(ژ): تو چند سال است تاتر بازی می كنی ؟ پ: ١٧ سال . م(ژ): … و درست از زمانی كه ما كار بازيگری را آغاز كرده ايم ، آنها ناچار شده اند اين حرفه را كنار بگذارند .. پ: ولی باز اينجا هم يك وجه مشترك وجود دارد. نسل آنها از ادامه ی خلاقيت محروم شد و ما در آغاز كار در جايی كه بايد اين فرصت را می يافتيم تا توانايی هامان را ثابت كنيم ، به اين گوشه از دنيا پرت شديم . م(ژ): به جايی كه مخاطبمان آنقدر محدود است كه انگار اصلا وجود ندارد . پ: و من می دانم كه كارهای ما هيچ جا ثبت نمی شود ، انگار كه هرگز وجود نداشته ايم . م(ژ): و آنها چون يادهايی دور در جايی از ذهنها ثبت شده اند . اما كسی سرنوشتشان را دنبال نكرده است . پ: ما امشب سعی می كنيم ، گذشته ی دوران كاری آنها را و در عين حال اكنون زندگی شان را يكبار دنبال كنيم . م(ژ): چون با وجود اينكه زندگی هنرمند ، يك شكل خاص و غير عمومی دارد … پ: اما سرنوشتی كه نتيجه ی فشار و سانسور و شستشوی مغزی است ، با سرنوشت ديگران و ما نزديك است . م(ژ) : فشار آدمها را تلخ و بيرحم می كند و آنها را در مورد خودشان و ديگران به شك می اندازد پ: … همه را به جان هم می اندازد و بسيار ی را به عكس العمل وا می دارد. م(ژ): ما نسل ناسازگارانيم و در اين راه بهای سنگينی پرداخته ايم ، بی ريشگی و بی سرانجامی … پ: بعضی ارتباط خود را با زمان حال از دست می دهند و چون آينده نيز تاريك است ، خود را در تار و پود های خاك گرفته ی يك گذشته ی دور می پيچند . م(ژ): بعضی به همه چيز بی تفاوت می شوند و در نتيجه هر چه بر آنها رود می پذيرند . پ: و بعضی با عامل فشار همگام می شوند . اول نظراتشان تغيیر می كند … م(ژ): … بعد ظاهرشان پ: … بعد انديشه شان م(ژ): و بعد خودشان تبديل می شوند به عوامل جديد فشار. پ: هنرمندان نيز برخی اين می شوند و برخی آن . م (ژ): شايد نزديكترين جمله را به سرنوشت اين دو زن،-ما يا آن دو فرقی نمی كند- آنتون آرتو گفته باشد :”زنده بودنم بدين معنا نيست كه واقعا زندگی می كنم ، تنها وقتی بر روی صحنه ام حس می كنم كه وجود دارم “ پ: و وای بروزی كه صحنه را ازما بگيرند … م(ژ): و مخاطب را از ما بگيرند … پ: انگار هرگز نبوده ايم … م(ژ): انگار هيچ نگفته ايم … پ: انگار هيچ نكرده ايم … م (ژ): و برای هر يك از ما بدلهايی بسازند تا آنچه را كه ماگفتيم و آنچه ما كرديم با نام انديشه ی نو به كسانی بفروشند كه هرگز نخواهند دانست ما نيز وجود داشته ايم . پ: مرگ تدريجی ، روياهای آبی و موهايی كه روز بروز بيشتر به سپيدی می زند م(ژ): و هيچكس جوابگوی هيچ چيز نخواهد بود . پ: جهنمی كه عين زندگی ست … اين نمايش تقديم می شود به زنان بازيگر كه در اين سالها ، چه در حرفه و چه در زندگی بيشترين فشار را متحمل شده اند ، به تمامی هنرمندان و به اهل قلم كه زندگی بی عشق را بر زندگی بدون غرور ترجيح دادند و چه در ايران و چه در تبعيد ، هر چند اندك ، اما هستند. به تمامی كشته شدگان اين سالها كه براستی “عاشق ترين زندگان بودند ” و به تمام كسانی كه از پيشه ی خود محروم و از سرزمين خويش رانده شده اند و در يك جمله به ملت ايران ! م (ژ): باز احساساتی شدي؟ می شه بگی منظورت از زندگی بی عشق و بی غرور چيست؟ پ : چه احساساتی ؟ خب ، ما تعداد كمی هنرمند داريم كه در اين سالها حاضر نشدند به هر قيمتی ، حرفه شان را ، حرفه ای را كه بهش عشق می ورزند ، ادامه بدهند . يعنی به بهای بيكار شدن ، تن به سانسور ندادند . غرورشان را زير پا نگذاشتند . تعداد ديگری هم ترجيح دادند تا زير سقف سانسور كار كنند و برخی هم معتقدند ، سانسور باعث رشد خلاقيت هنری می شود ! م(ژ): خب درست ، ولی ما نبايد يك تنه به قاضی برويم . يعنی بايد بتوانيم خودمان را به جای آنها بگذاريم و ببينيم چه شرايطی باعث اين تن دادن شده . پ: كه چی بشه ؟ من بالشخصه ممكنه بتوانم خودم را به جای آنها بگذارم و سعی كنم بفهممشون ، ولی بهيچوجه نمی توانم برايشان احترام قائل شوم . م (ژ): بگذار ادامه ی اين بحث را بگذاريم برای آخر نمايش ، وگرنه طولانی می شه … اين نمايش تقديم نمی شود به تمامی نوكيسه گان نوجامه در هر شكلی و به هر صورتی ، به تمامی مجيز گويان و مزوران و دروغگويان ، ابلهان و جزم انديشان ، بدل سازان و بدل پرستان و باز در يك جمله به ملت ايران ! پ: ديدی خودت هم احساساتی شدی … م(ژ): با اينهمه هنوز پيشنهادمان را پس نگرفته ايم . هر كس از اين نمايش خوشش نيامد ، لطف كند و در پايان برايمان دست نزند پ: و هر كس كه از آن خوشش آمد لطف كند و برايمان دست بزند . هر كس هم كه بحثی داشت ، لطفا پس از پايان نمايش در سالن بماند . م(ژ): هر كس كه پس از ديدن اين نمايش به خونمان تشنه شد پ: و يا پيش از ديدن اين نمايشنامه نيز به خونمان تشنه بوده م (ژ): لطف كند و چند عدد از اين گوجه فرنگی های زيبا به سوی ما پرتاب كند. پ: چرا كه ما تماشاگر بی نظر ، بی رای ، بی عمل و بی تفاوت نمی خواهيم . م (ژ): حالا اگر اجازه بدهيد ، دو دقيقه استراحت اعلام می كنيم ، تا خودمان را برای نمايش اصلی آماده كنيم . لطفا سالن را ترك نكنيد. پ: كی بود كه می گفت بهترين لحظه در تاتر ، لحظه ی اعلام زمان استراحت است … م(ژ): تا دوباره از موضوع خارج نشده ايم خواهش می كنم نور را قطع كنيد. پ: موسيقی . -٩- صحنه به دو قسمت فرضی تقسيم شده است . در هر سو يك پاراوان قرار دارد كه تعويض لباسها پشت آنها انجام می شود . در عين حال در صحنه هايی سايه ی بازيگران نقش مينا يا سودابه در پشت آن ديده می شود . دو زن سياهپوش از دو سو وارد می شوند و در حين ادای جملات زير با آواز نقالی، به سوی تماشاگران می آيند ، به دو جهت مخالف می چرخند دوباره به طرف پشت صحنه می روند . انگار در خواب راه می روند ، اما از صحنه خارج نمی شوند . آنچه بوده ، نخواهد بود آنچه خواهد بود ، نيامده فقط روز واقعی ست و شب شاخه ، برگی نخواهد داد ما فرو می رويم پيش از آنكه زمانش رسيده باشد آنچه بايد باشد پس از ما خواهد آمد ما با خود كج بختی آورديم و هيچ درختی را آب نداديم چيزی در سرهامان پچ پچ می كند روز و شب روشنی و زندگی از آن ما نيست ، نخواهد بود چند بار تكرار می كنند . در حين خواندن متن بالا خود را برای اجرای “مده آ” از داريو فو آماده می كنند . بازيگر نقش مده آ با چوبی به زمين می كوبد و چون حيوانی زخم خورده می غرد و از اينسو به آنسو می رود . زمان گذشته . سودابه در نقش مده آ و مينا در نقش زن . زن : كمك ، كمك ، كسی اينجا نيست ؟ كمك كنيد . مده آ خود و فرزندانش را در خانه حبس كرده است . او چون ديوانه ای فرياد می زند . او چون حيوانی وحشی به خود می پيچد . او عقل از كف داده است . او از حسادت ديوانه شده. شوهرش جيسون ، دختر جوانی را به همسری گرفته . مده آ حاضر نيست خانه اش را ترك كند ، او از فرزندانش نمی گذرد . مده آ ! مده آ ! بيرون بيا . گوش كن . عاقل شو . به كودكانت بينديش و نه به خودت . فرزندانت خانه ی بهتری خواهند داشت . آنها لباسهای بهتری خواهد پوشيد و همه به آنها احترام خواهند گذاشت . آنها در خانه ی شاه زندگی خواهند كرد . بخاطر عشق به فرزندانت خودت را قربانی كن ، مده آ ! بخاطر آنها هم كه شده ، بپذير . نه ، مده آ هيچكس به تو توهين نكرده است . همسرت جيسون با احترام از تو حرف می زند . او به عشق تو به فرزندانت احترام می گذارد . چيزی بگو ، مده آ . پاسخ بده … در را باز كن . ما نيز بارها گريسته ايم. سرنوشت ما نيز همين بوده است. همسران ما نيز به ما خيانت هاكرده اند … اينك مده آ می آيد ، با چهره ای پريده رنگ . چيز ی بگو ، مده آ ، چيزی بگو . مده آ : به من بگويید او چگونه است ، زن جديد جيسون را می گويم . من او را يكبار از دور ديده ام ، بنظرم زيبا آمد . منهم روزی جوان بودم و دوست داشتنی. زن : ما می دانيم ، مده آ .اما آن روزها گذشته است . سرنوشت ما زنان اينست كه همسرانمان زنانی زيبا و جوان می جويند . اين قانون جهان است . مده آ : كدام قانون . آيا شما زنان اين قانون را نوشته ايد ؟ زن : نه ، مده آ . اين طبيعت است . مردها ديرتر پير می شوند و ما زنان بسيار زود زيبايی مان را از دست می دهيم . مردها دانا تر می شوند و ما پيرتر . مده آ : بدبختها ! آنها شما را با قوانين خود پرورش داده اند و شما بلند گوهای آنان شده ايد . زن : مده آ ، بپذير و ببخشای . آنگاه شاه به تو اجازه ی ماندن خواهد داد . مده آ: ماندن ، تنها ماندن … در اين خانه ، تنها چونان مرده ای . بدون صدا ، بدون لبخند ، بدون عشق فرزند يا همسر . آنها پايكوبی خواهند كرد ، پيش از آنكه مرا به خاك سپرده باشند … و من ، بخاطر فرزندانم سكوت كنم ؟ زنان ، نزديكتر بيايید . در قلب و سر من صدايی ست كه مرا به كشتن فرزندانم می خواند . و مرا ، مادری قصی القلب خواهند پنداشت كه غرور او را ديوانه كرد. با اينهمه بهتر آنست كه چون حيوانی وحشی در يادها بمانم تا اينكه چون بزی شيرده كه می دوشندش و سر می برندش ، به فراموشی سپرده شوم . من فرزندانم را خواهم كشت ! زن : بيايید ، مده آ ديوانه شده . هيچ زنی چون او سخن نمی گويد . او نه چونان مادری ، كه چون جادوگران و فواحش سخن می گويد . مده آ : نه ، خواهران من . من ديوانه نيستم . من بسيار انديشيده ام و اين نقشه كشيده ام . من دستانم را بارها با سنگ زده ام . اين دستان را زده ام ، تا به فرزندانم آسيبی نرسانند . من به خودكشی نيز انديشيده ام ، چرا كه تاب تحمل آن ندارم كه مرا از خانه ام برانند ، از سرزمينم بيرون كنند ، هر چند كه برايم بيگانه است . نه ، من نمی گذارم كه چون سگان فراموشم كنند . اگر بروم ، همه مرا فراموش خواهند كرد ، حتی فرزندانم . انگار كه هرگز از مادری زاده نشده اند و انگار مده آ نيز هرگز زاده نشده ، و هرگز كسی به او عشق نورزيده است، هرگز كسی او را در آغوش نگرفته و نبوسيده است. اگر بنا باشد كه يك بار مرده باشم ، چگونه می توانم دوباره بميرم ؟ می خواهم زندگی كنم . وتنها راه زنده ماندنم اينست كه زندگی ام را ، خون و گوشتم را ، فرزندانم را بكشم . زن : آی مردم ، بيايید ، جمع شويد . با خود طنابهای طويل بياوريد ، تا دست و پای مادری ديوانه را ببنديد . ديوان و پريان از زبان او سخن می گويند . مده آ : به عقب برويد . به صلابه می كشمتان اگر قدمی جلوتر بيايید . زن : فرار كنيد مردم ، مده آ عقل از كف داده … اينك همسر مده آ ، جيسون می آيد . راه باز كنيد . تنها او از پس اين زن بر می آيد . مده آ : جيسون ، چقدر لطف كردی و برای چند لحظه هم كه شده ، همسر زيبايت را ترك كردی ، تا مرا ببينی . اوه ، چرا اينچنين عبوث و بد خلقی ؟چرا اينقدر عصبانی هستي؟ بنشين اين فقط يك بازی است . من نقش يك ديوانه را بازی می كنم تا اينها را به خنده وا دارم . خب ، من هم بايد وقتم را بگذرانم . من اكنون عاقل شده ام . چقدر خود خواه بودم كه ترا تنها برای خود می خواستم . خشم من بی دليل بود ، و حسادتم از كوته بينی . تو نيك می دانی كه زنان از جنس ضعيفند … جيسون ، مرا ببخش كه تنها به خود می انديشيدم . تو بسيار نيك كردی كه جوانی نو كردی و بستر و بندهای نو خواستی و احترام نيكان برانگيختی . آنان خويشاوندان جديد من نيز خواهند بود . مرا ببخش ، مرا به عروسی ات ميهمان كن ، چرا كه من بر آنم تا به عروس نو همچون مادری مهربان رسم عشق ورزی بياموزم ، تا تو را راضی كند . آيا اكنون باور می كنی كه من بر سر عقل آمده ام ؟ جيسون ، مرا ببخش كه تو را خائن ناميدم . مردی كه زن عوض كند ، هرگز خائن نيست و زن بايد شاد باشد كه مادر است ، چرا كه مادر بودن بزرگترين هديه است . و من به عبث گمان می كردم اين قانون شما مردان كه به دلخواه ما را دور بيندازيد و جانشين جوان برايمان برگزينيد ، بيرحمانه است ، كه فرزند بر گردن ما می گذاريد ، تا ما در پايین بمانيم و كوتاه بيايم و با زنجير ما را به قفس بسته ايد تا ما در سكوت بگذاريم تا ما را بدوشيد و از ما سواری گيريد . اوه جيسون ، عجب فكر ديوانه ای . و من هنوز همين فكرها در سر دارم . من اين قفس را خواهم شكست و اين زنجير خواهم گسيخت . تو مرا با زنجير به پسرانت بستی و با قانونت به خاك سپردی . می شنويد زنان ! نفس مرا می شنويد . نفس من آنچنان عميق است كه می توانم هوای تمام دنيا را چون دمی فرو دهم . فرزندانم بايد بميرند ، تا تو جيسون و قوانيت سرنگون شويد ! به من اسلحه ای بدهيد ، ای زنان . اين ميله ی آهنين را به گوشت نازك فرزندانت فروكن ، مده آ .خون جاری شان را می بينی . بر خود ملرز آنگاه كه فرياد می زنند : مادر ، نه ، مادر ما را نكش ! و آنگاه كه مردم فرياد می زنند : سگ ! قصی القلب ! عجوزه ! و من گريان با خود می گويم : بمير ! بمير ، تا زنی نو بدنيا آيد ! فرياد می زند و چوب را بر زمين می كوبد. زنی نو ! موسيقی . تغيیر نور . زمان حال . مينا در جايی در اروپا خود را برای بازی در يك نمايش اروپايی معرفی می كند. مينا : سلام . روز بخير … به من گفته اند لازم نيست قطعه ای را اجرا كنم . از من خواسته اند فقط خودم را معرفی كنم . می دانيد . برای من معرفی خودم كارساده ای نيست . يعنی زندگی من آنقدر پيچيده است كه هر چه بگويم ، ممكن است دروغ يا غير ممكن بنظر برسد . بهر حال سعی می كنم . عجب نور باشكوهی ! كم كم داشت يادم می رفت . اسم من مينا سليمی است . از ايران می آيم . ايران كجاست ؟ در همسايگی تركيه و افغانستان و پاكستان قرار دارد . خمينی ، سلمان رشدی ، بدون دخترم هرگز … متوجه شديد ؟ می بخشيد ، می توانم بنشينم ؟ (يك صندلی بر می دارد و در وسط صحنه می گذارد . می نشيند ) تمام بدنم می لرزد . می دانيد ، من سالهاست كه روی صحنه نبوده ام و الان خيلی دستپاچه شده ام . اين معرفی برای من مثل اولين آزمون برای ورود به كلاس بازيگری می ماند … نه ، نه بار اولم نيست كه بروی صحنه می روم . من در ايران رشته ی بازيگری خوانده ام و در حدود چهل نمايشنامه و پنج فيلم سينمايی بازی كرده ام . ما دونفر بوديم . سودابه معانی و من . (سايه ی سودابه) ما هر دو بازيگران شناخته شده ای بوديم . ما را ممنوع الشغل كردند . برايمان يك نامه فرستادند كه در آن نوشته شده بود ،ديگر اجازه ی ادامه ی شغل بازيگری نداريم . بهمين سادگی . هيچكس هم حاضر نبود توضيح بيشتری به ما بدهد . بله ،در كشور من هيچكس به بازيگرانش توضيح نمی دهد كه چرا اجازه ی كار ندارند… موسيقی . تغيیر نور . دفتر فرضی وزارت ارشاد . مينا در مقابل منشی فرضی وزير ارشاد. … سلام . می بخشيد ، می خواستم وزير ارشاد را ببينم . می دانيد ، من يك نامه دريافت كرده ام كه در آن فقط در چند جمله … اسمم ؟ … اسم من مينا سليمی است …. معذرت می خواهم ، سليمی را با ص نمی نويسند … بله داشتم می گفتم ، نامه … ، معذرت می خواهم ، سليمی را با ث نمی نويسند … چرا نمی شود ايشان را ببينم ؟ من می دانم كه ايشان هستند … چرا دروغ می گويید . (فرياد می زند) كثافتها ، كثافتها ، شما سواد جايی را كه اشغال كرده ايد ، نداريد. شما اين كشور را از بين برده ايد شما اين ملت را فلج كرده ايد . اما زمان اينچنين نمی ماند . نسلهای ديگر خواهند آمد .نسلهای بهتر ، شما جلوی تولد نسلها را نمی توانيد بگيريد شما … مگر اينكه ملتی را از بين ببريد … واين غير ممكن است … كثافتها ، كثافتها … (می افتد) … نه ، نه متشكرم . حالم خوب است . بله ، می توانم ادامه بدهم …(بسختی بلند می شود و دوباره روی صندلی می نشيند) هيچيك از همكاران ما از ترس اينكه برايشان مشكل ايجاد شود از ما حمايت نكرد. هيچكس هيچ چيز نگفت . شايد بعضی از محروميت شغلی ما خوشحال هم شدند . ما جای كسی را نگرفته بوديم . اما شايد اينطور بنظر می آمد . نمی دانم. فقط توصيه كردند ايران را ترك كنم . اين را خيلی محترمانه و با دلسوزی گفتند، طوری كه انگار نگران سرنوشتم هستند . سودابه ماند و من از ايران خارج شدم (سايه ی سودابه محو می شود ). نمی دانم كداممان كار درستی كرديم. … كاش يك بچه داشتم . وحشت من هميشه اين بود كه حرفه ام برايم مهمتر از فرزندم شود . برای همين بچه دار نشدم . كودكی كه هرگز نخواهم داشت ، هرگز نخواهم ديد و نوازش نخواهم كرد و نخواهم شناخت و هرگز از من دوستت دارم نخواهی شنيد: مرا ببخش . بی تو چقدر تنهايم . اينك تو نيستی . تو كه اينگونه دوستت می دارم ،و به خواست من نيامده ای تا من ،كه امروز موهايم به سپيدی می زند و جوانی نداشته ام را سالهاست كه به گور سپرده ام ، در سوگ نبود تو و مرگ حرفه ای كه زندگی ام بود ، در سرزمينی كه از آن من نيست و بزبانی كه از آن من نخواهد بود ، مرثيه ی آرزوهای بر باد رفته و عشقهای ناكام بخوانم … ببخشيد ، مثل اينكه از موضوع خارج شدم . از وقتی كه به آلمان آمده ام برای گذران زندگی از زمين شويی تا كار دفتری ، هر كاری كه فكرش را بكنيد ، كرده ام . چه اهميتی دارد كه من روزی كه بوده ام . زندگی بايد بگذرد و من كه زبان نمی دانستم ، در كشوری كه پر است از بازيگران بيكار ، بهيچوجه حاضر نبودم خودم را در خانه زندانی كنم و به ياد گذشته غبطه بخورم . باور كنيد در همه حال ، سعی كرده ام حرفه ام را فراموش نكنم . موقع زمين شويی ، مرتب با خودم می گفتم ، فرض كن قرار است نقش چنين زنی را بازی كنی . (قسمتی از يك روز زندگی يك زن نظافتچی را بازی می كند) من خودم را گم كرده ام . ديگر نمی دانم كدامم . آن بازيگر بزرگ تاتر در ايران يا يك زن خارجی زمين شو در اروپا . مده آ هستم يا ليدی مكبث ! در خوابهايم همه چيز آبی ست . آنجا سودابه است و من … ما نقشهايمان را با هم بازی می كنيم . برای همين است كه بيشتر روز را می خوابم . اگر نخوابم ، حرفه ام را فراموش می كنم … ما ديروز “مده آ” را بازی كرديم و امروز “در انتظار گودو ” را : استراگون و ولاديمير … می دانيد كه … آنها منتظر رسيدن گودو هستند … نور مينا می رود . نور سودابه در نقطه ای ديگر از صحنه روشن می شود . زمان گذشته . سودابه در لباس ولاديمير . تكدرختی راهمراه با يك جفت كفش با خود می آورد و در وسط صحنه می گذارد .قسمت كوتاهی از آكت دوم در انتظار گودو از بكت اجرا می شود. چند لحظه بر جا می ماند و به درخت خيره می شود . بعد شروع به راه رفتن در همه ی جهات صحنه می كند . به كفشها كه می رسد ، بر جای می ماند . آنها بر می دارد ، بو می كند ، وارسی می كند و با احتياط دوباره سر جايشان می گذارد . دوباره با عجله در صحنه به اينسو و آنسو می رود . در طرف راست صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . دوباره شروع به راه رفتن می كند . اينبار در طرف چپ صحنه می ايستد و باز به دوردست خيره می شود . دوباره براه می افتد . می ايستد . دستانش را بر روی سينه می گذارد و شروع به آواز خواندن می كند . يه سگ به آشپزخونه ای رفت و يك تخم مرغ دزديد قطع می كند. صدايش را صاف می كند و دوباره از نو شروع می كند . بعد آشپز يه قاشق ورداشت و سگه رو زد تا مرد . سگهای ديگه اومدند و براش يه قبر ساختن خواندن را قطع می كند . كمی فكر می كند و دوباره از نو شروع می كند . بعد سگهای ديگه اومدند و براش يه قبر ساختن سگه رو تو قبر گذاشتن و روسنگ قبر نوشتن خواندن را قطع می كند . به فكر فرو می رود . دوباره از نو شروع می كند . يه سگ به آشپزخونه ای رفت و يه تخم مرغ دزديد بعد آشپز يه قاشق ورداشت و سگه رو زد تا مرد . قطع می كند. صدايش را بسيار پايین می آورد و ادامه می دهد. سكوت می كند. لحظه ای بی حركت بر جا می ماند . دوباره با سرعت شروع به حركت در صحنه می كند و به اينسو و آنسو می رود . جلوی درخت می ايستد . جلوی كفشها می ايستد. دوباره حركت می كند . در طرف راست صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . طرف چپ صحنه می ايستد و به دوردست خيره می شود . در اين فاصله مينا در نقش استراگون با پاهای برهنه و سری افتاده و به آرامی وارد صحنه می شود . ولاديمير را می بيند .
ولاديمير : باز هم تو ؟ استراگون سرش را بلند نمی كند . ولاديمير به سوی او می رود . استراگون : به من دست نزن ! ولاديمير نگران می شود . سكوت . و : می خوای من برم ؟ گوگو ! كسی كتكت زده ؟ اصلا تو كجا بودی ؟ ا : به من دست نزن ! هيچی نپرس ! هيچی نگو ! پيش من بمان ! و : مگه من تا حالا تو رو تنها گذاشته ام ؟ ا : تو گذاشتی من برم! و : به من نگاه كن ! بهت گفتم ، به من نگاه كن ! استراگون سرش را بلند می كند . مدتی طولانی بيكديگر خيره می شوند . به عقب می روند و دوباره بر می گردند . سر می اندازند . لرزان بيكديگر نزديك می شوند و ناگهان يكديگر را در آغوش می گيرند و به پشت هم می كوبند. استراگون نزديك است بيفتد . ا : عجب روزيه ! و : كی اين بلا رو سرت آورده ؟ ا : باز هم يه روز كمتر شد . و : هنوز نه . ا : هر اتفاقی بيفته ، برای من تموم شده . تو داشتی آواز می خوندی . نه ؟ و : آره ، راست می گی . ا : خيلی ناراحت شدم . با خودم گفتم . تنهاست . فكر می كنه من برای هميشه رفته ام و داره آواز می خونه. و : اخلاق آدم دست خودش نيست . من امروز حسابی تو فرمم . ديشب حتی يكبار هم از خواب بيدار نشدم . ا : پس در نبود من بهت خوش می گذره . و : دلم كه برات تنگ شده بود . ولی يه جورايی راضی بودم . عجيب نيست ؟ ا : راضی ؟ و : شايد اين كلمه ی درستی نباشه . ا : حالا چی ؟ و : بعد از مشورتی با خود : حالا ، خب … خوشحال تو دوباره اينجايی … بی تفاوت ما دوباره اينجايیم … ناراحت من دوباره اينجام … ا : می بينی ؟ وقتی من اينجام ، تو حالت بدتره . من هم همينطور . وقتی تنهام ، حالم بهتره . و : پس برای چی برگشتی ؟ ا : نمی دونم و : من می دونم . چون نمی تونی از خودت دفاع كنی . من اگه اونجا بودم ، نميذاشتم اونا تو رو بزنند . ا : تو نمی تونستی كاری بكنی . و : چرا ا : اونا ده نفر بودن . و : منظورم اينه كه جلوی خطر را قبل ازوقوع می گرفتم . ا : من كه كاری نكرده ام و : پس چرا كتكت زدند ا : نمی دونم و : اصلا ولش كن . مهم اينه كه تو دوباره اينجايی و من هم راضی ام ا : ده نفر بودند و : تو هم بايد راضی باشی . اعتراف كن كه هستی ا : از چی راضی باشم ؟ و : كه من رو دوباره پيدا كردی ا : شايد و : بگو كه راضی هستی ا : من راضی هستم و : من هم همينطور ا : من هم همينطور و : ما راضی هستيم ا : ما را ضی هستيم . حالا كه راضی هستيم ، چكار بايد بكنيم و : منتظر آمدن گودو بشيم ا : آهان و : از ديروز تا حالا يك اتفاق افتاده ا : اگر نياد ، چی ؟ و: اين درخت رو ببين . يادته كه از بس صبر كرديم و نيومد ، نزديك بود خودمونو به اين درخت دار بزنيم ؟ ا : آره ، شايد و : ببينم ، فراموش كرده ای ؟ نكنه همه چيز را به اين سرعت فراموش می كنی. …ببين او نجا همه چيز سرخه ا : آره ، شايد و : تو چقدر آدم سختی شده ای ا : شايد بهتر باشه راهمون رو از هم جدا كنيم و : هر دفعه همينو می گی و باز هم بر می گردی. ا : شايد بهتر باشه من را هم مثل بقيه بكشی و : مثل كدوم بقيه . كدوم بقيه ا : مثل اون ميليونها و : برای اينكه مجبور نباشيم ، فكر كنيم . ا : ما دلايل خودمون رو داريم و : برای اينكه مجبور نباشيم گوش بديم . ا : آره ، ما دليل داريم و : صدای مردگان . ا : زمزمه ها و پچ پچ ها و : مثل برگ ا : مثل شن و : مثل برگ … و :چقدر درهم حرف می زنند ا : هر كس برای خودش و : پچ پچ می كنند ا: زمزمه می كنند و : چی می خوان بگن؟ ا : از زندگی شون می گن و : اينكه موقعی زنده بوده ن براشون كافی نيست ا : اونا بايد از زندگی شون بگن و : اينكه مرده ن براشون بس نيست ا : نه بس نيست سكوت و : يه چيزی بگو ا : دارم می گردم و 🙁 ترسيده ) يه چيزی بگو ديگه . ا : حالا بايد چكار كنيم ؟ و : منتظر می شيم تا گودو بياد ا : اينهمه جسد از كجا می آد و : داريم يه كم فكر می كنيم ،ها ا : لازم نيست بهشون نگاه كنی و : آره ، ولی دست خودم نيست . نمی شه نديد. ا : من كه ديگه خسته شدم و : ولی ما يك كم فكر كرديم ا : آره ، آره . ببينم ، اگه گودو نياد چی ؟ و : خودمو نو دار بزنيم ؟ ا : با چی ؟ و : طناب نداری ؟ ا : نه . و :(بند شلوارش را می گيرد ) اينهم كه كوتاهه . ا : بريم . بايد طناب پيدا كنيم. و : فردا دوباره بر می گرديم . ا : اگه تا فردا نياد ، چی ؟ و : خودمون رو به همين درخت دارد می زنيم . ا : و اگه بياد ؟ و : ما نجات پيدا می كنيم . ا : پس بريم ؟ و : شلوارت رو بكش بالا . ا : چی گفتی ؟ و : شلوارت رو بكش بالا . ا : شلوارم رو در آرم ؟ و : بكشش بالا . ا : آهان . و : پس بريم ؟ ا : بريم . می روند . استراگون دوباره بر می گردد . به اطراف نگاه می كند . به طرف درخت می رود . گردنش را به درخت نزديك می كند . به اطراف نگاه می كند . درخت را برمی دارد و می رود . سودابه از سوی ديگر صحنه وارد می شود . دو صندلی در دو سوی صحنه می گذارد .
سودابه در ايران . كلاس خصوصی بازيگری . مخاطب : شاگردان فرضی كلاس بازيگری. سودابه : خواهش می كنم سكوت را رعايت كنيد . لطفا دست نزنيد . اينجا صحنه ی تاتر نيست ، بلكه كلاس بازيگريست و شما می خواهيد بازيگر بشويد . درس اول : كار هنری بدون نظم و ديسيپلين ممكن نيست . در تاتر راه ساده وجود ندارد. تاتر حرفه ای است كه يا بايد به آن عشق ورزيد و يا بايد از آن متنفر بود . اگر عاشق تاتريد ، بايد اين عشق را در طول زندگی مرتب ثابت كنيد . ماندن در اين حرفه ، يعنی تمرين مادام العمر . فكر كرده ايد كار ساده ای است ؟ فكر كرده ايد ، همينطوری ، باری به هر جهت ، هركس كه قيافه ای داشت می تواند بازيگر تاتر بشود ؟ البته اين در فيلم ممكن است ولی در تاتر نه . در تاتر نميتوانيد كسی را گول بزنيد . بازيگر خوب و بد را سريع می شود از هم تشخيص داد . وشما حتما نمی خواهيد بازيگران بدی بشويد . اينطور نيست ؟ شما … خودتان را معرفی كنيد … بله ؟ صدايتان را نمی شنوم . بلندتر . اولين قدم در راه بازيگر شدن . بلند و شمرده صحبت كنيد . پوشيدن لباسهای عجيب و غريب و ادای هنرمندانه در آوردن ، هيچ كمكی به توانايی های شما نمی كند . بهترين بازيگران تاتر ، كم اداترين آنها هستند . خب حالا شروع می كنيم . گفتيد اسمتان چيه ؟ بلند صحبت كنيد وشمرده . شما الان روی صحنه هستيد و آن پايین تماشاگران شما نشسته اند . آنها مشتاقند بدانند شما كی هستيد . نه ، نه ، نه . شما ترسيده ايد و ترس بدترين دشمن يك بازيگر خوبه . بگذاريد من خودم را معرفی كنم . اسم من سودابه معانی است و امروز كه اينجا ايستاده ام ، ٤٥ ساله ام . ١٧ سال است كه ممنوع التصوير شده ام و پيش از آن سالها جزو بهترين بازيگران زن در تاتر ايران بودم . از شغل معلمی متنفرم . اما بدليل اينكه سالهاست هيچ منبع درآمدی ندارم ، ناچارم كلاسهای خصوصی تاتر بگذارم كه بهيچوجه مخارج زندگی مرا تامين نمی كنند . ما دو نفر بوديم . مينا سليمی و من ( سايه ی مينا ). آخرين بازی ما نمايش “مده آ” بود كه هرگز بروی صحنه نرفت . مينا سليمی يكی از شجاعترين هنرمندانی بودم كه می شناسم . او ١٧ سال پيش همراه با من ممنوع التصوير شد و بعنوان اعتراض ايران را ترك كرد . نمی دانم كار كداممان درستتر بود . او كه رفت يا من كه ماندم . تصميمی در كار نبود . سالهاست كه از او خبری ندارم . ترجيح داديم پيش از آنكه ناچار شويم در نامه هم خودمان را سانسور كنيم ، مكاتبه مان را قطع كنيم . گاهی در خواب يكديگر را می بينيم . ما در خواب نقشهايمان را با هم بازی می كنيم . روياها ی ما آبی ست . موسيقی قطع می شود . سايه ی مينا محو می شود . خب ، از دنيای خواب و محالات برگرديم به دنيای واقعيات . من عاشق حرفه ام هستم. آيا شما هم عاشق اين حرفه هستيد ؟ اين سوال مهمی ست كه هر كس جوابش را در طول كار پيدا می كند . جوانها عاشق ديده شدن هستند . برای همين به بازيگری علاقه پيدا می كنند . اما كسی كه بخواهد در اين حرفه بماند بايد پيش از هر چيز توانايی ديدن پيدا كند . ديدن ، خوب ديدن ، دقيق ديدن . و بعد بيان اين ديده ها ، با يك جمله ، با يك حركت دست يا سر . اما نه حركتی و نه هر جمله ای . برای پيدا كردن اينكه كدام حركت ، كدام حرف و چگونه به گسترده شدن معنای ديده ها كمك می كند ، بازيگر بايد مرتب كار كند . تمرين مداوم و مادام العمر . بازيگری يعنی عشق به كند و كاو در درونی ترين لحظه های انسان . خود را به جای ديگری گذاشتن . ديگری شدن . عشق ، عشق ، عشق … و مرگ در راه عشق . بازيگر بايد در راه اين عشق حاضر باشد بميرد . بازی هر نقش يعنی مرگ خود شخصی بازيگر . بازيگری را می شود آموخت و عشق را نه . عشق را بايد خودتان پيدا كنيد … بايد حاضر باشيد تمام نيرو و توانايی خود را در اختيار بگذاريد . ما به تماشاگر تمام انرژيمان را هديه می كنيم … و او كه رفت ما خالی هستيم . “من هر چه داشتم به تو دادم ” . اين جمله ای است كه مده آ به جيسون می گويد ، وقتی كه جيسون او را تر ك می كند و با يك پرنسس جوان ازدواج می كند . “من هر چه داشتم به تو دادم” . ما هنر مندان نيز هر چه داريم به تماشاگر می دهيم . وای كه تماشاگر بدون ما چه بايد می كرد. چی ؟ چی گفتيد ؟ هيچ چيز از نظر من پنهان نمی ماند . بازيگر در همه جای سرش چشم دارد. درس بعدی : هر بازيگری كه حرفه اش را جدی بگيرد ، به اين چشمها احتياج دارد و مهمتر اينكه بدون اين چشمها بزودی دشنه ای از پشت به بدن شما فرو خواهد رفت. می دانيد كه … حسادت های حرفه ای و رقابت و …. بگذريم … شما خنديديد . صحنه يك مكان مقدس است و من از لحظه ای كه بر آن پا می گذارم ، با هيچ چيز در دنيا شوخی ندارم . فراموش نكنيد ، صحنه برای يك هنرمند مثل مسجد برای يك مسلمان است … بدويد ، برويد گزارش بدهيد كه من به مقدسات دينی توهين كردم . من ديگر چيزی برای از دست دادن ندارم. صحنه را از من گرفته اند و نزديكترين همراهم را از اين سرزمين نفرين شده رانده اند . من چه چيزی برای از دست دادن دارم ، هان ؟ برای اينكه مطمئن شويد اشتباه نشنيده ايد ، تكرار می كنم : برای بازيگر صحنه مسجد است . شما قرار بود خودتان را معرفی كنيد . گفتن اسم برای من كافی نيست . من عشق را در چهره تان نمی بينم و اين پيش شرط خوبی نيست … گريه كنيد ، گريه كنيد …. ولی بدانيد كه برای هيچكس اشكهای شما مهم نيست . فكر می كنيد آنموقع كه من در تنهايی اشك می ريختم ، كسی از من دلجويی كرد ؟ حرفه ی سختی را انتخاب كرده ايد . بايد در مقابل تماشاگرتان عريان شويد . درونی ترين حسهايتان را بيرون بريزيد . رازتان را برملا كنيد ، در يك رابطه ی نابرابر . بايد بتوانيد خودتان رابه او بباورانيد . می توانيد تا دير نشده ، راهتان را عوض كنيد . فكر می كنيد من چطور بازيگر بزرگی شدم . من هر شب روی صحنه مرده ام و بعد از هر بازی دوباره متولد شده ام . در هنر راه كوتاه وجود ندارد . همه ی راهها سختند … و بعد كه به اوج رسيدی ، بايد بروی . اما مينا و من هنوز جوان بوديم كه خانه نشين شديم … بهای گزافيست . حاضريد بپردازيد ؟ ممكن است فكر كنيد كه من موجود نفرت انگيزی هستم . شايد دلتان برای من بسوزد ، شايد از من متنفر شويد . اما من فقط سعی كردم به شما نشان بدهم كه يك هنرمند ، باری به هر جهت هنرمند نمی شود . هر چند دنيا بدون ما هم می تواند ادامه پيدا كند . ولی ما اين دنيا را به جای بهتری تبديل می كنيم . جايی كه ارزش جنگيدن را دارد . هركس فكر می كند نمی تواند اين سختی ها را تحمل كند ، بهتر است همين حالا اينجا را ترك كند . بقيه آماده باشند تا تمرين را شروع كنيم … كی مسئول نوره ؟ نورپردازی اينجا اشتباه است .چی ؟ سعی می كنيد؟ در تاتر قرار نيست سعی كنيم . مردم نمی آيند تا سعی كردن های ما را ببينند . آنها می آيند تا ببينند ما چه كار می توانيم بكنيم . سعی هايمان را بايد قبلا كرده باشيم …(فرياد می زند ) چرا كسی اين نور را عوض نمی كند ؟ … تغيیر نور . اين صحنه حدود ٨ دقيقه بطول می انجامد . موسيقی و حركت . تصويری در خواب يا رويا. سودابه و مينا در دو سوی صحنه . مدتی بی حركت می ايستند . بسوی يكديگر بر می گردند . تلاش می كنند يكديگر را در آ غوش بگيرند يا لا اقل دستهای يكديگر را بگيرند . ناگهان متوجه ديوار عظيمی می شوند كه بر سر راه آنها قرار دارد . مثل اينكه هر يك نمی خواهد بگذارد ديگری برود . رد شدن از ديوار ناممكن بنظر می آيد . تلاش می كنند ديوار را خراب كنند .كم كم اين شكل محبت آميز تغيیر می كند و از آنجا كه رسيدن به يكديگر ناممكن است ، كم كم به خشونت تبديل می شود . انگار با يكديگر می جنگند . نا اميدی . عقب عقب می روند ، به طرف دو سوی صحنه . به يكديگر پشت می كنند . به پشت پاراوانها می روند . سايه هايشان ديده می شود. گريم و لباسهای خود را عوض می كنند . دوباره خود را گريم می كنند . صورتشان پير تر می شود . موهايشان سپيد . در عين حال صدايشان نيز پير تر می شود . از دو سوی صحنه به سوی تماشاگر می آيند . سودابه : بهت گفتم خودتو تو هچل ننداز ، مينا . چرا بهشون فحش دادی . چرا كاری كردی كه مجبورت كنند از اينجا بری . من ديگه خسته شده ام . از اين بازی كه نمی دونم واقعی ست يا نه ،خسته شده ام . درست در سالهايی كه به تو احتياج داشتم ، نبودی . ما با هم قوی بوديم و سالهاست كه نيمی از من نيست . اسمت را حذف كرده اند . همكارانی كه اينقدر ازشون دفاع می كردی ، دم بر نياوردند . آنها هم تو را فراموش كرده اند ، يا اينكه از فراموش شدنت خوشحالند .با همه شون قطع رابطه كرده ام . حالم از مهمانی های هنرمندانه بهم می خوره. رابطه هاشون اروپايی ست ، مشروبهای اروپايی می خورند ، زندگی اروپايی می كنند وبيرون از خانه ، در صحنه به غرب و زندگی غربی فحش می دهند و جا نماز آب می كشند و خودشان را نمايندگان هنر دينی می دانند . بهشان گفتم هنر دينی ديگه چه بامبوليه . مگر شما كودن شده ايد يا خودتان را زده ايد به خريت. می دونی بهم چی گفتند ؟ گفتند ما نمی خواهيم به سرنوشت تو و سودابه دچار بشيم . گفتند شما فراموش شده ايد و ما هستيم و داريم مرتب كار می كنيم . هنر دينی يعنی اين ! برای همينه كه اسم من را هم كمتر كسی بزبان می آره . ولی كسی نمی تونه انكارم كنه . چون اينجام .چون زنده ام . چون تصميم دارم زنده بمانم . حالا كه هر بی سروپايی مثل جعفر خان از فرنگ بر می گرده و به ما فخر می فروشه و می خواد از آب گل آلود ماهی بگيره ، چرا تو نبايد بيايی كه جايت اينجاست . عشقت اينجاست .خانه ات اينجاست . صحنه ات اينجاست . مخاطبت اينجاست . من اينجايم . مينا : نه ، سودابه ، نه . بی عشق می توانم زندگی كنم و بی غرور نه . من حرفم را پس نمی گيرم . بگذار نام من حذف شود . بگذار ما حذف شويم . من و آن سرزمين با هم فرو خواهيم رفت . اما من حرفم را پس نمی گيرم. من غرور آن سرزمينم . حتی اگر هرگز كسی از من اسمی نبرد . سودابه ، بگذار روياهامان را همينجا دفن كنيم و فراموش كنيم كه زمانی چه بوده ايم و كه . امروز من يكی از ميليونها هستم . اما ما غرور آن سرزمين هستيم . ما صدای “نه” هستيم كه امروز جای خود را به “شايد” و “اگر ” داده است . با اينهمه سودابه ی من ، ما مده آ را اجرا می كنيم ، همانطور كه بايد باشد ، ما نورا و ليدی مكبث را بازی می كنيم ، آنطور كه بايد بازی شوند ، بدون شايد ، بدون اگر . و شايد روزی بازيگرانی ، زندگی ما را بازی كنند ، همانگونه كه بود . ما كه تن نداديم و فرو رفتيم . ما و عشقمان ، با هم . هر يك به سويی می رود (قطعه ای از زنان تروا بروايت سارتر) … اما شما ای جاودانان ، خطا می كنيد . می بايد ما را در زمين لرزه ای نابود می كرديد . آن هنگام هيچكس نامی از ما بر زبان نمی آورد ! ما اين سالهای طاقت فرسا راتاب آورديم ، و اينك می ميريم . دو هزار سال ديگر نيز نام ما همه بر سر زبانها خواهد بود . افتخار ما ، و بی عدالتی ابلهانه ی شما را خواهند شناخت. زيرا كه شما خود ، مدتها از آن پيش مرده خواهيد بود ، همچنان كه ما … …. اينك بزرگترين شوربختی من ، و آخرين آنها . مرا از ديارم جدا می كنند ، و شهرم غرق در آتش است . ای قدمهای سالخورده شتاب كنيد . افتخارم را در اين مكان می گذارم كه بميرد . كشور آتش گرفته ام ، كوره ی افروخته ی من خواهد بود . بامها و شهرها در آتش می سوزند . ديوارهای پا بر جای ما دگرگون می شوند . حريق قصرها را در هم می كوبد . ميهن ما همين دود است ، كه در آسمان پرواز می گيرد و ناپديد می شود . در پايان اين متن هر دو به دو سوی خروجی صحنه رسيده اند . می ايستند . اپيلوگ ( Epilog ) هر دو بازيگر در نقش خودشان .
– تماشاگران عزيز . ما فكر كرديم پيش از شروع بحثی كه قولش را در آغاز داده ايم و برای اينكه كمی از فضای سنگين نمايش بيرون بيايیم ، با شما يك بازی بكنيم . – اون آوازی كه ما پيش از شروع نمايش خوانديم ، يادتان هست ؟ – … اگه با ما موافقی دست بزن … – … اگه با ما مخالفی دست بزن … – سه بار دست می زديم . شما هم سه بار دست می زنيد . – خب حال نصف اين سالن می شوند موافقين من كه خودم جزو موافقين هستم . – و نصف ديگر سالن موافقين من هستند كه جزو مخالفينند . – پس موافقين من كه موافقم ، مخالف مخالفين هستند كه … – صبر كن ببينم ، داری اشتباه می كنی … موافقين من كه مخالفم ، می شوند مخالفين موافقين … – اجازه بده … موافقين من كه موافقم ، می شوند مخالفين مخالفين كه موافق تو هستند .. يعنی تو كه مخالف موافقين هستی ، می شوی موافق مخالفين كه مخالف موافقين من كه موافقم … مثل اينكه داره قاطی می شه . بگذار بازی را شروع كنيم … – اگه با من موافقی دست بزن … – اگه با من مخالفی دست بزن . – خب ، مثل اينكه حواس همه جمع است و آماده ی بحث هستند . ما بيست دقيقه وقت داريم . برای اينكه بتوانيم بحث را شروع كنيم ، لطفا نويسنده و كارگردان نمايش ، خانم بيضايی به ما ملحق شوند . سبدهای گوجه فرنگی را بر می دارند و پشتشان قايم می كنند . عقب عقب می روند . دوباره بر می گردند و سبدها را سر جايشان می گذارند . شروع بحث . پايان بحث ، پايان نمايش است . پايان |
|