جواد طالعی/شهروند، ۴ آبان ۱۳۸۵

ميهن کردن در دامن نرم عشق/
تاملی بر نمايش «بیگانه چون تو و من »

کارگردانی و پرداخت متن: نيلوفر بيضائی
بر اساس متنی از فرهنگ کسرائی و ماريا پينيلا
بازيگران: شکريه دونمتس (ترکيه)، فرهنگ کسرائی و پروانه حميدی (ايران)، ماريا پينيلا (اسپانيا)، انعام والی (عراق)
موسيقی: رضا نوروز بيگی

به اروتيک فقط کسی می رسد که سکس نه عقده و نه غايت او از عشق باشد. شايد به اين دليل است که بخش قابل توجهی از آنچه ما ايرانی ها تاکنون در تلاش نزديک شدن به اروتيک آفريده ايم، نه تنها به سکس، که بعضا به پورنوگرافی رسيده است

نيلوفر بيضائی، در بوف کور، از نگاه ابزاری به تئاتر فاصله گرفت و به غايت تئاتر نزديک شد: نمايش به جای تظاهرات، ادبيات به جای بيانيه

” بیگانه چون تو و من ” آغاز تحولی ديگر در کارنامه کارگردانی است که می کوشد به “زبان ويژه” نزديک شود. او، موفق می شود اروتيسمی زيباشناسانه را بر صحنه بيافريند، بدون آن که حتی لحظه ای تخيلات پورنوگرافيک تماشاگر را تغذيه کرده باشد. هوشمندی او در آن است که خواسته يا ناخواسته، به همان قاعده ای توجه دارد که در آغاز آمد: به اروتيک، کسی می رسد که مساله سکس برای او حل شده باشد: پس، “ماريا پينيلا” (1) ، را انتخاب می کند که در اروپای جنوبی زاده شده و در اروپای مرکزی پرورش يافته است.
ماريا پينيلا، بعدا تعريف می کند که در چهار سالگی به وسيله پدر و مادرش از اسپانيا به آلمان آورده شده و در تمام دوران کودکی و نوجوانی، بی وقفه، اين پرسش را با پدر و مادرش در ميان می گذاشته که چرا او را از زادگاهش دور کرده اند. پدر، کارگر ميهمان، تنها يک پاسخ داشته است: “وقتی تحصيلاتت را تمام کردی می فهمی”.
مساله سکس، برای يک اروپائی سالم، حل شده است. در اين جا، تنها اين آدم های در حاشيه مانده يا به حاشيه رانده شده و بيمار ممکن است هنوز با سکس مساله داشته باشند. مارينا پينيلا، روی صحنه نشان می دهد که از آن اروپائی های سالم است. پس می تواند اروتيک را، در زيباترين حالاتش بر صحنه بيافريند، بدون آن که به پورنوگرافی نزديک شود.

اگر در اروپا، تنها حاشيه نشينان با سکس خود مساله دارند، در مشرق زمين، حجاب سنت و مذهب سبب شده است که حتی نخبگان نيز، قدرت تمايز ميان اروتيک و پورنوگرافی را کمتر داشته باشند. فقط بخش کوچکی از انسان های برخاسته از اين منطقه ممکن است به شکرانه شرايط ويژه تربيتی خود، به اين ” تميز” برسند. و فرهنگ کسرائی، بازيگر نقش مقابل ماريا پينيلا، تا آنجا که روی صحنه می بينيم از اين تربيت خوب برخوردار است!
دو شخصيت اصلی نمايش، که خوشبختانه “تيپ” نمی شوند تا “کليشه” بسازند، در جائی از آلمان با هم آشنا می شوند. اين آشنائی به عشقی آکنده از جدل فکری می انجامد. زيباترين فراز اين جدل آنجا است که بحث دو پرسوناژ به واژه آلمانی Streit می رسد. اين واژه، در زبان آلمانی، هم به عنوان جدل کاربرد دارد و هم به عنوان جنگ و دعوا. مرد ايرانی تبار، از اين واژه می ترسد، زيرا که معنای دوم را در او تداعی می کند. زن اسپانيائی تبار، اما معتقد است که Streit جزء بسيار مهم يک رابطه انسانی يا عاشقانه است. زيرا او از اين واژه، معنای نخست را می فهمد: وقتی قرار است رابطه ای از “سطح” دور و به “عمق” نزديک شود، جدل برای آن ضروری است. جدل، يعنی بحث، يعنی رويکرد به برهان و تسليم نشدن به “اعمال نظر” يا بدتر از آن “تحميل نظر”.

دو پرسوناژ، ميهن هاشان را گم کرده اند و سرزمين ميزبان نتوانسته است ميهن را به آن ها بدهد. دردی که مهاجران اروپا، چه با ريشه آسيائی و چه از تبار کارگران ميهمان، بيش از مهاجران آمريکای شمالی يا استراليا با آن دست به گريبان هستند. زن اسپانيائی تبار و مرد ايرانی تبار، کله هائی دارند که يک علامت سئوال بزرگ تمام حجم آن را پر کرده است: “آيا از عشق می توان ميهنی ساخت و در دامن آن آرام گرفت؟”

ميهن، صرفنظر از همه تعريف هائی که از آن کرده اند، جائی است که بتوانی خودت را با مردمان آنجا جمع ببندی. يعنی نگاهت به زندگی، انتظارهايت از زندگی و تعريف هايت از هستی، با نگاه و انتظارات و تعريف های آنان در تضاد نباشد، يا اگر در تضاد هست، در تضاد آشتی ناپذير نباشد. مهاجران اروپائی، امکان رسيدن به چنين ميهنی را ندارند. نه در زادگاه و نه در اقامتگاه خود. يعنی بخشی از اين امکانات را در آنجا از دست داده اند و بخشی ديگر از آن را در اينجا. اين جدل فلسفی/ اجتماعی، ميان دو پرسوناژ اصلی کار تازه نيلوفر بيضائی، تا آنجا ادامه می يابد که ماريا به عنوان يک انسان اروپائی “خردگرائی” خود را به رخ می کشد و “فرهنگ” ايرانی تبار، بغض های فروخورده اش را به فرياد تبديل می کند تا بگويد که در تنهائی هم می تواند استفراغش را بکند، اما در يک رابطه انسانی، چيزهای ديگری را می جويد.

هم دو شخصيت محوری و هم سه شخصيت پيرامونی نمايش، درگير همان سئوال بزرگ شده اند که کجائی هستند. هر يک، به فراخور تجربه های خود، می کوشد پاسخی برای اين پرسش بيابد، اما هيچکس به درستی به آن نمی رسد. و اين بازهم درد مشترک بيشترين مهاجران اروپا است. بخش عمده آنان، در حوزه “فرهنگ حاشيه ای” خود می مانند. بخش کمتری از آنان، فرهنگ زادبومی را به آرشيو می سپارند و جذب فرهنگ اقامتگاه خود می شوند و بخش بسيار اندکی از آنان هستند که به جست و جوی راه سومی می روند: “گزينش بهترين های دو فرهنگ”. و اينان، به مبشران فرهنگی نو تبديل می شوند که از آن می توان به عنوان “فرهنگ بومی متاثر از مهاجران” ياد کرد.

همه پرسوناژهای نمايش ” بیگانه چون تو و من ” از گروه سوم اند. اين، در نمايش، راه رفتن روی لبه تيغ است. يعنی وقتی همه پرسوناژهای تو يک پرسش مشترک را مطرح کنند و در جست و جوی پاسخ آن باشند، اين خطر وجود دارد که آن ها به “تيپ” تبديل شوند و نه “شخصيت”. هنر برجسته گروه آن است که به اين دامچاله نمی افتد.