متن بازی آخر

متنی برای اجرای نمايشی

  نويسنده : نيلوفر بيضايی

 

(١٩٩٧) كليه‌ی حقوق اين نمايشنامه برای نويسنده محفوظ است .

 

مشخصات كامل اين نمايشنامه را می توانيد در بخش “ پرونده‌ی نمايشها “ بيابيد.

 

 اين نمايشنامه در سال ١٩٩٩ توسط نشر باران (استكهلم) چاپ شده است.

 

: 91 88297 02 0 ISDN

 

 

افراد بازی :

مانا

سارا

سپهر

شهردار

خورشيد

 

 

لباسهايی در وسط صحنه . پارچه ای به صورت دايره آنها را احاطه كرده است. موسيقی . بازيگران وارد صحنه می شوند. و در دايره ای دور پارچه راه می روند . حالتها ی مختلف مثل ترس ، شادی ، خنده ی بلند … يكی از آنها مرتب به پشت سر خود نگاه می كند ، انگار دارد تعقيب می شود. با سريع شدن موسيقی قدمها نيز سريعتر می شود و حركات نيز. به داخل دايره می افتند . هر يك تلاش می كند تا از آن بيرون بيايد. سرانجام هر يك لباسی می پوشد . همه بجز شهردار از صحنه بيرون می روند . شهر دار به پشت يك تريبون می رود .

شهردار : امروز ملت ما در برابر پرسشی تاريخی قرار دارد. رهايی يا ادامه ی مناسبات كمرشكن ضد انسانی . سالهای رنج و فقر و كشتار و اختناق ، مجموعه تجاربی هستند كه گذشته و حال ما را تشكيل می دهند. ملت ما در طول تاريخ بدون داشتن فضای لازم برای رشد طبيعی خود و فقط با تنفس مصنوعی در قيد حيات مانده است . البته گهگاه جنبشهايی برای دوران كوتاهی آزادی نسبی را برای ما به ارمغان آورده اند . ولی زهی خيال باطل. عمر اين جنبشها آنقدر كوتاه بوده كه نتوانسته امكان تجربه ی آزادی را برای ما فراهم آورد. بر عكس عمر نظامهای استبدادی آنقدر طولانی بوده كه تجربه ی پرواز را برای ما غير ممكن ساخته . ملت ما آنقدر خسته است كه امروز اگر حتی آزادی ناگهان بر او نازل شود نمی داند شاد باشد يا غمگين. چرا كه آزادی وقتی رسيده كه ديگر او را نه بال و پری هست و نه توانی. سرزمين ما ويرانه است و بايد از نو ساخته شود. بازسازی اين سرزمين وظيفه ی هيچكس نيست ، جز من و شما. هر چند خسته ايم. هر چند كه ديگر توانی برايمان باقی نمانده است . نويسندگان بنويسند ، تاريخ نويسان ثبت كنند، چرا كه امروز بيش از هر زمان ديگر به تفكر خلاق و سازنده نيازمنديم. ديگر از ياس و دلسردی نگويید. امروز از اميد بگويید كه بيش از هر زمان راهگشاست. ديگر از مرگ نگويید. امروز زندگيست كه پيش روی ماست. سياه از تن بيرون كنيد. سرخ بپوشيد ، به احترام خونهايی كه ريخته شده و به يمن شهامت و اعتماد به نفس ملتی كه قرنها شرمسار تاريخ بوده است. خيابانها را چراغانی كنيد. شاد باشيد. به فرزندانتان بگويید كه چه بوده و چه شده و چگونه اينچنين شده ، تا گمان نكنند كه هميشه همين بوده است. امروز شرمزدگی از تاريخ خطاست . مطمئن باشيد كه پيروز خواهيم شد و يقين بدانيد كه آينده چشم به تك تك ما دوخته است . به اميد پيروزی . متشكرم .

كاغذهايش را جمع می كند و از دستش می ريزند. خم می شود تا آنها را بردارد . دوباره می ريزند. به ساعتش نگاه می كند . از جمع كردن كاغذها منصرف می شود و با سرعت از صحنه خارج می شود. سپهر وارد صحنه می شود. متوجه كاغذها می شود. آنها را برمی دارد و مشغول خواندن می شود. خورشيد با فانوسی در دست وارد صحنه می شود. سپهر متوجه او می شود.

سپهر : تويی ؟ خوشحالم می بينمت. بيا ، ببين چی پيدا كرده ام . باز هم يك متن سخنرانی ديگه. به اين می گن تمرين دمكراسی. همه دارن با هم مسابقه می دن و بجای تمرين خود دمكراسی ، تمرين سر هم بافی كلمات در مورد دمكراسی می كنند. : بشتابيد ، بشتابيد . لحظه ی تاريخی فرا می رسد. زندگی زيبا می شود. ملت ما بيدار می شود. همه بال در می آورند و همچون پرندگان پرواز می كنند . البته بايد حواسمان باشد كه هنگام پرواز با يكديگر تصادف نكنيم و صد البته بايد دقت كنيم كه محصولات و فرآورده های شركت ميهنی آزادی را استفاده كنيم تا رهايی مان چند برابر بشود و خدای ناكرده بالهايمان را به كسی قرض ندهيم كه بعدا بهمان پس ندهد و منكر وجود بال بشود !“

سپهر كاغذها را به طنابی كه كاغذهای ديگری نيز بدان وصل هستند ، آويزان می كند و ادامه می دهد :

اينها را هم به نفع شركت توليد كاغذ اضافه می كنيم به اسناد ملی بی شنونده و بی خواننده ! می بينی ، خورشيد خانم ، تمام زندگی يك بازيه و ما بازيگران ناشی صحنه. فكر می كنند شرايط تغيیر می كنه ، بدون اينكه اونا مجبور بشن كوچكترين تغيیری بكنند. همه درگير يك نمايشند : قدرت نمايی. وقتی نماينگان فكری يك ملت اينا باشن ، پس وای به حال اون ملت. خورشيد خانم ، بايد برم. بايد خودم را برای نمايش جديدم آماده كنم. نمايشی برای چهار تا و نصفی تماشاگر كه آخرش ازم بپرسند : “راستی پيام شما در اين نمايش چه بود؟“ ، “ چی می خواستيد بگيد؟ “ . ملتی كه فقط يك پيام را دوست داره بشنوه. پيام “بی خيالش“ و “بشكن بزن“ و “ يه قر بده“ . و يا اين پيام چطوره : “ از اين نمايش نتيجه می گيريم كه بهتر است در شهرك غرب خانه بخريم و نه در جماران… “ ، “ اگه می خوای شركت بزنی ، بهتره قبلا گاوبنديهات رو با مقامات مربوطه كرده باشی “. مردم راه حل می خوان و گويا خودشون راه حل قضايا را پيدا كرده اند. آخ ، چی گم خورشيد خانم. اين آخرين نمايشی است كه كار می كنم . برای همين اسمش را گذاشته ام “بازی آخر“. خداحافظ ، خورشيد من. خداحافظ.

سپهر از صحنه بيرون می رود. خورشيد شمعهايی را در صحنه روشن می كند. فانوس را بر می دارد و عقب عقب می رود كه از صحنه خارج شود. سارا باچمدانی در دست پشت به او وارد صحنه می شود. از پشت به هم می خورند . چمدان سارا از دستش می افتد و تعداد زيادی عكس از آن بيرون می ريزد.

سارا : تو ، تو كی هستی ؟

خورشيد سعی می كند با حركت سر و دست با او حرف بزند . زن سعی می كند تا بفهمد خورشيد چه می گويد . اول شمعها را نشان می دهد. بعد فانوس را و بعد خورشيد سياهی را كه پشت سرشان آويزان است نشان می دهد و تصويری از آن را با انگشتانش در فضا ترسيم می كند.

سارا : نور ؟ روشنايی ؟ خورشيد؟

خورشيد به خوشحالی سرش را به علامت تايید تكان می دهد.

سارا : اسم من ساراست . می فهمی ؟ سارا . من دنبال خواهرم می گردم . اسمش ماناست . مانا رازقی . می شناسيش؟

خورشيد به عكسهای ريخته شده نگاه می كند. عكسی را بر می دارد و به سارا نشان می دهد.

سارا : آره ، خودشه. من را ببر پيش خواهرم مانا !

عكسها را جمع می كنند و از صحنه خارج می شوند . مانا با ضبط كوچكی در يك دست و سيگاری در دست ديگر وارد صحنه می شود. .

مانا : امروز شانزدهم فروردين ، برابر با پنج آوريل ، ساعت نه شب است. مكان : نامعلوم. دقيقا سه ماه است كه دارم تلاش می كنم ، تمام منابع موجود در مورد زنان متفكر ميهنم را جمع آوری كنم. شايد اين جستجو بنحوی دلايل شخصی داشته باشد. مثل اين می ماند كه بدنبال شناسنامه يا گذشته ی خود بگردی . منابع زيادی وجود ندارد ، و چون مثل هر بخش ديگری از تاريخ ما اطلاعات موجود در اين مورد بر حسب مصلحت زمانه ، تحريف شده است ، پيدا كردن و شايد حدس زدن واقعيت، كار آسانی نيست. تصاوير بجا مادن از آناهيتا ، نگهبان آبها و ذكر نام او در يشتهای اوستا ، هم ارز با اهورامزدا … من بدنبال مثالهای زنده هستم. به نامهای بسياری بر خورده ام كه در مورد هر يك به اندازه ی نيم صفحه اطلاعات وجود دارد. از همای و گردآفريد و پئوروچيستا ، تا آزرميدخت و فاطمه نيشابوری و بی بی خانم پادشاه خاتون ، هفتمين فرمانفرمای كرمان. از مهستی گنجوی و مهرالنساء و ماه رخسار تا طاهره قرة العين كه در قرن نوزده ، پرده های مرسوم آن زمان را كنار زد و گفت :“ آری من هستم . اين منم“. از محترم اسكندری ، اولين زنی كه برای دختران كه آنزمان از تحصيل محروم بودند ، مدرسه دخترانه تاسيس كرد و بارها به خانه اش ريختند و آتش زدند ، تا مستوره افشار : “ای آنكه طعنه زنی بر كمال و فضل زنان ، بمال ديده كه جهلت به سر خمار افكند …“ ، تا طوبی آزموده و ماه سلطان امير صحی كه اولين روزنامه زنان را منتشر كرد ، تا مريم عميد و دكتر فاطمه سياح و نورالهدی منگنه :

“ برهنه ناخوش و بيمار سخت است

گرسنه زير سنگين بار سخت است

   نگاه لرزونت با پای مجروح

   دويدن روی تيغ و خار سخت است

   بدون رهنما در دشت و هامون

   به هنگام شبان تار سخت است

   تن عريان ميان فوج زنبور

قبول درد ناهموار سخت است

به زير بار زور و ياوه رفتن

به سان سوز و نيش مار سخت است …“

… تا وارتو طريان و لرتا ، اولين زنانی كه بروی صحنه ی تئاتر رفتند. راستی اينان چه حسی داشتند؟ چطور در جامعه ای زندگی

می كردند كه در مقابل هر نوع پيشرفت زنان ايستاده بود؟

بازی می كند.

م … م.. من راتو طريان ، امشب برای اولين بار در تاريخ سرزمينم ، افتخار دارم كه در نقش خودم بروی صحنه بروم. هر چند واعظ شهر گفته كه خون من حلال است‌، ولی می دانيد . عشق به صحنه ، عشق به شما كه برای تماشا آمده ايد ، مرا به اينجا آورده . می پرسيد، نمی ترسم؟ چرا ، تا مغز استخوان. البته بخشی اش بخاطر اين است كه تا بحال جلوی اينهمه آدم حرف نزده ام. می دونيد، وحشت صحنه … ولی يك چيزی در درونم به من حس شادی می دهد. پيغام داده اند كه امشب اينجا را آتش می زنند، گفته اند قتل زنی كه “خودش“ را به نمايش بگذارد ، واجب است . صدايشان را می شنويد؟ نور مشعلهايشان دارد كورم می كند. آمدند ، رسيدند. ازتون متشكم كه آمديد. وقتی خواستيد برويد ، لطفا نگاهی به خانه ی شماره سيزده بيندازيد. هفته ی پيش آتشش زدند .

خانه مال زنی بود كه به اسم مهمانی زنانه برای خانمها كلاس درس داير كرده بود. هيچكس نمی داند چه كسی او را لو داده بود. خدای من ، يعنی سالها بعد كسی در مورد ما خواهد دانست؟ از شما خواهش می كنم ، حتی اگر در كتابها هم چيزی ننوشتند ، برای فرزندانتان تعريف كنيد. تاريخ مكتوب ، اگر ما را حذف كند ، سينه به سينه ، نسل به نسل …

صدای طيل . صدای قدمهای تند. خورشيد و سارا وارد می شوند. مانا ناگهان فرياد می زند. از يكديگر ترسيده اند. مانا دستش را بسوی سارا دراز می كند. سارا نمی داند چه كند. كم كم لبخند بر لبانشان می نشيند ناگهان يك بازی بچگانه می كنند . دعوايشان می شود . كودك می شوند.

سارا : تو همش به فكر خودتی . فكر می كنی از همه مهمتری. اصلا من ديگه باهات بازی نمی كنم. قهر ، قهر ، تا روز قيامت. تازه ، فكر می كنی من خرم؟ خودم ديدم اون سيبه رو كه نصف كردی، بزرگتره رو واسه خودت برداشتی. من ديگه باهات بازی

نمی كنم.

مانا : مامان ، مامان . می گه من ديگه خواهرش نيستم. بهش بگو باهام آشتی باشه !

سارا : پس گذشت زمان دچار فراموشی ات نكرده .

مانا : مگه گذشته رو می شه فراموش كرد . چطور ، پير شده ام؟ چقدر تغيیر كرده ای. راستی ، خانم خانما ، چطور رضايت داديد ، كانون گرم خانواده رو بگذاريد و يادی از خواهرتان بكنيد؟

سارا : بايد می ديدمت . بايد باهات حرف می زدم . در ضمن ، كانون گرم خانواده هم ديگه چندان احتياجی به من نداره . فكر كنم از خداشون بود كه من برم. نازی بارها بهم گفته : “مامان ، چرا نمی ری دنبال علايقت؟ همينطور به ما چسبيدی ، انگار تمام دنيا بسيج شده می خواد بلايی به سر ما بياره“ . بابك هم كه پسره و ماشاءالله برای خودش مردی شده . باباشونم كه …

مانا : هنوز می خواد دنيا را نجات بده؟

سارا : كی ، اون‌؟ يك دوره ای مد شده بود. چند ساله كه يك شركت داره . وضع ماليش خيلی خوب شده ، ولی اخلاقش روز به روز بدتر شده . تا بچه ها كوچك بودند ، اقلا موضوع مشتركی داشتيم كه درباره اش حرف بزنيم ، ولی الان ديگه توی خانه سكوت محضه . بچه ها اكثرا نيستند ، من و حميد هم مثل ارواح سرگردان از اين طرف به آن طرف می ريم و سعی می كنيم به پروپای هم نپيچيم . خب ، اينهم از زندگی من. تو بگو ، در زندگی آدمی مثل تو خيلی بيتشتر اتفاق می افته … بايد به بچه ها زنگ بزنم. راستی الان دارند چكار می كنند؟

مانا : همون سارای هميشه نگران . فكر نمی كنی وقتش رسيده كه به حرف نازی گوش بدی و فكر و حواست رو جای بهتری صرف كنی ؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. بارها دستم بطرف تلفن رفت كه بهت زنگ بزنم.

سارا : خب چرا نزدی؟

مانا : همه اش فكر می كردم اگر حميد گوشی را برداره ، چی بهش بگم.

سارا : واقعا كه شما هر دو تون كله شقيد. وقتی يك چيزی می گيد ، ديگه حاضر نيستيد زير ش بزنيد. راستی دعوای شما اينقدر اهميت داشت كه به قيمت قهر پنج ساله ی ما تموم بشه؟

مانا : يادت نمی آد چطور در هر جمعی اونقدر در مورد عدالت و برابری شعار می داد، اونوقت با تو اون رفتار را می كرد؟ يادت نمی آد تعريف می كد دوستش چه شجاعانه زنش را زده و زير چشمش را كبود كرده ، چ.ن بعد از جدايی از اون با مرد ديگه ای دوست شده؟ چطور می تونستم سكوت كنم؟ ولی راستش حرفهای اون آنقدر برام سنگين نبود كه عكس العمل تو و دفاع بيموردی كه ازش می كردی. با خودم می گفتم ، چطور يك زن می تونه اينقدر ضد حقوق اوليه ی خودش باشه؟ همونجا بود كه پرونده تو حميد برام بسته شد.

سارا : بيا قبل از اينكه دعوامون بشه ، موضوع بحث رو عوض كنيم . قرار بود از خودت بگی . الان چكار می كنی؟

مانا : واقعا برات جالبه بدونی چكار می كنم ؟ دارم تمام اسنادی رو كه نشانی ا ز حضور زنان فعال و متفكر در تاريخ اون سرزمين بوده ، جمع می كنم. هر چه بيشتر پيش می رم ، بيشتر درگير موضوع می شم. بهمين خاطره كه فكر می كنم دارم تعادل روانيم رو از دست می دم ! خيلی سخته كه بدنبال رد پای آدمهايی بگردی ، ببينی به زنی كه در روزگار خودش بسيار پيشرو بوده ، اينچنين توهين می شده و باز منطقت رو حفظ كنی. در حال حاضر حس دوگانه ای به اون سرزمين پيدا كرده ام. از يك طرف عاشقانه دوستش دارم و از طرف ديگه از متنفرم .

سارا : متنفر؟

مانا : آره ، متنفر . می دونی ، اون سرزمين استعداد عجيبی در حذف انديشه داره. شعارش هم هميشه همين بوده : “هركه با ما نيست بر ماست.“ روزگار عجيبيه . در هر حرفه ای فقط تاجرها موفقند. كسانی كه با هنر تجارت می كنند ، كسانی كه با انديشه تجارت می كنند ، كسانی كه … خسته ات كردم؟ می دونی كه من وقتی بالای منبر برم ، ديگه پايین نمی آم . تو هم فكر نكنم اين حرفها برات جالب باشه . در مورد چی دوست داری حرف بزنيم؟

سارا ‌: (عصبانی) ببين ، اينهمه سال هيچ تغيیری در تو بوجود نياورده. هنوز می زنی تو سر من . انگار كه من خرم و عقلم به جايی قد نمی ده. تو از كجا می دونی . چی برای من جالبه و چی نيست. تو داری تحقيرم می كنی.

مانا : تحقير ؟ من تو رو تحقير می كنم يا تو من رو؟ منی كه در تمام زندگيم خودم رو موش آزمايشگاهی كرده ام ، با فقر دست و پنجه نرم می كنم ، می خونم و می نويسم تا تو و امثال تو متوجه بشيد كه حقوقی داريد. منی كه هر چه به شما نزديك تر می شم ، بيشتر دچار بحران می شم ، چون اين حس رو بهم می ديد كه اصلا علاقه ای ندارين به حقوقتون آشنا تر بشين …

سارا : باز مانا خانم رفتند بالای ابرها و از اون بالا نگاهكی بهما بيچاره های زمينی انداختن و تفی هم روش! اگه همه ی زنهای روشنفكر مثل تو از خود راضی باشن ، پس داری جوابت رو خودت به خودت می دی. شما آنقدر درگير حس “فهميده نشدن“ هستيد و اونقدر به خودتان احساس دلسوزی داريد كه نمی بينيد دور و برتان چی می گذره ! زنهايی هستند كه بدون هيچ ادعا و شعاری ، خيلی هم از شما جلوترند ، ولی شما نمی بينيدشون . نمی خواهيد ببينيدشون. چون اونوقت ديگه نمی تونيد آه و ناله كنيد كه هيچ اتفاقی در جهان نمی افته و شما تنها ناجيان اين ملتيد . چشماتو باز كن ، مانا . چشماتو باز كن !

مانا : من ناجی هيچكس نيستم . من فقط ثبت می كنم . هيچكس تا خودش نخواد ، نمی تونه نجات پيدا كنه . فراموشی كشنده ترين درده و ندونستن از اون بدتر . من با فراموشی می جنگم ، من با بی دانشی می جنگم . كسی كه ندونه ، كسی كه فراموش كنه، همه چيز رو می پذيره. من ، با فراموشی ست كه می جنگم.

سارا : من دوست دارم خيلی چيزها رو فراموش كنم . من دوست دارم كودكيم رو فراموش كنم ، تا بتونم با تو يك ارتباط خواهرانه برقرار كنم . بين ما فرق گذاشته شده …

مانا :‌ عزيز من ، فرقی رو كه تو فكر می كنی بين ما گذاشته شده ، بخشی اش ساخته ی ذهن خود تست. من تا يادم می آد در اون خونه تنها بودم . من با هيچ اجحافی نمی تونستم كنار بيام .

سارا : تو يك زنی ، مانا . اينو بپذير . تو از زن بودن خودت فرار می كنی . تو هيچوقت بچه نخواسته ای. اين زنانه نيست. تو بايد نقش خودت رو بپذيری.

مانا : من نقشی رو كه ديگران بخوان بهم قالب كنند ، نمی پذيرم . كی گفته زن بودن يعنی مادر بودن ؟ با اينهمه من تمام بچه های دنيا رو دوست دارم . من نه دوست دارم قربانی بشم ، نه می خوام قربانی بسازم ، فقط همين . فراموش كن . اين بحثها به نتيجه

نمی رسه . بحثهای طولانی بی نتيجه . من بايد كار كنم . من بايد كار كنم . چرا اينقدر خسته ام؟

نور می رود از صحنه خارج می شوند. سپهر و شهردار وارد می شوند. از كنار يكديگر رد می شوند ، اما متوجه حضور يكديگر نمی شوند. هر يك با خود چيزهايی پچ پچ می كند. شهردار جلوی آينه ای كه آويزان است ، می ايستد. شانه ای از جيب بيرون می آورد. موهايش را شانه می كند. ادكلنی از جيب بيرون می آورد و به خود می زند. حوله و مسواك و خمير دندانی از جيب بيرون می آورد . متوجه سپهر می شود.

شهردار : السلام عليك ، سپهر خان گل . احوال سركار چطوره؟ در صبح به اين زيبايی از كجا می آيید و به كجا می رويد ؟ يا بقول شاعر : “ از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ، به كجا می روم و …

با اشتياق بطرف سپهر رفته ، اما از دست دادن با او خودداری می كند.

سپهر : نترسيد قربان. اگر با من دست بديد ، ايدز نمی گيريد. درسته كه من از آقايان خوشم می آد ، ولی باور بفرمايید هرگز به خودم اجازه ی تجاوز به كسی رو نمی دم ، حتی اگر چون شما بوی خوش به و سر و صورتی هم صفا داده باشه ! خب ، شهردار جان عزيز ، بگويید ببينم شما چطور اينقدر مبيل تشريف داريد كه تمام ابزار مربوط به نظافت رو در جيب مبارك حمل می كنيد؟

شهردار : عرض شود كه آدمهای آواره ای مثل ما هميشه خانه بدوشند. چون هر لحظه منتظر ايجاد شرايطی برای بازگشت به سرزمين مادری هستند. همانطور كه می دانيد ، بنده در آينده ی نزديك وظايف خطيری بر عهده خواهم داشت و بايد هر لحظه آماده ی حركت باشم . راستی شما متن جديدترين سخنرانی بنده را خونديد؟

سپهر : بله ، بله. چون قبلا خونده ام ، از شما نمی گيرم . می دانيد هر روز آنقدر كاغذ و اعلاميه و متن به من می دن كه ديگه در خونه ام جايی برای خودم نيست. ولی سخنرانی شما اونقدر جالب بود كه من قصد دارم با اجازه تون ، قسمتهايی از اون رو در نمايشم استفاده كنم.

شهردا : بله ، بله ، حتما. خب سپهر خان . اگر وقت داشته باشيد ، مايلم شما را به صرف يك قهوه در كی كافه دعوت كنم تا در ضمن با شما كپی هم در مورد مسايل روز بزنم.

سپهر : بخشيد. ولی من يك قرار دارم ، البته نه با شما.

شهردار : با رقبای سياسی ما ؟

سپهر : نم دونستم مانا از رقبای سياسی شماست.

شهردار : هان ، بله ، مانا خانم. ايشان واقعا خانم فهميده و با مطالعه ای هستند. تنها اشكالشان اين است كه كمی پرخاشگرند . از قديم گفته اند كه تواضع و شرم زينت خانمهاست . اما ايشان گويا از اين نعمات بهره ای نبرده اند. البته توهين نباشد ، ايشان در عوض ماشاءالله خانم پركاری هستند . بنده تصميم دارم به محض بازگشت به وطن ترتيب اشتغال ايشان را در وزارت فرهنگ بدهم. البته اميدوارم تا آنموقع كمی آرام تر شده باشند.

سپهر : جناب شهردار ، فكر نمی كنيد اشكال از گوشهای من و شماست كه در مورد خانمها فقط به صدای لالايی خواندن و صحبت كردن در مورد قرمه سبزی عادت كرده و بمحض اينكه خانمی در مورد مسايل اجتماعی نظر بدهد ، حتی اگر آرام هم صحبت كند ، صدايش آزاردهنده می شود؟ می دونيد ، مسئله فقط عادته ، عادت !

شهردار : خب ، از اين حرفها كه بگذريم ، شما هنوز مشغول كار هنری هستيد؟

سپهر : خبرش كه همه جا هست .

شهردار : واقعا كه آفرين به همت شما . با وجود اينكه نمايشهايتان ضرر می كند و دست آخر مجبوريد از جيب خودتان پول بگذاريد ، باز هم كار می كنيد. می دانيد ، يكی از برنامه های ما اين است كه قانونی وضع كنيم تا مردم بيشتر به هنر توجه كنند . برنامه های ما …

سپهر : اگر اجازه بديد ، من می رم ، خداحافظ.

شهردار : خداحافظ . راستی اسم اين نمايش شما چيست؟

سپهر : بازی آخر .

شهردار : نا اميد نباشيد . تازه اول بازيه . بازی آخر برای چه ؟ به دوستان خبر خواهم داد ، بيايند . بايد از هنر پشتيبانی كرد. ما بعنوان ملت با فرهنگ …

سپهر : خداحافظ !

خورشيد با فانوسش. صدای رعد و برق . صدای باران . سپهر با پارچه ای سفيد وارد صحنه می شود و به زير پارچه می خزد. خورشيد تابلويی را رو به تماشاگران ميگيرد كه روی آن نوشته شده : “بازی اول ، تولد“.سپهر آرام آرام از زير پارچه بيرون می آيد . چشمانش را می گشايد. نور آبی . سپهر شادمانه با خورشيد می رقصد. رقص زندگی . ناگهان از حركت با می ايستند. مانا كه كت و شلواری مردانه بر تن دارد ، به سوی او می آيد. سپهر پارچه را بصورت دامنی بدور خود می پيچد . خورشيد تابلو را پشت و رو می كند . روی آن نوشته شده : “بازی دوم ، عشق“. صدای متنی از نوار پخش می شود.

“ در آغاز ، انسان بود. انسان آغازين مرد نبود ، زن نيز نه !

و زنانگی ، و مردانگی دو نيمه ی يكسان بودند در وجود انسان .

پس انسان هم مرد بود ، هم زن !

انسان اما در گذشت .

پس نطفه گياهی شد تنيده در هم ،

و گياه در ختی شد.

و نخستين زن كه همانا مرد بود

و نخستين مرد كه همانا زن بود

بر آن شدند كه يكديگر را دوست بدارند.

اين است راز هستی ، هستی بی پايان .

چنين اگر می ماند ،

هيچ مرد زن كش نمی شد

و هيچ مرد انسان كش نمی شد

و هيچ مرد خويشتن كش نمی شد

….

مانا : ( كلاه را از سر بر می دارد) خسته نباشی ، سپهر عزيز.

سپهر : البته اين فقط بخش اول و قسمتی از بخش دوم بود . نظرت چيه ، مانا ؟ چی فكر می كنی ؟ فكر می كنی می تونند باهاش ارتباط برقرار كنند؟

مانا : تو سعی كن . مهم اينه كه تو خودتو حذف نكنی. و اگر كارت باعث بشه حتی دونفرشون هم به اين حرفه جدی تر نگاه كنند، اونوقت موفقی.

سپهر : اول می خواستم نمايشم با يك تك گويی آغاز بشه و با يك تك گويی پايان پيدا كنه . متنی نوشته بود كه حدودا اينطوری شروع می شه :

“ من يكی از شما هستم

خيلی نزديك و گاه خيلی دور

ولی من يكی از شما هستم

من می تونم شما رو ببينم

می دونم درونتون چی می گذره

نفسهای حبس شده تون رو می شنوم

من می تونم خودم رو بجای شما بگذارم

می تونم از پوستتون به درون نفوذ كنم

   من می تونم بجای شما حس كنم ، چون بازيگرم …“

ولی نه ، بعد عوضش كردم. مقدمه رو دور ريختم ، تعارفها رو . چرا نبايد خودم رو بيان كنم .

سارا وارد صحنه می شود و در گوشه ای می نشيند . سپهر بازی را از سر می گيرد.

مدتها مرا متهم می كردند با هر كلمه ای كه در آن تحقير و ناسزا بود

چون خشونت نمی كردم ، مورچه ای ازمن آزار نمی ديد

با گريه ی بچه ای اشكم در می آمد

همجنس گرا.

از خودم پرسيدم ، من كی ام

بچه كه بودم پدرم چند بار بد جوری كتكم زد ، درمدرسه معلم ، در سربازخانه مافوق

و همين از هر خشونتی بيزارم كرد

از خودم پرسيدم ، من كی ام

مردی كه از زور مرد پرستی دوستدار مردان ديگر است؟

ولی نه ، من مردانی را دوست داشتم با حس زنانه

و پرسيدم از زنی دوستدار زنان

آيا تو آنقدر زن پرستی يا بيزار از مرد ، كه دوستدار زنان ديگری؟

او عاشق خشونتی زنانه بود ، شايد

و من تشنه ی محبتی مردانه

نه ، ما چيزی كم نداريم ، برعكس چيزی در ما انبار شده : محبت .

بجای مشت نوازش پيشنهاد می كنيم و بجای چاقو احترام

به جای تجاوز ، تفاهم

و به جای دعوا ، عشق

من بيزارم از خشونتهای آشكار و نهان و بدتر آن خشونتهای پس رانده شده كه منتظرند زمانی و جايی فوران كنند

از حالت بازی خارج می شود و فرياد زنان به طرف تماشاگران می دود..

اگر مرد بودن يعنی آدمكشی و قدرت طلبی و حق تجاوز به ديگران ، من مرد نيستم

خورشيد را می بينيد؟

خورشيد وقتی هشت سالش بوده بهش تجاوز شده !

يكی از همين مرضهای جنسی كه از تسلط بر ضعيفتر از خودشان لذت می برند.

كسی كه خواسته در هشت سالگی خورشيد ، حق بودن را از او بگيرد تا قدرتش را نشان بدهد

خورشيد لال نيست ، خورشيد سكوت كرده

خورشيد آنقدر نخواسته حرف بزند كه به سكوت عادت كرده

خورشيد سر عروسكی را از بدن جدا می كند. خود را به نشانه ی عزاداری تكان می دهد. سعی می كند سرش را صاف كند ، نمی شود. مانا بطرف خورشيد می رود و او را در آغوش می گيرد.

سپهر : نمی تونم ، مانا . نمی تونم . می خواستم از بهمن بگم كه از بس مسخره اش كردن ، خودش رو توی خونه ش دار زد. می خواستم از شهرداری بگم كه اسم نداره ، يعنی از بس اسم عوض كرده ، ديگه حتی خودشم نمی دون كه كيه . فقط می دونه قراره برگرده و شهردار بشه . هم.نی كه از دمكراسی كلی تعريف داره ، ولی بودن من رو برسميت نمی شناسه . می خواستم بگم با وجود اينكه به من و به خودش دروغ می گه ، ولی يك جورايی ازش خوشم می آد ، چون يك عمره كه به فكر نجات بشره ! نه . نمی تونم. برای همين عوضش كردم و تصميم گرفتن نمايش بدون كلام كار كنم . يعنی می فهمندش؟ يعنی می تونن باهاش ارتباط برقرار كنند؟

سارا : موضوع چيه ؟ شما از چی حرف می زنين ؟ اين كيه ، مانا ؟ اين همون موجود معروفه ؟ اين همون دوست نازنينه ؟ اين آقا بيمارند . اين آقا بايد برند پيش روانشناس. از اين دخترك هم بپرس خودش چكار كرده كه باعث شده كسی بهش دست درازی كنه.

مانا : اجازه نداری در موردشون اينجوری حرف بزنی . فكر نمی كنی تو بيماری كه فكر می كنه يك بچه ی هشت ساله می تونه يك مرد بزرگ رو تحريك جنسی كنه ؟ فكر نمی كنی تو بيماری كه فكر می كنی تمام دنيا تشكيل شده از دو تا بچه ی لوس و ننر كه هنوز نمی تونند بند كفشهاشون رو ببندند ، چون مادر بيماری مثل تو اونا رو يك عمر لای زرورق حفظ كرده و حق نفس كشيدن رو ازشون گرفته؟

سارا به زمين می افتد. می خزد. با هر جمله با ضرب بسويی می افتد.

سارا : دخترم ، نازی. نازی دختر من نيست. شايد بهتر بود تو او رو بدنيا می آوردی . نازی مثل من نيست . نازی مثل تست و من فقط بزرگش كرده ام . نازی گستاخه ، نازی سركشه ، نازی نمی خواد بچه دار بشه ، نازی می خواد تنها زندگی كنه . نازی ، دخترم. اون از من متنفره . می گه : “حالم بهم می خوره وقتی می بينم بابا به خودش اجازه می ده اينقدر به تو توهين كنه و تو فقط نگاهش می كنی.“ اگر من اين كار رو نمی كردم ،‌اين خانواده از هم می پاشيد. اين خانواده تنها چيزيه كه من دارم . نازی يكبار به من گفت : “ مامان ، وقتی عمو بغلم می كنه ، مثل مردايی می شه كه می خوان با زنها دوست بشن“. بهش گفتم ، نازی اين حرفا رو جای ديگه نزن. چرا چرند می گی ، اون عموته . گفت ، چون عمومه ، حق داره هر كاری باهام بكنه ؟

نازی مثل من نيست . اون جواب می ده . اون خانواده مون رو از هم می پاشه .

سارا به دوران كودكی خود بازمی گردد . عروسك بی سر را در بغل می گيرد و تكان می دهد.

سارا : كامان ، مانا باهام عروسك بازی نمی كنه. می گه فقط فوتبال دوست داره . مگه تو نگفتی ما بايد مامانای خوبی بشيم و برای آقاهامون غذاهای خوشمزه درست كنيم؟ پس چرا مانا نمی كنه ؟

سارا در نقش مادر.

از مانا ياد نگير ، دخترم. هر كاری اون می كنه ، تو نكن. من مانا رو ول كرده ام. تو مثل اون نشو . مانا يه چيز ديگه ست … مانا يه چيز ديگه ست…

در نقش كودكی خودش.

پس تو چرا مانا رو بيشتر دوست داری؟ من كه هر كاری تو بگی ، می كنم . پس تو چرا اون رو بيشتر دوست داری؟

در نقش مادر.

يك روز می فهمی ، دخترم . يك روز می فهمی . مانا شجاعه ، مانا گول نمی خوره . تو مثل اون نيستی . بريم برات يه عروسك بخرم.

سارا به خود می آيد. چمدانش را بر می داردو بسوی مانا می رود.

سارا : من بايد برگردم ، مانا. بايد برگردم به خانه ای كه خيلی سرده ، ولی خانه ی منه . اين چمدان را برای تو آورده ام . توش عكسهايی از من و تست . عكسهای بچگی مون .

مانا : سارا ، می دونی چقدر دوستت دارم ؟ هر طور كه باشی دوستت دارم . باور می كنی؟

يكديگر را در آغوش می گيرند. سارا می رود . مانا می نشيند و سرش را روی ميز می گذارد . سپهر بلند می شود كه برود. شهردار با شادی وارد می شود..

شهردار : به به ، سپهر خان گل ! حقا كه حلال زاده ايد . همين الان داشتم دنبال شما می گشتم. می خواستم با شما گپی در مورد حكومت آينده بزنم.

سپهر : از من چه می خواهيد ، آقای شهردار؟ رای ؟ حكم امثال من فعلا در كشورم اعدامه . نه . در برنامه آينده ی شما هم جايی برای من وجود نداره . من از بازی قدرت بيزارم.

شهردار : نخير آقا ، اشتباه نفرمايید. در برنامه ی آينده ی ما برای همه ی اقشار جايی در نظر گرفته شده ، مثلا برای خانمها حقوق ويژه ای در نظر گرفته ايم كه …

سپهر : حقوق ويژه لازم نيست . همين امروز حقوقشون را برسميت بشناسيد تا ذره ای از برنامه های آيند تون رو باور كنم. اگر امروز اين كار رو نكنيد ، فردا حتما نخواهيد كرد.

شهردار : نه قربان ، به اين سادگی هم نيست . اين يك پروسه است كه بايد …

سپهر : من رو با اين واژه ها گول نزنيد . من فريب نمی خورم . خودتون رو هم گول نزنيد.

شهردار : بله ، می فهمم ، مسئله ی اصلی شما مشكل خودتان است كه بنده سعی می كنم آن را بفهمم . در برنامه های آينده ی ما قرار است تحقيقاتی بشود كه آای اين مسئله …

سپهر : منظورتون همجنسگرايی منه ؟

شهردار : بله . همان كه فرموديد . بله قرار است تحقيقاتی بشود كه آيا اين مسئله يك بيماريست يا خير . اگر ثابت شود كه انحارف و بيماری نيست ، آنوقت مسلما …

سپهر : بله ، متوجهم . شما تحقيق بفرمايید ، نتيجه را به ما هم بگويید.

شهردار : بله ، حقوق انسانی …

سپهر : اگر حقوقی هست ، برای همه هست .

شهردار : كم كم دارم از شما قطع اميد می كنم. فكر می كردم می شود براه راست هدايتتان كرد. ولی اينطور كه معلوم است ، دارم وقت خودم را تلف می كنم. بهتر است بروم خودم را برای سخنرانی جديدم آماده كنم.

شهردار به پشت تريبون می رود . مانا بآرامی سرش را بلند می كند .

مانا : من بايد به كارم ادامه بدم . من دارم در مورد زنانی تحقيق می كنم كه هر يك نقش بزرگی در تاريخ اون سرزمين داشتند. زنانی كه چون زن بودند ، گمنامند. (رو به سپهر) خواهش می كنم هر طور شده ، نمايشت رو بروی صحنه ببر. به احترام همون دو نفر . من بايد كار كنم ، من بايد كار كنم . چرا اينقدر خسته ام ؟ كمكم می كنی ، خورشيد؟ كمكم می كنی؟ چی فكر می كنی ، خورشيد. فكر می كنی اونها هم اينقدر خسته بودند ؟

خورشيد فانوسش را روشن می كند و به وسط صحنه می رود. بر روی پرده ی اسلايد تصاوير زنان . خورشيد با هر نام پا بر زمين می كوبد و سرانجام سرش را صاف می كند. صدا از نوار پخش می شود.

با نو صديقه دولت آبادی ، متولد ١٢٥٨ در اصفهان. وی در سال ١٢٩٦ اولين مدرسه ی دخترانه را در ايران تاسيس كرد و با سرمايه شخصی خود مجله زبان زنان را منتشر نمود

بانو مهر تاج رخشان ، متولد ١٢٦٨ در تهران . او سالها بدنبال تحقق بزرگترين آرزوی خود ، تساوی حقوق زنان فعاليت كرد و بارها از سوی ملايان تكفير شد.

بانو فخر عظمی ارغون ، متولد ١٢٧٧ هجری. او موسس جمعيت نسوان وطنخواه بود و برای احقاق حقوق زنان قدمها موثری برداشت. خانم سيمين بهبهانی فرزند اوست.

بانو نورالهدی منگنه . وی علاوه بر رشته ی تحصيلی اش روانشناسی ، در نويسندگی ، موسيقی شناسی و نقاشی نيز بسيار توانا بود. او از پايه گذاران جمعيت نسوان وطنخواه بود

دكتر فاطمه سياح . وی در سال ١٣٢٧ عليرغم مخالفتهای شديدی كه به عمل می آمد ، به مقام استادی دانشگاه تهران در رشته ی ادبيات روسی رسيد. وی از بنيان گذاران شورای زنان ايران بود.

بانو شوكت الملوك شقاقی ، بانو پروين اعتصامی ، امينه پاكروان ، فروغ فرخزاد ، فروغ حكمت ، آرشالوس بابايان ، بدری تندری، مهكامه ، ايران درودی ، منصوره حسينی و صدها و هزاران زن ديگر كه هر يك سهمی سترگ در پايه گذاری روزگاری منصف تر داشتند.

مانا : می پرسد ، راهی نيست؟

خورشيد: می گويم ، راهی هست .

مانا : می پرسد ، جرقه ای ؟

خورشيد : می گويم ، نه ، هرگز . خورشيدی . خورجينی لبريز از اميد جاويدی.

همه ی بازيگران بسوی تماشاگران می آيند .

خانمها ، آقايان

اين قسمت سوم از يك سفر نمايشی بود

در سفر اول ، بانو در شهر آينه می گردد و نوميدی پرچم اوست.

در سفر دوم ، بانو در می يابد كه تا اينگونه هست كه هست

تنهايی ناگزير پرچم اوست

و در اين سفر ، سفر سوم

و در اين بازی ، بازی آخر

بانوی جوانی ست كه با فانوس خود ، آغاز دوران انديشه را نويد می دهد.

اين بازی ما بود

تصميم با شماست

از اين پس ، بازی بازی شماست

ما صحنه را خالی می كنيم ، چرا كه صحنه ، صحنه ی بازی شماست.

                                                                                                                    پايان