جواد طالعی، شهروند، ۱ دی۱۳۸۳

نيلوفر بيضايی: تولدی ديگر با بوف کور

آخرين هفته نوامبر سال۲۰۰۴ ميلادی نمايشنامه “بوف کور” در سالن تئاتر آرکاداش کلن بر صحنه آمد. با اين که در همان روز علاوه بر هفته فيلم های ايرانی يک سخنرانی و يک کنسرت بزرگ در نقاط ديگر شهر کلن برگزار می شد، حدود ۵۰ نفر اين نمايش را ديدند و آن را تحسين کردند. کارگردانی و طراحی صحنه و لباس را نيلوفر بيضايی به عهده داشت. منوچهر رادين بازيگر پرسابقه تئاتر در نقش های پير خنزر پنزری، گورکن و شوهر‌عمه ظاهر شد، هرمين عشقی نقش های زن و لکاته را بازی می کرد و ايفای نقش اصلی نمايش (نقاش) بر عهده فرهنگ کسرائی بود. موسيقی متن را رضا نوروز بيگی تنظيم کرده بود و حميد سياح زاده، استاين فان درلو و پرويز جهوانی در کار دستياری صحنه، تلقيق صدا و موسيقی و کارهای گرافيکی به کارگردان ياری رساندند.
نزديک شدن به متن بوف کور در هنرهای نمايشی کار ساده ای نيست. بوف کور، اصولا متنی نيست که برای نمايش نوشته شده باشد. در اين متن، که دهها سال پس از آفرينش، همچنان يکی از مدرنترين متن های ادبيات معاصر ما به حساب می آيد، هدايت چنان فضای اثيری و سوررآليستی يی آفريده است که حتی از طريق خواندن خود متن، درک اين فضا برای يک استعداد متوسط ساده نيست.

هدايت، در شاهکار درون گرايانه خود بوف کور، عناصر و اجزای قصه و واقعيت و خيال را چنان در هم می آميزد، که تفکيک آن ها بر صحنه غير ممکن می نمايد. قهرمان او، در واقع با سايه خود حرف می زند و بخش بسيار مهم کارش، تکاپوئی درون گرايانه و خودمحور برای درک شخصيت زنی اثيری است که گاه معصوم است و گاه آلوده گناه. گاه پيام آور مهر و گاه به قول خود او لکاته ای که گوئی تنها آمده است تا جهانش را، هم در خواب و هم در بيداری آشفته کند. هدايت، خود در متن داستان می نويسد: “می خواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه انگور در دستم بفشرم و عصاره آن را، نه شراب آن را، قطره قطره در گلوی خشک سايه ام بچکانم”.
زخم هائی که انسان را خرده خرده مثل خوره در انزوا می خورند، سايه های وهم و هول و هراس، ماليخوليای تنهائی بی پايان، تصويرهای درهم و برهم از جهانی که از هند تا اروپا گسترده است و با اين همه هيچ مرز جغرافيائی را ترسيم نمی کند و زنی که هم عمه سنتی است، هم معشوقه دست نيافتنی روياها و هم لکاته کابوس ها. کسی که بخواهد در عرصه هنر نمايش به بوف کور نزديک شود، با چنين دنيای سهل و ممتنعی روبرو است. چرا سهل؟ به خاطر اين که عناصر زيادی برای زنده شدن بر صحنه در آن هستند. چرا ممتنع؟ زيرا که هيچکدام از اين عناصر، سيمائی واقعی و قابل توصيف ندارند. کارگردانی که می خواهد بوف کور را بر صحنه تئاتر زنده کند، به اين خطر تن می دهد که بخواهد خوابی را، گاه آميخته به رويائی شيرين و گاه آکنده از کابوسی دردناک، به تصوير بکشد. چنين خوابی را می توان تعريف کرد. اين کار را، هدايت در متن بوف کور به استادی کرده است. اما به تصوير کشيدن خواب کاری است کارستان که هر کسی از عهده آن بر نمی آيد. برای اين کار، می بايست پيچيدگی های سوررآليسم را در عرصه هنر به خوبی شناخت، مرزهای تئاتر مدرن را پشت سر نهاد و بعضا به هنر آوانگارد رسيد. و عجبا! اين بار کسی از عهده اين کار برآمده است که با توجه به پيشينه کارش در تئاتر، قاعدتا نبايد توانائی رسيدن به چنين مرزهائی را داشته باشد: نيلوفر بيضايی.

بيضايی در بيشتر کارهای پيشين خود، به اصرار می خواست از صحنه تئاتر برای خواندن بيانيه های سياسی يا طرح نظريه های فمينيستی استفاده کند و برای اين کار از رئاليسمی بهره می برد که چون هميشه وجه سياسی و اجتماعی هم پيدا می کرد، خيلی جاها به شعار نزديک می شد. آنقدر که وقتی سال ها پيش “مده آ” ی او را ديدم، منصفانه يا غير منصفانه، در ذهنيت خود، او را در شمار کارگردانانی قرار دادم که هنر تئاتر را وسيله می دانند. وسيله بيان نظرات اجتماعی و سياسی ای که بعضا شعار گونه هم هستند.

اما حالا، با بر صحنه آوردن بوف کور هدايت، نيلوفر بيضايی، حق دارد تولد تازه خود را با تيم خوبی که برای طراحی، نورپردازی و بازی دست و پا کرده است، با غرور بسيار جشن بگيرد. آری: با بوف کور، نيلوفر بيضايی به تولدی ديگر می رسد. به تئاتری که هم در عرصه فضا سازی، هم در عرصه بازی سازی، هم در عرصه افکت و استفاده از عناصر صحنه، يکی از بهترين کارهای بيست و پنج سال اخير خارج از کشور است. بعد از ديدن اين نمايش، من که دست کم در ده سال گذشته بيشترين کارهای نمايشی خارج از کشور را ديده ام، هنگامی که سالن را ترک می کنم نفس راحتی می کشم و به خودم می گويم: “بيخود نيست که اين آلمانی ها می گويند تمرين آدم را استاد می کند”. خانم بيضايی آنقدر تمرين کرد که به استادی رسيد و چقدر خالی است جای پدر بزرگوارش که اينجا باشد و کار زيبای او را ببيند و در جشن تولد بيضايی دوم عرصه تئاتر ايران حضور يابد. نيلوفر بيضايی، جان بخشيدن به متن سهل و ممتنع بوف کور را ممکن ساخته، به متن وفادار مانده، ديدگاههای شخصی خود را به آن تحميل نکرده و بيش از همه توانائی اعجاب آور خود را در زمينه فضا سازی به خوبی نشان داده است.
در آغاز نمايش، هر سه بازيگر(منوچهر رادين، هرمين عشقی و فرهنگ کسرائی) در پرتو انواری که سايه های بلند آن ها را بر پرده سفيد زمينه منعکس می کند، بر صحنه ظاهر می شوند، قدم می زنند، به گرد هم می چرخند و نخستين فراز متن بوف کور را، هم صدا با هم می خوانند. از همين جا، نمايش، تماشاگر را چنان جذب می کند که ديگر نمی تواند از آن فاصله بگيرد. تکرار فرازهای نخست بوف کور، با سه صدای همزمان و آهنگين، سبب می شود که متن، گوش را بشکافد و در مغز بنشيند و به اين وسيله تماشاگر رابطه زنده خود را با آن برقرار کند. در پس صحنه پرده سفيدی آويخته شده است که بازيگران و حرکات آنان را بزرگ نمائی می کند و به اين طريق، عنصر سايه را، که هدايت در بوف کور با آن حرف می زند، جان می بخشد و حاکم بر تمام فضا می کند. در پايان اين حرکات اثرگذار، سه بازيگر، در پشت سر يکديگر قرار می گيرند و حرکات فوق العاده زيبا و همگون دست های آن ها، ما را به معابد هند رهنمون می کند که در ذهنيت هدايت نقشی تعيین کننده داشته اند. در اينجا، حرکت هماهنگ دست های سه بازيگر و انعکاس آن بر پرده، تصويری شاعرانه می آفريند که هرگز از ياد نمی رود. همين صحنه، برای آن که نمايش را جدی بگيری و بدانی که با يک کار مدرن و هنرمندانه روبرو هستی کافی است. پس از آن است که فضاسازی های ماهرانه سبب می شوند احساس کنی که کارگردان نه تنها هنر نمايش را می شناسد بلکه برای تجسم بخشيدن به ذهنيت اثيری و دشوار هدايت، مرارت آشنائی با حرکات رقص های آئينی بودائی و هندو را نيز کشيده است.
صحنه، سرد است و گرم. محرک و آرام بخش، زيبا و دردناک. صحنه انزوائی را ترسيم می کند که از آشوبی بنيان کن لبريز است. بازيگران، در جامه هائی که با وسواس به وسيله خود کارگردان طراحی شده ، بر اين صحنه، بازی هائی را ارائه می دهند که با بازی های هنرمندان برجسته تئاتر اروپا برابری می کند. منوچهر رادين، در نقش شوهر عمه و گورکن و پيرمرد خنزرپنزری می درخشد. هم نرم است و هم خروشان. هم گرم و هم آشوب آفرين. هم يار و سازنده و هم شيطان و ويرانگر. و قهقهه های تکان دهنده او، عصاره همان شراب تلخی است که مثل شوکران از لای انگشتان قهرمان دردکش هدايت به کام سايه او می چکد. هرمين عشقی، آنجا که نقش معشوقه اثيری ی نويسنده را بازی می کند، زيبا و دلربا است و چنان بر صحنه می بالد که تماشاگر را در آرزوهای دست نيافتنی عاشق درمانده شريک می کند. و آنجا که نقش لکاته را بازی می کند، هوس آفرينی کشنده است که می آيد تا تو را از درون ويران کند. هرمين عشقی، هنوز جوان است، اما نشان می دهد که جای خود را در تئاتر يافته است. حرکات او، مثل حرکات منوچهر رادين، نرم و سبک بال و در عين حال پخته و به جا است. در دلربائی های او، نه هنگامی که نقش معشوقه خيالی را بازی می کند و نه جائی که لکاته می شود، از اغراق های سطحی خبری نيست. به خوبی می توان دريافت که نيلوفر بيضائی آگاهانه از امکاناتی که اين دو نقش برای استفاده ابزاری از جذابيت های يک بازيگر زيبا در اختيارش می نهاده، چشم پوشيده است. تئاتر او، در بوف کور، تئاتر تعمق و تفکر است، نه تئاتر سرگرمی. هر کارگردان ديگری می توانست از بازيگر زيبا و دلفريب خود، برای افزودن بر جذابيت های اروتيک يا سرگرم کننده نمايش استفاده کند. و همينجا است که اگر بيضايی دستخوش لغزش شده بود، ديگر نمی شد ادعا کرد که به هدايت و دنيای سهل و ممتنع و سرشار از کابوس و رويای او وفادار مانده است.
کار فرهنگ کسرائی، از دو بازيگر ديگر سخت تر است. او، در نقش قهرمان اصلی داستان (نقاش) راوی متنی بسيار دشوار و مونولوگ هائی طولانی است و حضوری دائمی بر صحنه دارد. دو بازيگر ديگر، اين امکان را دارند که صحنه را اغلب ترک کنند و بازنگريسته بر کاری که در صحنه های پيشين کرده اند، تازه نفس دوباره ظاهر شوند. اما فرهنگ کسرائی، در نفش نقاشی که همه چيز روايت معطوف به اوست، از اين امکان تنفس برخوردار نيست. همين دشواری کار سبب می شود که چند جا در حرکت دستخوش فرود و در گفتار دستخوش سکته شود. و اين، برای بازيگری که همه توانائی های خود را برای حضوری درخشان به کار بسته، آزاردهنده است. او، حتی، جائی برای چند لحظه متن را فراموش می کند، اما آن را باز می يابد و به اجرای خود ادامه می دهد. ابزارهای صحنه ساده اند. نيمکت ماساژی که گاه گاری کورکن می شود، گاه تخت معشوقه اثيری قهرمان، گاه تابوت، گاه تختی برای اندکی استراحت نقاش در ميان کابوس های بی پايان.
چشمه را، يکی از اين فواره های کوچک الکتريکی تجسم می بخشد که در فروشگاه های معمولی می توان به بهائی اندک خريد. اما برای بازنمائی فضای چشمه، به کمک نوری که بر آن پرتو می افکند کافی است. از اين ها که بگذريم، پس صحنه، به پرده سفيدی آراسته است که نقش تعيین کننده ای در بازی با سايه ها و پرکردن فاصله های ميان ميزانسن ها بازی می کنند. هنگامی که بازيگر يا بازيگران صحنه را ترک می کند تا کاری را که قرار است دور از چشم ما انجام دهند، پرده سفيد و نوری که بر آن می تابد، به ما ياری می کند که بازيگر را در پشت صحنه نيز دنبال کنيم و ارتباطمان را با نمايش از دست ندهيم.
با بوف کور، نيلوفر بيضايی نوعی از تئاتر مدرن و مينيماليستی را به چنگ آورده است که هم به هنر نمايش اروپائی نزديک است و هم با ويژگی های نمايش در خارج از کشور انطباق دارد. برای استفاده از اين سبک، کارگردان می بايست به هنر بيشترين بهره برداری از کمترين امکانات مسلط باشد و اين تسلط را، در بوف کور می بينيم.
گروه تئاتری که ناگزير است در جست و جوی تماشاگران اندک، نمايش خود را از اين کشور به آن کشور و از اين شهر به آن شهر ببرد و همواره نيز با مشکل تامين هزينه سفر روبرو است، نمی تواند دکور و صحنه عظيم را طلب کند. از اين رو است که تئاتر مينيماليستی، به راه حل نهائی تبديل می شود. و نيلوفر بيضايی، در بوف کور، اين راه حل نهائی را يافته است: او، با کمترين امکانات، فضائی می آفريند که در سراسر نمايش هيچ زاويه ای از آن را خالی نمی يابی. اما مهمترين جهش نيلوفر بيضايی، در اين نمايش زيبا، پرهيز او از شعار و نزديک شدن او به شعر نمايش است.
تولد تازه اش را به او تبريک می گويم.

نگاه ديگران

بوف کور، تابستان سال 2003 ميلادی به صورت يک نمايش دوزبانی (فارسی و آلمانی) در شهر ماينس آلمان نيز بر صحنه آمده است. در آن اجرا، “توم فايفر” کارگردان آلمانی با نيلوفر بيضايی همکاری داشت و سه همکار آلمانی گروه (فليکس پيلماير، ماريا پينيلا و رالف لورنس) پيش يا پس از هر صحنه، متن را به آلمانی می خواندند. روزنامه های “ماينسر راين تسايتونگ” و “آلگماينه تسايتونگ” نقدهائی بر اين نمايش نوشتند.

آلگماينه تسايتونگ نوشت: “اين نمايش، بيش از هر چيز بازی با نور و سايه است. در نقش اصلی، نقاشی بر صحنه ظاهر می شود که قدرت تخيل خود را باخته و همواره نقشی تکراری را بر قلمدان خود ترسيم می کند. افکار او، مثل يک گرداب بر گرد خود او می چرخند. او، خودمحور است و مثل يک مکنده به جهان خود کشيده می شود تا جائی که يک مرد پير (منوچهر رادين) و يک دختر (هرمين عشقی) به او می پيوندند. ….. در اين کولاژ، می توان گفت جائی که واقعيت به انتها می رسد، رويا آغاز می شود. اين قهرمان ديدگاه های درونی خود است. سرگشته ای ميان گذشته و امروز که در اعماق زندگی می کوشد بالانس خود را حفظ کند”.

روزنامه ماينسر راين تسايتونگ، در دو نقد جداگانه به ارزيابی نمايش پرداخت و در يکی از آن ها نوشت: “…. سه بازيگر، که به آرامی بر صحنه به يکديگر نزديک می شوند، به زبانی بيگانه سخن می گويند. جمله های بيگانه آن ها آهنگين به گوش می رسد و با اين که نيمی از تماشاگران فارسی را نمی فهمند، بر سالن سکوت مطلق حاکم است. تماشاگران، به آهنگ سخن گوش می سپارند و هنگامی که سه بازيگر در نهايت امر در يک فيگور به يکديگر می پيوندند، تصويری را که در برابرشان قرار گرفته است، درونی می کنند”.

اين روزنامه، در فرازی ديگر از نقد خود نوشت: ” در زمينه جذب تماشاگری که چيزی از متن نمی فهمد، به ندرت موفقيت حاصل می شود. اما از قضا کارگردان فارسی نمايش در همين عرصه موفق است، زيرا حرکات چهره مردی که روی قلمدان خود نقاشی می کند، قوی تر از واژگان او است. …. اما گروه تئاتر ايرانی از امکانات تصويری هم استفاده می کند. کنش آن ها رنگين و سرشار از سمبول ها است و در خود فشرده شدن تماشاگران هنگام شليک قهقهه های پيرمرد عجيب و غريب، نشان می دهد که اجرای فارسی تا چه حد در ايجاد کشش موفق است”