متن مرجان ، مانی و چند مشكل كوچك

متنی برای اجرای نمايشی

نويسنده : نيلوفر بيضايی

  

      كليه‌ی حقوق اين متن نمايشی برای نويسنده محفوظ است . ( ١٩٩٤ )

 

مشخصات كامل اجرايی اين نمايش را می تولنيد در بخش “پرونده‌ی نمايشها“ بيابيد.

  

چاپ شده توسط نشر باران ، استكهلم١٩٩٨ ، ISDN: 91 88297 02 0

افراد بازی :

مرجان

مانی

دلقك زن

دلقك مرد

عابر ١

عابر ٢

عابر ٣

عابر ٤

صحنه نيمه روشن. دو صندلی در دوسوی صحنه ومرجان و مانی بر روی آنها . پنج صندلی در وسط صحنه . روی چهار صندلی عابرين نشسته اند. يك صندلی خاليست. پشت سر آنها ديوار سفيد و قاب بزرگ پنجره ای كه از كاغذ روزنامه درست شده است . تصوير اسلايد از مهمانی های خانوادگی ، عروسی و غيره بر روی ديوار . تصاوير مرتب عوض می شوند .

عابرين (به سوی تماشاگر می آيند) :

هر آغازی زيباست

هر آغازی نويد تازگيست

شروع يعنی زايیدن ، زاده شدن

و بدينگونه ابتدای هر راه اميد بخش تحقق يك آرزوست : جاودانگی

هر آغازی اما ، پايانی نيز در پس دارد

و بدينگونه داستانی كه امشب می بينيد

پايان راهيست كه روزی آغاز شده

پايان شايد نويد آغازی ديگر باشد

ولی آنچه مسلم است

نويد پايانی ديگر نيز هست

پس بيايید باهم ، پای در چرخه ای بگذاريم

كه خود گردانندگان آنيم .

دو چوب به هم می خورد. جای مرجان و مانی عوض می شود. صداهايی درهم و آزاردهنده. تصاوير اسلايد اينبار بسرعت عوض می شود.

مانی : مرجان من ، گل من ، من هنوز دوستت دارم.

مرجان : دوست داشتن ، دوست داشتن . زمانی فكر می كردم می دانم يعنی چه ، ولی امروز …

مانی : سنگ قلب ، دل سياه . تو به من كلك زدی. تو نمی دونی دوست داشتن يعنی چه . تو هيچوقت نمی دونستی دوست داشتن يعنی چه .

زن و مرد دلقك وارد صحنه می شوند.

مانی : اولين بار كه ديدمش از حركاتش جا خوردم. مثل زنهای ديگر نبود. بلند می خنديد. صدای خنده هايش عصبی ام می كرد. درباره ی همه چيز نظر می داد. ويك لحظه چشمانش .‌آن چشمان سياه درشت جدی. بی اختيار بلند شدم و بطرفش رفتم. سر برگرداند و به من نگاه كرد. من به او نزديكتر شدم و ناگهان بدون اينكه بدانم چكار می كنم ، او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. و بعد لبهايش را . حسابی جا خورده بود . محكم به صورتم كوفت . و بعد خنديد. خنديد و رفت . صدای خنده هايش ديوانه ام می كرد. ازش متنفر شدم . و همانموقع بود كه فهميدم عاشقش شده ام .

ابراز عشق دلقك مرد به دلقك زن . گلی پلاستيكی به او هديه می دهد. يكديگر را می بوسند.

مرجان : عشق . عشق كودكی ، عشق جوانی ، عشق پيری ، عشق جاودانه !

مانی : مرجان من ، شيرين من. به من بگو چگونه فراموش كنم. به من بگو چگونه فراموش می كنی .

مرجان : من عاشق تو بودم.

مانی : يادت می آيد ؟

موسيقی رمانتيك . مرجان به وسط صحنه می رود.

مرجان : اولين بار كه ديدمش ، ت.جهم را به خودش جلب كرد. مثل مردهای ديگر از ماه و ستاره و گل حرف نمی زد. بطرف من آمد و مرا بوسيد. البته من توی صورتش زدم ، اما از جسارتش خوشم آمد.

مانی : (فرياد می زند) نه ، تو هرگز عاشق من نبوده ای . تو دروغ می گفتی . تو فكر می كردی كه عاشقی.

دو دلقك وحشت زده از صحنه خارج می شوند.

مرجان : هر وقت فكر می كردم بيشتر از هميشه دوستش دارم‌ ، آنقدر بهانه جويی می كرد تا …

مانی : خفه شو !

مرجان : … و او از عشق می گفت .

مانی : می دانم ، می دانم . دست خودم نبود . به من يك فرصت ديگر بده . همه چيز را جبران می كنم.

مرجان : مادرم هميشه می گفت : “ دختر جان ، به مردت نشون بده كه اون رئيسه. سر نخ كارها در حقيقت در دست توست. اما اون نبايد اينو حس كنه ….“ . و خودش با اينكه تصميم گيرنده بود ، هميشه وانمود می كرد كه هيچ قدرتی ندارد. و قتی ازش می پرسيدند “ خانوم بزرگ ، بالاخره خونه رو می خرين يا نه … “ جواب می داد “ تا خدا چی بخواد ، آقامون بايد تصميم بگيرن“.

و من ، من هميشه با خودم می گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد.

مانی : (با قدمهای سريع) مرجان ، لباسهای من را اتو كرده ای ؟ اين آشغالها اينجا چكار می كنند؟ بابا ، مگر تو زن نيستي؟ مثل اينكه من به جای اينكه زن بگيرم ، شوهر كرده ام . آخر دلم به چه خوش باشد ؟ پس وقتی من نيستم ، چكار می كني؟

مرجان : او اينطور حرف نمی زد. می گفت ، انديشه ی مرا دوست دارد. می گفت ، فهميده كه با دنيای بسته و كوچك نمی توان چيزی را در جهان تغيیر داد. می گفت ، زندگی مرا ستايش می كند. او به من می گفت ، “ مرجان ، تو دريايی ، دريا . آنچه ديگران حرفش را می زنند ، تو زندگی می كنی و بهمين دليل چند برابر دوستت دارم.“

مانی همچنان از اينسو به آنسو می دود و وسايلی را كه وجود ندارند، به هم می ريزد. صدايش ديگر شنيده نمی شود. مرجان با گامها ی آرام ، می رود كه از صحنه خارج شود. مانی متوجه رفتن او می شود.

مانی : مرجان ، كجا ميروی ، عزيزم ؟ من هنوز دوستت دارم.

مرجان به رفتن ادامه می دهد.

مانی : (فرياد می زند) جنده : جنده ، می كشمت. برو ، ولی نری بگی تو تركم كردی . اين من بودم كه تو رو از خونه انداختم بيرون. بيا ، اينهم لباسات ، اينهم چمدونت .

صدای شكستن. صدای بريدن . صداهای درهم. مرجان از صحنه خارج شده است . مانی به وسط صحنه می رود. رو به تماشاگران .

مانی : به طرف او رفتم. او را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. صورتش را ، و بعد لبهايش را. مثل مردی كه سالها معشوقه اش را نديده باشد. و آن چشمان سياه درشت جدی . و آن نگاهها كه ما را می پايیدند. آيا اين عشق بود؟ اين بايد عشق می بود. وگرنه چرا اصرار داشتم با او ازدواج كنم ؟ و او ؟ البته او گفت ، آری . چرا توجه نكردم ؟ آری گفتن او زمان زيادی می خواست . چرا اينقدر طول كشيد؟

عابران و دلقكها بر روی صحنه .

كسی را در دام انداختن

به جمله ای ساده فكر كردن ، بدون بر زبان آوردنش

عصبانی شدن

سيگاری در دست

داستانی را گفتن

حيوانی را كشتن

تيغ ريش تراش

برای درختی شعر گفتن

كاری را انجام دادن

اگر بخواهی به سفری طولانی بروی

وفقط يك چمدان داشته باشی

چه چيزهايی را همراهت خواهی برد

انتقام گرفتن

كسی را آزار دادن

وقتی گريه می كنی

چرا می خواهی نگهش داردی

سه قانون برای زندگی زناشويی

حيوانی را به دام انداختن

انواع مختلف آزار

دلتنگی

مال منه ، مال منه

عذاب وجدان

زبان پرچمها

زمان ، زمان

ببين ‌، ببين

عكسهايی برای هميشه

نصيحت پدر و مادر

در دايره چرخيدن

پند ، اندرز

دايره

يك جمله ی جدی

اتهام

پنهان شدن

ببين ، ببين

اينطور يكديگر را می بوسيدند

عشق ، عشق ، عشق

كوچك ، كوچكتر ، كوچكترين

خداحافظی

بخشيدن

منتظر خبری بودن

همدردی با خود

چيزی را دوباره آغاز كردن

رفتن ، رفتن ، رفتن

با من بيا ، با من بيا

خواب ديدن

بازگشتن

تكرار ، تكرار

زمان

در دايره چرخيدن

رفتن ، رفتن ، رفتن

انواع بوسيدن

اصول زندگی موفق

تربيت فرزندان تندرست

مال منه ، مال منه

در دايره چرخيدن

عشق ، عشق ، عشق

سفر خوش

كسی را در دام انداختن

مانی در وسط صحنه .

مانی : كی شروع كرد؟ از كی شروع شد؟ همه چيز به خودی خود شروع شد. سعی كن مرا بفهمی . من از گفتن نمی ترسم. همه اش تقصير اوست. اگر يكبار چشمانش را باز می كرد و به من نگاه می كرد ، همه چيز را می فهميد. وقتی ديدمش ، عاشقش شدم، با وجود اينكه زياد حرف می زد. شايد از همينش خوشم آمد. او درباره ی همه چيز نظر می داد. وقتی زندگی مشترك را شروع كرديم ؤ از او پرسيدم ، “ مرجان ، فكر می كنی هميشه با هم می مانيم ؟“ و او . او فقط به من نگاه كرد. او ، كه درباره ی همه چيز نظر می داد ، يكدفعه سكوت كرد. و من از سكوت او وحشتم گرفت. كی شروع كرد؟ از كی شروع شد؟ چند بار دعوای بدی كرديم. آنقدر عصبانی شد كه به من حمله كرد. بعد ساكت شد. ديگر حتی عصبانی هم نمی شد. اين اواخر حتی حرف هم نمی زد. مرجان ، مرجان … (فرياد می زند) مرجان .

دلقكها در صحنه .

دلقك زن : عزيزم ، امروز بايد بچه رو ببريم گردش.

دلقك مرد : باشه ، عزيزم. وسايل رو جمع كن ، عزيزم.

دلقك زن : خريد آخر هفته رو فراموش نكن ، عزيزم.

دلقك مرد : باشه عزيزم . اينقدر دست و پا چلفتی نباش ، عزيزم .

دلقك زن : ما چقدر خوشبختيم ، عزيزم . مگه نه ؟

مرجان در صحنه .

مرجان : با نگاههای ثابت بر نقاط نا معلوم ، همواره ايستاده ايم به انتظار. انتظار روزهای خوش ، يا شايد يك لحظه شادی. مادر شادی را با ما آموخت، و با رفتن ما ، شادی نيز رفت. )دلقكها غمزده. عابرين در دو سوی صحنه ) . اولين بار كه ديدمش ، از جسارتش خوشم آمد، و با گذشت زمان عاشقش شدم. و بعد ، يكروز بهش گفتم : “مانی، طرح يك داستان مدتيست ذهنم را به خودش مشغول كرده“ . او فقط گفت : “ غذا چی داريم؟ “ و من ديگر هرگز طرح هيچ داستانی را برايش نگفتم. يكروز به من گفت : “مرجان ، فكر می كنی هميشه با هم می مانيم؟“ و من فقط نگاهش كردم و هيچ جوابی ندادم.

عابرين در صحنه از اينسو به آنسو می روند و گاهی تنه ای به مرجان می زنند.

مرجان : از وقتی ازش جدا شده ام ، برخورد همه باهام فرق كرده. سلامها سرد شده اند. مردها با طعنه حرف می زنند و زنها مواظب شوهرهايشان هستند.

عابر ١ : مرجان خانم ، خسته بنظر می رسی. ديشب كم خوابيدي؟

عابر ٢ : ديشب توی كافه ديدمت ، ديدم با كسی نشستی ، گفتم مزاحم نشم.

عابر ٣ : چطور دلت اومد مرد به اون خوبی رو از دست بدی. فكر می كنی بهتر از اون می تونی پيدا كني؟

عابر ٤ : می خوام بهت نصيحتی بكنم. تو زن راحتی هستی ، بقيه اينو نمی فهمن . فكرای بد بد می كنن.

عابر ٢ : مردمو نمی شه به اين زودی عوض كرد. بايد سعی كنی خودتو باهاشون تطبيق بدی.

عابر ٣ : وگرنه داغون می شی.

عابر ١ : سلام . می بخشی وقت ندارم. قراره با مجيد بريم خونه ی محسن و مريم. همونايی كه دو تا بچه دارن. خب تا بعد ، زنگ می زنم.

عابر ٤ : چطوری مرجان جون؟ دوست داری با هم بريم سينما ؟ البته اگه با كسی قرار نداری.

مرجان : (فرياد می زند) بسه ، بسه . آدم با دوستانی مثل شما احتياج به دشمن ندارد، دست از سرم بر داريد …(درخود فرو می رود)

مادر از زندگی چه فهميد؟ شانزده سالش بود كه شوهرش دادند، و تا خواست ببيند در دنيا چه خبر است ، ‌بچه ی اول را زايید و بعد بچه ی دوم و بعد بچه ی سوم . پدر صبح می رفت و شب می آمد . وقتی مادر بهش می گفت : “ عنايتی قند نداريم. گوشت هم تمام شده … “ فرياد می زد (مانی در نقش پدر) : “ خانم ، شما قناعت ياد نگرفتی ؟ همين هفته ی پيش گوشت خريدم. تموم شد؟ مگه پول علف خرسه؟ من می رم صبح تا شب جون می كنم كه بدم بالای بی ملاحظگی شما؟ شما هم كه نشسته ای توی خونه و اصلا حاليت نيست دنيا دست كيه. همه اش ارد می دی ، اينو بخر ، اونو بخر. خانم ، مگه من ميليونرم .

(مرجان در نقش مادر) : خيله خب ، ولش كن .

مرجان : ومن . من هميشه با خودم می گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد .

موسيقی. عابرين و دلقكها در صحنه اند. يكی از عابرين كاغذی را به مرجان می دهد. دلقكها يكديگر را آزار می دهند. يكی از عابرين موهای خود را قيچی می كند. يكی با غيض ماتيكی به صورت خود می مالد. يكی با يك كالسكه ی فرضی از اينسو به آنسو می رود . دو نفر چون حيوانات عمل جفتگيری انجام می دهند. … صدايی متن نامه را می خواند :

مرجان عزيزم ،

حتما از خودت می پرسی اين عمه ی من چطور بعد از سالها به فكر من افتاد. راستش من تا به حال نخواسته ام در زندگی تو دخالت كنم. مدتيست شنيده ام از مانی جدا شده ای. دخترم ، مرا مادر خودت بدان. نمی خواهم فكر كنی دارم نصيحتت می كنم. تنها هدف من اينست كه در مورد اين موضوع بيشتر فكر كنی . راستش من مانی را در ايران چند بار بيشتر نديده ام. ولی همين چند بار كافی بود تا بهم ثابت بشه كه انتخاب تو درست بوده. مانی پسر با ادب ، متين و با شخصيتی است. البته خودت بهتر می دانی ، ولی حيف است كه اين زندگی از هم بپاشد. می دانم كه تو خودت دختر تحصلكرده و فهميده ای هستی، ولی دخترم ، وقتی انسان نتواند كانون گرم خانواده را حفظ كند ، اينهمه تحصيل به چه درد می خورد. ما پيش از هر چيز موظف به يك چيز هستيم: حفظ خانواده بعنوان مهمترين پايه ی اجتماع. وقتی خانواده ها از هم بپاشند ، تمام جامعه از هم می پاشد و نتيجه تنها آشوب و پراكندگی خواهد بود. دخترم ، حرف مرا بعنوان زنی كه پنجاه سال زندگی زناشويی را يك تنه حفظ كرده ، بپذير. اگر حفهای من برايت ذره ای اهميت دارند ، لطفا جواب من را بده و اگر از تو جوابی دريافت نكنم ،‌به من حق بده كه فكر كنم ، تمام تجربيات زندگی من پشيزی ارزش ندارد.

                                                 قربانت عمه

مرجان نامه را مچاله می كند و به گوشه ای می اندازد. دلقكها به روی صحنه می آيند.

دلقك زن : عزيزم ، امروز بايد بچه ها را ببريم گردش.

دلقك مرد: باشه عزيزم ، وسايل رو جمع كن ، عزيزم.

دلقك زن : خريد آخر هفته رو فراموش نكن ، عزيزم.

دلقك مرد : باشه ، عزيزم. اينقدر دست و پا چلفتی نباش ، عزيزم.

دلقك زن : ما چقدر خوشبختيم ، عزيزم. مگه نه؟

مرجان در وسط صحنه . عابرين دو به دو روبروی هم نشسته اند و يكديگر را نوازش می كنند .

مرجان : وقتی به من نگاه می كنی

           از هميشه تنهاترم

           وقتی به تو نگاه می كنم

           از هميشه مضطرب ترم

           تنهايی لحظه ايست ، كه مرا در آغوش می گيری

           و چشمانت سخن نمی گويند

           تنهايی لحظه ايست

           كه من به آينه می نگرم

           و هيچ چيز نمی يابم

           تنهايی لحظه ايست

           كه تو

           و من

           هيچيك اين خلاء را پر نمی كنيم

           پس شايد بهتر باشد

           كه من به گلها بپردازم

          و تو زمان را اندازه بگيری

           من ، می روم

           تو ، بايد بروی

           تنهايی می ماند

           و دسته گلی سياه

مانی : خواب عجيبی بود. خواب عجيبی بود. بالای سرم ايستاده بود و به من نگاه می كرد. عريان بود. فقط يك ثانيه به هم خيره شديم. بعد چشمانم را بستم. با خودم گفتم ، هر اتفاقی بيفتد ، من به او نگاه نخواهم كرد. و همانموقع بود كه حس كردم جنگ سختی ميان ما در خواهدگرفت .

عابرين : می خواهم بگويم

             می خواهم بگويم

             نمی دانی چقدر گفتنی دارم

هر گاه دهان باز می كنم

فرشته ای سياه گلويم را می فشرد

و صدايم در گلو خفه می شود

ديگر نمی توانم بگويم

و سكوت

سكوت كشنده فضا را پر می كند

سكوت كشنده

به پايان راهی رسيدن

می دانی يعنی چه ؟

می داني؟

زمانی به پايان می رسيم

كه ديگر نيرويی در ما باقی نيست

زبان ويرانه ها زبان مرگ است

و زبان عشقی كه بر ويرانه ها بنا شده باشد

می دانی يعنی چه؟

مرجان ، مانی و عابر ٤ كه اكنون نقش جوان را بازی می كند.

مرجان: من از زندگی هيچ چيز نمی خواستم ، جز كمی آرامش.

جوان : آرامش ، همان چيزيست كه ما همه بدنبالش می گرديم.

مرجان : زندگی مشترك ، تعلق ، خانواده ، عشق ، آزادی ، حبس، درد، بی تفاوتی ، نفرت.

جوان : از خودت بگو.

مرجان : از خودم می ترسم. زندگی من شكنجه بود. گاهی با خودم فكر می كنم اگر مثل مادرم زندگی می كردم ، شايد خوشبخت تر بودم. ما همه تنهايیم ، تنها.

جوان : تنهايی ات را با من قسمت می كنی ، مرجان ؟

مرجان : منتظر چه جوابی هستي؟

جوان : او تو را نمی فهميد.

مرجان : از اينجا برو ، خواهش می كنم.

مانی : چرا نمی داند عشق يعنی چه. من جلويش زانو زدم. از جا پريد. با تمام نيرو در آغوشش گرفتم. خودش را به عقب كشيد. ومن زمينی را كه او رويش ايستاده بود ، بوسيدم. او لرزيد. تمام بدنش می لرزيد. چرا از من ترسيده بود؟

مرجان : می دانی كشتن كسی با عشق هم ممكن است ؟ می دانی يعنی چه؟ عشقی كه از تو می خواهدآن كسی باشی كه نيستی. آن چيزی باشی كه او می خواهد. عشقی كه به تو احترام نمی گذارد و از تو احترام می طلبد. نه ، من به خودم خيانت نمی كنم .

مانی و عابرين دور مرجان قدم می زنند. هر يك با جمله ای كه می گويند ، تكه ای پارچه بر سر او می اندازند تا پارچه ها سر و بدن مرجان كاملا می پوشانند.

عابر ١ : مرجان خانم ، خسته بنظر می رسی.

عابر ٢ : سلام . می بخشی ، وقت ندارم.

عابر ٣ : ديشب توی كافه ديدمت ، گفتم مزاحم نشم.

عابر ٤ : مرجان جون ، دوست داری با هم بريم سينما؟

عابر ١ : می خوام بهت نصيحتی بكنم . بايد خودتو تطبيق بدی.

عابر ٣ : از همون اول معلوم بود با پسره ی بيچاره نمی مونه.

عابر ٢ : از اون زنهاست كه با هيچ مردی بيشتر از سه ماه نمی مونن.

عابر ١ : از همون موقع هم سر و گوشش می جنبيد و جلف بازی در می آورد.

عابر ٤ : اولين چيزی كه از آزادی زن می فهمن اينه كه فوری ادا در بيارن …

عابر ٢ : والا من غذا پختن بلد نيستم.

عابر ٣ : اونوقتا غذا پختن هنر بود …

عابر ٤ : امروز دست و پا چلفتی بودن و ادای روشنفكرا رو در آوردن !

مانی : بابا ، مگه تو زن نيستی . همه اش ادای مرها رو در می آری. مال منی ، تو مال منی.

عابر ٣ : بيا بريم بابا، اينا همه شون جنده ان . پا كه بده باهات می رن تو رختخواب. بعد هم كه دلشون رو زد ، می رن سراغ بعدی.

عابر ٢ : صد رحمت به مادرهامون .

مرجان از صحنه بيرون می رود. عابرين و مانی با صندليها نيمدايره ای درست می كنند و روی آنها می نشينند. انجمن فرهنگی . دلقكها با طنز و ناشيانه ادای اعضای انجمن فرهنگی را در می آورند. عابرين در اينجا اعضای انجمن فرهنگی و يكی از آنها سخنران است .

سخنران : دوستان عزيزم ، موضوع بحث امروز ما دمكراسی و آينده ی ايران است . قبل از اينكه بحث را شروع كنيم، لازم می بينم نكته ای را يادآوری كنم ، كه البته به بحث ما مربوط نمی شود ،‌ ولی ذكر آن را ضروری می دانم. بنظر من خانمهای ايرانی (البته نه همه) كه به خارج می آيند، با ديدن زنهای اروپايی ، به اصطلاح خودمان چشم و گوششان باز می شود و ادعای حقوق و برابری می كنند، كه البته ما به برابری انسانها معتقديم ، ولی آنچه آنها می خواهند ، بی بند و باری است . برای مثال ، خانمی ممكن است با خود بگويد ، من چرا بايد با يك كچل اخمو زندگی كنم و غرولندهايش را هم گوش كنم. خلاصه ، شوهر و بچه را رها می كنند و به فساد و تباهی كشيده می شوند . ما بعنوان انجمن فرهنگی ، وظيفه داريم اينگونه اعمال توطئه برانگيز را افشا كنيم و خانمهايمان را از اين زنان آشوب برانگيز دور نگاه داريم ، تا خدای ناكرده ، ما نيز بدين بلايا دچار نشويم . خب ، حالا برويم سر اصل مطلب ، يعنی دمكراسی و آينده ی ايران .

همه بر جای می مانند. مرجان بروی صحنه می آيد و پارچه ها را يكی يكی از خود بر می كند و همزمان بسوی تماشاگران می آيد.

مرجان : اسم من مرجان عنايتی است. سی سال دارم . از زمانی كه متولد شدم ، مادرم پير بود. جوانی اش را هرگز نديده ام. مادرم انتظار زيادی از زندگی نداشت ، كمی امنيت و ما. البته ما را هم واقعا نمی خواست. تنها دليل بچه دار شدنش اين بود كه فكر می كرد ، هر كس ازدواج كند ، بايد بچه دار هم بشود. از خرده فرمايشهای پدرم رنجی می برد كه فقط من حس می كردم. اولين بار فقط هفت سال داشتم كه با خودم گفتم ، هرگز زندگی مادرم را تكرار نخواهم كرد.

                                                                                                                    پايان