متن سه نظر درباره يك مرگ

متن : مينا اسدی

تنظيم برای اجرای نمايشی : نيلوفر بيضايی

۲۰۰۲ـ۲۰۰۱

كليه ی حقوق متن برای نويسنده و حقوق اجرايی برای گروه دريچه محفوظ است.

 

“مكالمه با حوا”

“حوا ” با لباسی سفيد ، موهای بلند مشكی و تاجی از گل بر سر در حال جاروكشی ، شستن لباس و كارهای خانگی است . موهايش به هم ريخته و لباسش نامرتب است . زن خبرنگار با ضبط كوچكی در دست مرتب بدنبال او راه می رود .

خبرنگار : شروع كنيم ؟

حوا : چه چيز را ؟

خبرنگار: مصاحبه را .

حوا : اين مصاحبه درباره چيست ؟

خ : درباره ی شما ، زن ، جنس دوم ، نيمه ی ديگر ، همسر ، مادر …

ح : می توانم به شما اعتماد كنم ؟

خ : اعتماد؟ بله … اعتماد كنيد.

ح : باشد. شروع می كنيم. از كجا شروع كنيم؟

خ : از آغاز خلقت شما.

ح : من همان “حوا” ی فريب خورده ای هستم كه قدر بهشت را ندانست و از آسمان منزلت به زمين ذلت رسيد.

خ : شوخی می كنيد ؟ شما فريب خورده ايد يا فريبكار ؟ در تاريخ آمده است كه حوا آدم را كه فرشته ای پاك نهاد بود با سيبی سرخ فريفت و آدم به عشق او از بهشت رانده شد .

ح : و شما هم اين حرفها را باور می كنيد ؟ اين مزخرفات را تاريخ نويسان كاذب سر هم كرده اند .

خ : می خواهيد بگويید كه گناهكار نبوده ايد ؟

ح : تكليف مرا با خودتان روشن كنيد. در تعقيب مقصر هستيد يا در جستجوی واقعيت؟

خ : معلومست در جستجوی واقعيت. اما راستش كمی گيج شده ام. در تاريخ اديان آمده است كه حوا با عشوه گری هايش آدم را فريب داد و سبب رانده شدن او از بهشت شد.

ح : شما ديگر چرا بايد هر چه را كه خوانده ايد باور كنيد. من بيچاره كی وقت و حال و حوصله ی عشوه گری داشتم .

خ : مگر شما در بهشت چكار می كرديد كه حال و حوصله ی اين كارها را نداشتيد ؟

ح : همه كار . جارو كشی ، دوخت و دوز ، رفت و روب و قبول تمام فرمايشات بارگاه خداوند تبارك و تعالی .

خ : چه كسی اين همه كار را به شما حواله كرده بود ؟

ح : خداوند عز و و جل .

خ : باور كردنی نيست . چرا خدا به آدم كاری نداشت ؟

ح : خنده دار است كه با وجود اين همه ادعاهايی كه داريد ، اين سوالات بی سر و ته را مطرح می كنيد . مگر نمی دانيد كه خدا مرد است و از همجنسان خودش حمايت می كند.

خ : نه باور نمی كنم كه خدا دست به چنين كاری بزند.

ح : باور نكنيد. ولی خدا اين كار را كرده است.

خ : چه كسی می گويد كه خدا مرد است .

ح : خيلی چيزها گفتنی نيست. لمس كردنی است. ديدنی است !

خ : يعنی شما ديده ايد و لمس كرده ايد كه خدا مرد است ؟

ح : چه روزنامه نگار بی استعدادی هستيد. مگر كارهای خدا را نمی بينيد؟

خ : ببخشيد كه حرفتان را قطع می كنم. شما حرفهايتان را بزنيد و به نظر من كاری نداشته باشيد.

ح : بسيار خب. بر می گرديم به اصل موضوع. من همان حوای فريب خورده ای هستم كه از بهشت رانده شد و به زمين خاكی پا نهاد و …

خ : افسوس می خوريد؟ مگر آنجا به شما خوش می گذشت ؟

ح : ساده نباشيد. افسوس چه چيز را می خورم . چگونه در بهشت “آدم سالار” به من خوش می گذشت.

خ : در بهشت آدم سالاری بود؟

ح : پس چه خيال كرده ايد. حوا سالاری بود؟ اگر حوا ، سالار بود كه با آنكه بار گناه توی شكمش لنگ و لگد می انداخت آنقدر تاريخ نويسان توی سرش نمی زدند و آنهمه كلفت بارش نمی كردند. حوا از بار گناه آدم ، ورم كرده و درب و داغان يك گوشه افتاده بود و آنوقت تاريخ نويسان كه اتفاقا همه شان همجنس آدم بودند با هزار دوز و كلك اين دروغ را به خورد مردم دادند كه آدم فرشته ای بيگناه بود و حوا لوند و فريبكار . من نه تنها از رانده شدنم از بهشت دلخور نبودم ، خوشحال هم بودم . فكر می كردم پس از آنكه بار گناه آدم را زائيدم ، به خوشی و شادمانی سير وسياحت می كنم و كره ی زمين را قدم به قدم می گردم.

چه خيال باطلی … و اما از بار گناه آدم … بار گناه آنقدر به من مشت و لگد می زد كه دل و پهلو برايم نمانده بود. حالم به قدری بد بود كه آدم با جبريیل تماس گرفت و چاره جويی كرد و ايشان فرمودند كه اين بار گناه بعد از نه ماه و نه هفته و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه تْانيه می ر سد و می افتد و حوا به شكل اولش بر می گردد.

خ : خب ، بعد چه شد؟

ح : معلوم است ديگر. درد شديد به سراغم آمد و آنقدر فرياد زدم و گريه كردم و ناليدم كه آدم ترس برش داشته بود. اما به جای آنكه دلداری لم بدهد يا كمكی به من بكند ، مرتب می گفت : چشمت كور، دندت نرم ، می خواستی آنهمه قر و قميش نيايی .

خ : خب ، راست می گفت . كسی كه خربزه می خورد ، پای لرزش هم می نشيند.

ح : شما ديگر چرا از آدم و اعوان و انصارش دفاع می كنيد؟ چه چيز را راست می گقت. شما كه نمی دانيد اين حادتْه چگونه اتفاق افتاد.

خ : نه ، نمی دانم . لطفا تعريف كنيد.

ح : روز حادتْه من خيلی كار كرده بودم . تمام تنم درد می كرد. از بس سر لگن رخت نشسته و به رختهای چرك خدا و كس و كارش چنگ زده بودم ، نوك انگشتانم می سوخت. زير درختی نشسته بودم و از بخت بد خودم می ناليدم كه سر و كله ی آدم پيدا شد.

خ : ببخشيد كه حرفتان را قطع می كنم. اما ممكنست توضيح بدهيد كه چرا به يك عشقبازی همراه با تفاهم و توافق می گويید حادتْه؟

ح : چه كسی به شما گفته كه اين يك عشقبازی با تفاهم و توافق بوده است. حتما باز تاريخ نويسان .

خ : بله، تاريخ نويسان .

ح : (بلند می شود) مرا ببين كه خودم را منتر چه كسی كرده ام. خب ، اگر تاريخ نويسان همه چيز را تعريف كرده اند و شما هم دربست قبول كرده ايد ، پس چرا ديگر مزاحم من می شويد؟

خ : خواهش می كنم بفرمايید بنشينيد. قول می دهم كه ديگر اسم دروغ پردازان تاريخ را نبرم. ادامه بدهيد، خواهش می كنم.

ح : آدم شروع كرد به دلجويی و تسلای من. دستهايم را گرفت و گفت: حيف اين دستان زيبا نيست كه اينگونه زمخت و متورم باشد؟ حيف جوانی تو نيست كه اينگونه بی رحمانه فدا شود؟ من دستانم را از دستان او بيرون كشيدم و گفتم: دستت را بكش عقب. چه خيال كرده ای ؟ آدم سرخ شد و گفت: منظور بدی ندارم. باور كن دلم برايت می سوزد . وقتی می بينم خدا اينهمه از گرده ی تو كار می كشد، ناراحت می شوم. آخر انصاف هم خوب چيزی ست. منهم ذره ذره نرم شدم . آدم كه مرا ساكت و آرام ديد گفت: اينجا كه ما نشسته ايم جای مناسبی نيست. هر روز عصر جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل قدم زنان از اينجا می گذرند و می دانی كه اين سه تن چشم و گوش خدا هستند و تمام اتفاقات را از ريز تا درشت به عرض خدا می رسانند. پرسيدم: می خواهی بگويی اينها جاسوسند؟ آدم به آهستگی گفت: هيس اگر بشنوند غوغايی به پا می شود. خلاصه آنكه مرا به پشت درخت انبوه كشاند و مشغول كار خودش شد. يعنی همان كاری كه تاريخ نويسان خجالتی به آن لقب سيب خوری می دهند . آخرهای كار بود كه سر و صدايی شنيديم و تا سر بلند كرديم عزرائيل و جبرئيل و ميكائيل را ديديم كه با عصبانيت به ما زل زده اند.

خ : بعد چه شد؟

ح : خبر به سرعت باد توسط سه جاسوس خدا به عرض باريتعالی رسيد و من و آدم مورد غضب ايشان قرار گرفتيم و از بهشت رانده شديم.

خ : به همين سادگی شما را از بهشت بيرون كردند؟ هيچ توبيخی، تنبيهی، تشويقي؟ اين اولين بار بود كه در بهشت دو نفر سيب می خوردند؟

ح : شرح ماجرا از حوصله ی شما خارج است.

خ : اختيار داريد. من سراپا گوشم .

ح : با سوت جبرئيل در يك چشم به هم زدن ماموران بهشت بر سرمان ريختند و ما را به جرم فحشاء و ترويج فساد در بهشت به زندان انداختند و تا روز محاكمه من در زندان انفرادی بودم.

خ : يعنی تا روز محاكمه آدم را نديديد؟

ح : نه. من ملاقات ممنوع بودم. تنها گهگاهی نگهبانی می آمد و در حاليكه نيشش را تا بناگوش باز می كرد و حرفهای ركيك می زد ، تكه نانی می انداخت و می رفت.

خ : از روز محاكمه تعريف كنيد.

ح : آن روز مرا زنجير پيچ كردند و كشان كشان به سالن محكمه بردند . اما به محض ورود تا چشم نماينده ی خدا به من افتاد، فرياد زد : برايم چشم بند بياوريد تا چشمم به اين پتياره ی نانجيب نيفتد. چند نفر دويدند و پارچه ی سياهی آوردند و چشمهای نماينده ی خدا را بستند. از آنجا كه نمی شد در حضور افرادی چون ميكائيل و جبرئيل و عزرائيل حرف بالا و پايین را زد ، به ابتكار رئيس دادگاه اين عمل “گازی به سيب” ناميده شد.

خ : با آدم چه كردند ؟

ح : تا آنجا كه يادم می آيد آدم را نه به زنجير كشيده بودند و نه بهش توهين كرده بودند. حال و وضعش خوب بود .

خ : از شما چه پرسيدند؟

ح : رئيس محكمه از من خواست كه شرح واقعه را بدهم و من هم همه چيز را بدون كم و كاست تعريف كردم. رئيس محكمه مرتب می پرسيد: چگونه موفق به فريب حضرت آدم شدی و سيب پلاسيده ات را به خورد او دادي؟ من با گريه و ناله و قسم و آيه می گفتم: من او را فريب ندادم. او مرا فريب داد و سيب مرا خورد. اما كسی حرف مرا قبول نمی كرد، وكيل مدافع آدم می گفت: اين يك دروغ غير قابل بخشش است. با اينهمه ميوه های ناب كه در بهشت يافت می شد ، چگونه حضرت آدم به سيب دستمالی شده و پلاسيده ی تو تمايل پيدا كرد؟ گريه ها و زاری های من فايده ای نكرد. مرا به جرم فريب آدم از بهشت اخراج كردند اما با تمام احترامی كه برای آدم قائل بودند ، او نيز برای عبرت سايرين از برگاه باريتعالی رانده شد. البته اين فشرده ی قضاياست. شرح آن به تفضيل باعتْ رنج و غصه ی خودم خواهد شد. می دانيد بعد از اين واقعه چه كسانی در خلوت به من پيشنهاد سيب خوری دادند؟

خ : نه . چه كساني؟

ح : از نگهبان زندان گرفته تا رئيس محكمه. جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل خيلی علاقمند بودند كه يكروز دسته جمعی اين سيب پلاسيده را گاز بزنند اما وقتی تهديدشان كردم كه به عرض خداوند خواهم رساند ، دست از سرم برداشتند. بعد از اخراج ما از بهشت ، از چند تن از فرشتگان شنيدم كه آنجا سيب خوری مد شده است و هيچ فرشته ای جرات نمی كند تنها در بهشت راه برود، چون بلافاصله يكی پيدا می شود و می پرسد مايليد به سيب خوری برويم؟

خ : برگرديم به تولد بار گناه. گفتيد زمين گذاشتن اين بار بسيار سخت بود.

ح : بله ، خيلی سخت بود. بخصوص كه بار گناه به جای اينكه با سر بيايد ، می خواست اول دستهايش را بيرون بفرستد. هر چه با او حرف زدم والتماس كردم ، بی فايده بود و ايشان يكدندگی بخرج می دادند. بالاخره بعد از چند روز بيخوابی و درد آدم زاده با دستهايش به جهان تشريف فرما شد. می دانيد غرض ايشان از اينكار و عذاب من بيچاره چه بود؟

خ : نه، نمی دانم.

ح : او می خواست قبل از تشريف فرمايی، اول انگشت شستش را بيرون بدهد با علامتی كه به زبان فارسی ” بيلاخ ” نام دارد و در بعضی كشورها هم نشانه ی پيروزی است. من از اين گستاخی ” آدم زاده ” در اولين لحظات زندگی اش بسيار ناراحت شدم ، اما آدم بسيار خوشحال و مغرور بود و اين عمل را به فال نيك گرفت و عقيده داشت كه آدم زاده بدين وسيله اعلام می كند كه برای فتح جهان آمده است و می خواهد زمين را روی انگشت شستش بچرخاند.

خ : چرا آدم از به دنيا آمدن بار گناه كه باعتْ رانده شدن او از بهشت خدا بود ، اينهمه خوشحال بود؟

ح : آدم در بهشت كاره ای نبود. همه ی كارها به رهبری خدا و زير نظر كارگزاران جبرئيل و ميكائيل و عزرائيل اداره می شد. رانده شدن او از بهشت يك توفيق اجباری بود. آدم در زمين صاحب اختيار همه چيز بود و پايه های حكومتش با تولد بار گناه مسحكمتر می شد. شادی آدم وقتی به اوج رسيد كه آلت تناسلی بار گناه را بازبينی كرد و مطمئن شد كه او آدم زاده است نه حوازاده. چنان فريادی كشيد كه خدا از شدت وحشت باندازه ی دو متر از جايش پريد و برای همين توسط عزرائيل پيغام داد كه اگر آدم دوباره سر و صدای اضافی راه بيندازد، به زندان بهشت تبعيد خواهد شد.

خ : بعد چه شد؟

ح : بعد از آن من ماندم و بار گناه كه حالا نامش آدم زاده بود. هنوز آدم زاده شش ماهه نشده بود كه از طرف خدای تبارك و تعالی اين آيه نازل شد: آدم ، آنقدر روی زمين ول نگرد، گاز دوباره ای به سيب بزن تا نسلت در زمين پايدار بماند. آدم كه پس از بدنيا آمدن بار گناه و شنيدن اولين جيغهای نيمه شب او در اتاق ديگری زندگی می كرد و كارش فقط خوردن وخوابيدن بود، پس از مدتها بيكاری و بيعاری به سراغ من آمد و گاز دوباره ای به سيب زد. دوباره روز از نو روزی از نو. بار دوم بار من بار گناه ناميده نمی شد. چون با دستور خدا و با فكر و حساب و كتاب درست شده بود. اين بار هم بعد از نه ماه و نه روز و نه هفته و نه ساعت و نه دقيقه و نه تْانيه ، بار دوم به زمين رسيد. يعنی به دنيا آمد. البته اينبار بازديدآدم از آلت تناسلی “بار دوم” نه تنها سبب شادی و سرور او نشد، بلكه او را به سرحد مرگ خشمگين و سوگوار كرد. چون بار دوم “حوازاده” بود و اين برای آدم قابل قبول نبودو در حقيقت باعتْ ننگ و سرشكستگی او بود كه “بار دوم” نام ديگری غير از آدم زاده داشته باشد. پس از آنكه آدم شبهای متوالی در و ديوار را بهم زد و لنگ و لگد انداخت عربده كشيد و بدرگاه خدا استغاتْه كرد، از طرف باريتعالی آيه ای بر او نازل شد:

دل قوی دار كه ما برای بقای نسل و تسلسل قدرت تو در زمين ، موجودی را از دنده ی چپ تو خلق كرديم و او را زن ناميديم، بتو بشارت می دهيم كه نام “بار دوم” حوازاده نخواهد شد. ما او را “دختر آدم” ناميديم و نسل او تا جهان باقيست مطيع و فرمانبردار اوامر آدم خواهد بود و بعد از آن بود كه آدم آرام گرفت .

خ : بعد چه شد؟

ح : شما كه تاريخ خوانده ايد بايد بهتر از من بدانيد كه بعد از آن من هر سال يك “بار ” زايیدم. دخترانم با پسرانم به سيب خوری رفتند و بچه های آنها هم به همين ترتيب. اينطور شد كه نسل آدم ادامه پيدا كرد.

خ : اين حرفتان را قبول ندارم. شايد از آغاز دختر آدم برای بقای نسل آدم زاده شد. اما آنها (يعنی زنها) به اين آيه و آيه های ديگر تن در ندادند. نگاهی به دور و برتان بيندازيد. اينهمه زن را نمی بينيد كه كارهای مهم كشوری و لشكری را بدست دارند و اينهمه آدم را كه زير دست آنها كار می كنند ؟ بر عكس آيه ی نازل شده آنها هستند كه اوامر زنها را اطاعت می كنند؟

ح : واقعا از شما بعيد است، حرفهای بچگانه می زنيد و باعتْ تاسف و حتی خنده ی من می شويد. شما چرا ديگر با هر چيز ظاهری فريفته می شويد و كلاه سرتان می رود. اينها همه

حيله ی آدم است.

خ : ديگر شورش را در آورده ايد. شما كه نبايد همه را به يك چوب برانيد.

ح : من “حوا” بدينوسيله اعلام می كنم كه يك ضد ” آدم” هستم و به خاط تجربه های تاريخی ام گول شعارهای تو خالی و حرفهای دهان پر كن را نمی خورم. اين زخمهای را روی بازويم ببينيد . دستتان را به من بدهيد. آها. اين برآمدگی را روی سرم حس می كنيد؟

خ : بله ، چه وحشتناك.

ح : اينها را ” آدم” كرده است. با مشت ، با لگد، با اطوی داغ با سيخ ، با ميخ . شكاف روی پيشانيم را می بينيد؟ آدم موهايم را دور دستش پيچيده و سرم را به ديوار كوبيده است.

خ : آخر چرا؟ مگر شما چه كرده بوديد؟

ح : چه عرض كنم. سوالات شما متْل سوالات خدا و جبرئيل و عزرائيل و ميكائيل است. هر گاه از جور آدم به آنها ناليده ام، آيه نازل شده است كه : ای حوا، شكايت بس است. سزای زنی كه نافرمانی كند ، كتك است. اين چراهای شما هم متْل آيه های خداست. شما هم می خواهيدبدانيد من چه كرده ام كه كتك خورده ام و اين سوال از طرف شما كه يك زن مدعی هستيد، بسيار بی ربط است. معنی اش اين است كه اگر زنی كاری كرد كه “آدم” دوست نداشت، كتك حق اوست.

خ : يعنی شما از آن جريان سيب خوری تاريخی و رانده شدن از بهشت تا امروز هيچ تغيیری در وضعيت زنان نمی بينيد؟

ح : چرا ، چرا. خيلی تغيیرات می بينم، البته در جهت پسرفت. زنان دوره ی سنگ و دوره ی آهن به مراتب بهتر از شما حقشان را گرفته اند و برای خواسته هايشان با چنگ و دندان جنگيده اند.

خ : شوخی می فرمايید؟ يا عمدا چشمتان را بروی موفقيت و پيشرفت زنان می بنديد. نگاهی به تاريخ مبارزات زنان بيندازيد. اينهمه دانشمند، نويسنده، شاعر و سياستمدار زن را نمی بينيد؟

ح : چرا می بينم. اما حرف از دانش و هنر نيست. حرف از عشق ، امنيت و تساوی و آسايش است. می توانيد حدس بزنيد كه ماری كوری تا به خانه می رسيده چه می كرده؟

خ : نه، نمی توانم.

ح : مطمئن باشيد كه او پس از آنهمه كار در آزمايشگاههای تنگ و تاريك به عجله به خانه بر می گشت تا برای مسيو كوری شام درست كند.

خ : مسيو كوری بيچاره خودش هم تا ديروقت در آزمايشگاههای بقول شما تنگ و تاريك كار می كرده. پس شما توقع داشتيد بيايد توی خانه بعد از آنهمه كار طاقت فرسا، غذا بپزد و ظرف بشويد. آخر انصاف هم خوب چيزی ست.

ح : به به … واقعا هزار و صد هزار مرحبا. دستتان درد نكند. خوبست كه ” آدم ” ها در ميان زنان مدافعينی به اين پر و پا قرصی دارند. آخر زن حسابی مگر آنوقت كه مسيو ” كوری ” بقول شما بيچاره توی آزمايشگاه كار می كرد، مادام كوری رو به قبله دراز كشيده بود و آفتاب می گرفت يا توی تختش لم داده بود و مشغول عيش وعشرت بود؟ مادام كوری مادر مرده هم پس از آنهمه زحمت كه بخاطر جان فرزندان آدم می كشيد، خسته و كوفته به خانه می آمد و تازه بايد به كار ديگری می پرداخت ، به يك كار بدون مزد و مواجب بدون حتا دستت درد نكند. آيا اين وضع عادلانه است كه مادام كوری هم توی آزمايشگاه كار كند و هم در آشپزخانه؟ هم بزايد ، هم بزرگ كند ، هم بخرد، هم بپزد، هم مطيع و حرف شنو باشدأ شما اسم اين را می گذاريد پيشرفت؟ كه زن هم در بيرون متْل اسب تازی كار كند و هم در خانه ” آدم ” را تر و خشك كند. باز صد رحمت به قديمی ها كه لا اقل يكی از اين دو كار را می كردند و گهگاهی وقت پيدا می كردند كه نفسی تازه كنند.

خ : شما چه راه حلی پيش پای زنان می گذاريد؟

ح : از خانه شروع كنند. مشت شان را در خانه گره كنند . تا وقتی قد زنها از گاز آآآآاآشپزخانه كوتاهتر است ، ول معطلند و دستشان به جايی بند نمی شود.

خ : يعنی می خواهيد بگويید برای رسيدن به مساوات نبايد منتظر يك انقلاب واقعی بود؟

ح : اين حرفها يعنی كشك، يعنی آب در هاون كوبيدن . هنوز نمی دانيد كه دعوت به صبر و تحمل و حواله ی حقوق به بعد از انقلاب هم يكی از حيله های آدم است برای به عقب انداختن حقوق شما؟ برويد خانم جان ، به جای اين حرفها برويد قدتان را از گاز آشپزخانه يك كمی بلندتر كنيد!

                             “معشوقه”

معشوقه وارد صحنه می شود. همسر قدم به قدم او را تعقيب می كند. معشوقه لحظه ای می ايستد و به پشت سرش نگاه می كن. همسر خود را قايم می كند . معشوقه به راه رفتن ادامه می دهد و همسر پشت سر اوست. ناگهان همسر قدمهايش را تند می كند ، به معشوقه تنه

می زند و از كنار او می گذرد.

معشوقه : اين چه طرز راه رفتن است؟ مگر كوريد؟

همسر: كور نيستم. می بينی كه دو چشم دارم شهلا، اما خار و خاشاك را نمی بينم. حتما مرا به جای آورده ايد. من همسر مردی هستم كه شما را نشانده است و خرجتان را می دهد.

م : كسی خرج مرا نمی دهد. من مشكل مالی ندارم. ما عاشق هم هستيم.

ه : پس شما عاشق هم هستيد! مگر ايشان چتد تا دل دارند كه در آن واحد عاشق چند نفر می شوند.

م : بايد بروم. وقت دكتر دارم.

ه : وقت دكتر ؟ انشاءاله خبری هست؟

م : نه خانم جان ، همانقدر كه شما پس می اندازيد كافی است.

ه : حالا كار فواحش به جايی رسيده كه در امور زناشويی مردم دخالت می كنند؟ چيزی كه بقول شما پس می اندازم ، تْمره ی عشق ماست.

م : عشق ؟ كدام عشق؟ اگر عشقی وجود داشت كه شوهرتان بيرون از خانه بدنبالش نمی گشت .

ه : اگر بدنبال شما دويده ، خاك بر سرش ! مردها لياقت فاحشه ها را دارند. اصلا خودشان فاحشه اند.

م : چرا ؟ چون ديگر شما را نمی خواهد؟ خودش كه می گويد از اول هم شما را نمی خواسته .

ه : پس توقع داشتيد كه بگويد سالها برای بدست آوردن من تلاش می كرده؟ می خواستيد اقرار كند كه هنوز عاشق من است؟ در آنصورت كه نمی توانست شما را توی رختخواب ببرد. يادتان باشد كه پانزده سال است كه من همسر و مادر چهار فرزندش هستم.

م : اينهمه بچه درست كرديد كه زير پايتان را محكم كنيد؟

ه : نه جانم. از بس زير پايم محكم بود بچه درست كردم. از شدت خوشبختی!

م : بچه درست كردن كه دليل خوشبختی نيست. خيلی از مردها عشقشان را جای ديگری پيدا می كنند و زنشان را برای بچه پس انداختن و كلفتی می خواهند.

ه : خودش اين مزخرفات را می گويد؟

م : چيزی كه عيان است چه حاجت به بيان است؟ وقتی روزی ده بار به من زنگ می زند و ابراز عشق می كند ، معلومست كه به شما علاقه ای ندارد… چرا طلاق نمی گيريد؟

ه : منتظر صدور فرمان از جانب شما بودم. چی فكر كرديد؟ خيال كرديد به همين آسانی ها از زندگی ام دست می كشم و او را دو دستی تقديم شما می كنم؟ فكر كرديد او به خاطر يك فاحشه زن و چهار فرزندش را به امان خدا ول می كند؟

م : تا بحال با تو با احترام و ادب حرف زده ام اما ديگر حوصله ام را سر بردی. حرف دهنت را بفهم زن ! فاحشه تويی كه با زور ورقه و قانون با مردی كه دوستت ندارد زندگی می كنی .

ه : دوستم ندارد؟ پس می فرمايید بچه ها را از خانه ی پدرم آورده ام؟ اگر دوستم نداشت چرا با من ازدواج كرد؟ می فرمايید چند تا پاسبان و ؤاندارم ايشان را با زور و تهديد سر سفره عقد نشاندند؟ وقاحت هم اندازه ای دارد.

م : وقيح تويی كه روز روشن جلوی مردم را می گيری و توهين می كنی.

ه : توهين؟ واقعيت يعنی توهين؟ اگر شرف داشتی با مردهای زن و بچه دار چكار داشتی ؟ واقعا خجالت نمی كشي؟

م : نه چه خجالتي؟ عاشق شدن كه خجالت ندارد. بی عشق با كسی زندگی كردن خجالت دارد. اين تويی كه بايد خجالت بكشی نه من.

ه : بچه ی پنجم در راه است

م : توقع داری دروغت را باور كنم؟

(همسر كاغذی از كيفش بيرون می آورد و به معشوقه نشان می دهد)

م : چطور توانست اين كار را بكند. به من گفته كه اتاق خوابش را جدا كرده است و فقط به خاطر بچه ها در آن خانه زندگی می كند. آخر چطور توانست اين كار را بكند؟

ه : چطور ندارد. از مردها همه كار بر می آيد. تو چرا بايد زندگی ات را با اين وعده ها خراب كنی.

م : از كجا معلوم كه تو دروغ نگويی، از كجا معلوم كه به آزمايشگاه ساخت و پاخت نكرده باشی..

ه : محض اطمينان سركار يك بار ديگر آزمايش می كنيم.

م : خاك بر سرش. چگونه می تواند با زن بی كلاسی متْل تو توی رختخواب برود.

ه : خاك بر سر خودت. بی كلاس تويی كه شوهر مردم را می دزدی.

م : حالا كه اينطور است ادامه می دهم. چهار تا بچه داشت، باهاش بودم. پنجمی هم بيايد، مگر چه اشكالی دارد؟

ه : كور خواندی. اين تو بميری از آن تو بميريها نيست. چشمهايت را از حدقه در می آورم.

م : خواهيم ديد.

ه : خواهيم ديد.

م آخر چطور می توانست؟

ه : زن ول فراوانست. وقتی زن می دهد ، مرد چرا نكند؟

م : از يك زن خانه دار توقع شنيدن حرف حسابی ندارم. بايد با خودش حرف بزنم.

ه : آرزوی ديدار دوباره ی او را به گور خواهی برد.

م : حالا می بينيم!

جنگ دو زن . موسيقی.

                                   “كفش “

تصويری از يك نمايش عروسكی. عروسك گردان ديالوگ ندارد و تنها با صداهايی نامفهوم حالات مختلف را بنمايش می گذارد. بجای عروسك از سه كفش استفاده می شود.يك كفش مذكر و دو كفش مونتْ. كفش مذكر عاشق كفش مونتْ می شود. با يكديگر ازدواج می كنند. به يكديگر عشق می ورزند. اختلاف پيدا می كنند. كفش مذكر عاشق كفش مونتْ ديگری می شود.(تكرار آشنايی اول) كفش مونتْ اول آنها را در حال همخوابگی می بيند. دعوا . كفش مذكر ، كفش مونتْ اول را بيرون می اندازد. با كفش مونتْ دوم ازدواج می كند.(تكرار ازدواج)

“يكی بود، يكی نبود”

صدای قصه خوان . زنی بر روی صحنه .

يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچكس نبود. دختری بود زيبا و نجيب و سربزير كه از هر انگشتش هزار هنر می ريخت. از خياطی گرفته تا بافتنی و آشپزی و خانه داری و شوهر داری و بچه داری ، همه را فوت آب بود . اين دختر هيچ چيز كم نداشت جز يك شوهر كه بالاخره زد و بختش باز شد و شاهزاده ی روياهايش سوار بر اسب سفيد از راه رسيد و او را با خود برد. او شد زن شاهزاده و شاهزاده شد شد شوهر او، و چه عزتی و چه شوكتی كه وصف ناشدنی است. هر روز بوس و كنار و ديدن يار. مرد هی زنش را می بوسيد. مرد هی با زنش می خوابيد. مرد هی زنش را می بوئيد. كارشان بوسيدن و خنديدن و خوابيدن بود. ديگر اسم شوهر يك لحظه از دهان زن نمی افتاد: “شوهرم می گويد كه … ” ، ” اگر شوهرم اجازه بدهد … ” ، ” شوهرم دوست ندارد … ” ، ” اگر شوهرم رضايت بدهد … ” هر روز اين قصه تكرار می شد ، هر شب اين قصه تكرار می شد . زن از سپيده ی سحر می گفت : شوهرم . سر شب می گفت : شوهرم. نيمه شب می گفت : شوهرم. صبح و ظهر و عصر و شب و نصف شب می گفت شوهرم …

آنقدر خوشبخت بود كه از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب می رفت و می شست. خم می شد آواز می خواند. راست می شد آواز می خواند. می شست آواز می خواند. بشكن می زد آواز می خواند. آواز می خواندو می شست. بغض می كرد و می شست. بغضش می شكست و می شست. خانه ای داشت متْل دسته ی گل. آنقدر تميز كه می توانستی كف اتاقها غذا بريزی و بخوری. زن آنقدر دلبسته ی مرد بود كه خيال می كرد اين سعادت ابدی است. اما ديری نپايید كه مرد فيلش ياد هندوستان كرد. يك روز از همه چيز خسته شد و فلنگ را بست و رفت. رفت و رفت و رفت تا به سر كوهی رسيد. آنجا دو تا خاتون ديد. حساب اولی را همانجا زير اولين درخت رسيد ، شب ترتيب دومی را هم داد.

و اما بشنويد از زن كه در خانه نشسته بود و اشك می ريخت. از هر صدای پايی چند متر می پريد. هر چه نصيحتش می كردند كه كار را يكسره كن، ولش كن مردك جفاكار را ، نمی شنيد كه نمی شنيد . هی غصه می خورد و اشك می ريخت. هی ناله می كرد و مشت به سينه می كوبيد. آنقدر گريه كرد و ناله كرد و غصه خورد تا گيسهايش متْل دندانهايش سفيد شد. اما از مرد خبری نشد.

و اما مرد… دوباره دويد و دويد و دويد تا باز هم به سر كوهی رسيد. آنجا چهار خاتون ديد. اولی جورابهايش را شست، دومی لباسهايش را ، سومی تن و بدن خسته اش را ماليد تا بالاخره مرد با خاتون چهارم خوابيد. البته فردا شب و شبهای ديگر قصه تكرار شد و همينطور ادامه يافت تا هر چهار خاتون فيض بردند.

يك روز، دو روز ، يك هفته، دو هفته، يك ماه، دو ماه، يكسال ، دو سال، روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت تا اينكه خداوند تبارك و تعالی به گريه ها و زاری ها و ناله های زن جواب داد. در يك روز زيبای بهاری ، دستی در خانه را كوبيد. زن شتابان شانه ای به موهايش كشيد و در را باز كرد.

يك پيرمرد مفنگی ريغو كه دماغش را می گرفتی جانش در می رفت، پشت در ايستاده بود.

زن در يك نگاه شوهرش را شناخت. قلبش شروع كرد به تند تند زدن. زن شوهر را به خانه برد. همه ی كدورتها آب شد، رفت زير زمين. بهترين اتاق خانه را به مرد داد. به بچه ها گفت به پدرشان احترام بگذارند . دوا و درمانش كرد . آ ش پخت. شاش شست و خلاصه همه ی زندگی اش را وقف شوهر بيمارش كرد. پيرمرد بيچاره هزار درد بی درمان داشت و نمی توانست سر پا بايستد.

زن هر روز خدا را شكر می كرد كه دوباره خانه اش را روشن كرده است و شوهر هر روز خدا را شكر می كرد كه همسری وفادار و صبور به او عطا كرده است. عاقبت در ميان پف پف و نم نم زن، پيرمرد بيچاره ريغ رحمت را سركشيد و از دار دنيا رفت. زن پيراهنش راپاره كرد و موهايش را دانه دانه كند. چنان فريادهايی سر می داد و چنان شيونی می كرد كه عرش خدا را به لرزه در می آورد.

باز كارش شده بود گريه و زاری . هر روز حلوا می پخت و می رفت سر خاك آن مرحوم. حالا ديگر از خدا می خواست كه جانش را بگيرد و از اين زندگی پر از خواری و ذلت نجاتش دهد. آخر زندگی بدون شوهر چه فايده ای داشت !

آنقدر اشك ريخت و زاری كرد تا باز هم خداوند مهربان صدايش را شنيد و او را از زمين گرم برداشت و برد زير زمين سرد پهلوی شوهر محبوبش دراز كرد. آنها در آسمانها بدون حضور خاتونهای مزاحم فرشته ی خوشبختی را در آغوش كشيدند. از قديم گفته اند: پايان شب سيه سپيد است!!

                                         ” منظره ” (بدون متن)

دستور صحنه:

در يكسوی صحنه زنی يك ميز و چهار صندلی می چيند. مرد فرضی و دو كودك فرضی بر روی صندليها نشسته اند . زن چهار بشقاب می آورد و بر روی ميز می چيند. زن قاشق و چنگال می آورد و كنار بشقابها می گذارد. زن غذا می آورد و بر روی ميز می گذارد. زن بر ای هر يك غذا می كشد. زن به كودك غذا می دهد . غذا می ريزد. زن می رود و دستمالی می آورد و ميز را تميز می كند. زن دوباره به كودك غذا می دهد. زن می رود و دوباره غذا می آورد و بر روی ميز می گذارد. زن می رود و زير سيگاری می آورد و بر ر وی ميز می گذارد. زن بشقابها را جمع می كند و می برد . زن قاشق و چنگالها را جمع می كند و می برد . زن غذا را می برد . زن ميز را تميز می كند. زن يك سينی می آورد كه بر روی آن نان و كره قرار دارد. زن كره ها را بر روی نانها می مالد ، بر می خيزد و بسوی تماشاگران می آيد. زن به تماشاگران نان تعارف می كند زن بر می گردد و بروی صحنه می رود. زن از صحنه خارج می شود.

در سوی ديگر صحنه زنی ديگر به سوی ما می آيد. زن خسته و رنجور بنظر می رسد. با هر قدمی كه به سوی ما بر می دارد، به زمين می افتد. بسختی خود را بالا می كشد . در قدم بعدی دوباره می افتد …

به جلوی صحنه كه می رسد ، دستهايش بی اراده به سوی صورتش و گردنش می رود. بر سر و گردن خود چنگ می زند ، می افتد ، بر می خيزد… به سويی می رود . دامنی بلند را چون چادر بر سر می كند . به وسط صحنه می آيد. صحنه ی خود آزاری تكرار می شود. می خواهد دستانش را سوراخ دامن ببيرون ببرد. هر چه می كند ، نمی تواند از پارچه رها شود . سر انجام بسختی خود را از آن رها می كند. موهايش را صاف می كند. صورت خود را آرايش می كند . گردن راست می كند . نيرويی جديد می يابد. بر می خيزد و با قدمهای استوار از صحنه خارج می شود.

                                       عزاداری

زنان عزادار وارد ضجه می زنند . صداهای درهم . بعد لحظه ای سكوت مطلق . تصوير مادر در فيلم و دو زن بر روی صحنه.

زنان با صداهای درهم اين جمله ها را تكرار می كنند:

… ديدی چطور پر پرت كردند؟ ديدی چطور هستی ات را به دست مرگ سپردند؟ ديدی چطور تو را با دستهای پليدشان در خاك كردند؟ …

… ديدی چطور پرپرت كردند؟ ديدی چطور داغ يك زندگی آسوده را به دلت گذاشتند؟

تصوير مادر صداها را قطع می كند.

مادر : ديديد دسته گلم چگونه پر پر شد؟ پسر نازنينم … سی سال جان كند . سی سال آزگار دويد. از دهسالگی كار كرد. بميرم برای جوانی اش . پدرش كه مرد فقط نه سال داشت. هم به مدرسه رفت و هم پيش دايیش كار كرد. اگر نبود من با چهار بچه ريز و درشت چه می كردم؟ ای خاك بر سرم . ديديد چگونه خاك عالم بر سرم شد؟ ديديد چگونه دربدر شدم؟ امان از نفس بد. امان از دست مردم. خدا، خدا، بكش مرا. نگذار بعد از او زنده بمانم. راسته كه آدمهای خوب زود می ميرند. وگرنه چرا من مريض و عليل بايد زنده بمانم و پسر صحيح و سالمم به زمين گرم بخورد. همينجوری يكدفعه بگويد آه قلبم و بيفتد؟ از چه بگويم … از كجا بگويم … تا آمد به خودش بجنبد و روی پاهايش بايستد، دختره چفتش كرد. گفتم پسر جان ، تازه بيست و هفت سالت است ، جوانی كن ، بگرد ، تفريح كن. اگر خواستی بعد بيا بگيرش . فرار كه نمی كند . خنديد – الهی به قربان خنده هايش بروم – گفتم خنده كه جواب من نشد. گفت مادر ، فهيمه بيست و پنج سالش است. اگر نجنبم ، ميبرندش . انگار دنيا را توی سرم كوبيدند . نتوانستم مخالفت كنم. نتوانستم بگويم كجا می برندش . اگر خواستگار داشت كه نمی ترشيد . نتوانستم بگويم پسر جان ، دختر بيست و پنج ساله زن كامل است و پسر بيست و هفت ساله تازه اول جوانی اش. ده سال ديگر او پير می شود و تو جوان می مانی . خواستم پشيمانش كنم . اما هنوز دهانم را باز نكرده بودم كه گفت : مادر كار ما از اين حرفها گذشته است . ما فقط می خواهيم شرعی اش كنيم. حساب كار دستم آمد. فهميدم كه كار از كار گذشته و از من كاری ساخته نيست . آن همه دختر پانزده ، شانزده ساله توی دوست و آشنا بود ، حتما بايد می رفتی يك دختر ترشيده ی بيست و پنج ساله را پيدا می كردي؟ ای خدا ، مرا ببر پيش پسرم . پيش نازنين پسر جوانمرگم. با شوخی و جدی گفتم … تو با اين چشمهای سبز و موهای بور و فهيمه با چشمهای سياه و پوست سبزه ، معلوم نيست بچه هايتان چه شكلی می شوند. خنديد – چقدر خوشگل می شد وقتی می خنديد – گفت ، مادر جان بهانه نگير . بگذار اين ازدواج سر بگيرد . و سر گرفت . مخالفت چه فايده ای داشت. دختر بيست و پنج ساله ی بدون پرده حتما می رفت كلانتری و شاكی می شد . با پرده كسی نمی گرفتش حالا كه بالا و پايینش را هم داده بود . چه پسری . متْل اروپايیها ! قد بلند، مو بور ، چشم سبز. سيب دست به دست چلاق. زنك شكل تب لازمی ها. و تازه ارواح مامان جانش فكر می كرد چاق است و رؤيم می گرفت. هميشه با پسرم بود . يك دقيقه هم مرا با او تنها نمی گذاشت . زايید دختر ، زايید پسر ، زايید دو قلو . آخر تاب نياوردم . يكروز رفتم دم خانه شان ، رك و پوست كنده گفتم : دختر جان ، اين كارخانه را تعطيل كن . بس است ديگر . سرخ شد . خجالت كشيد . به تته پته افتاد كه : باور كنيد مادر جان ، تقصير من نيست . با پسرتان حرف بزنيد. گفتم باشد. اما لال مانی گرفتم.   صبر كردم … صبر كردم … خدا خدا كردم . می دانستم ورق بر می گردد و دنيا هميشه بر وفق مراد فهيمه نخواهد بود.

همسر : از همان اولين نگاه فهميدم كه به وجود مادر علی هرگز آب خوش از گلوی ما پايین نخواهد رفت. به جای يك مادر دلسوز و مهربان با زنی روبرو شدم كه صدايش پر از بغض و چشمانش پر از نفرت بود. گفتم علی جان ، عجله نكن… من اصراری ندارم كه اين رابطه قانونی و شرعی شود… به مادرت فرصت بده كه مرا بيشتر بشناسد… و اين فرصت به او داده شد. ماهها صبر كرديم ، اما در رفتار پيرزن تغيیری نديديم. با علی كه بودم احساس گناه می كردم. از مادرش به شدت وحشت داشتم. رفتارش شبيه به زنی بود كه شوهرش را با زنی ديگر همبستر می بيند . مدام ما را می پايید و حسادتش را آشكارا به من نشان می داد. می گفتند در جوانی بيوه شده و به پای بچه ها نشسته است و بهمين دليل نمی تواند به آسانی از آنها دل بكند و آنها را به دست ديگری بسپارد. توجيه نامعقولی بود. اما من قبول كردم و كارهايش را تاب آوردم. وقتی حس كردم مادر علی از كار كردن من راضی نيست، آتليه ام را بستم و رنگها و بومها را به خانه منتقل كردم و در خانه نشستم. آنهمه درس خوانده بودم كه توی خانه بنشينم و كلفتی كنم؟   خبر رابطه ی علی و گيتا را خواهر علی به من داد. شوكه شدم… زبانم بند آمد… دنيا دور سرم چرخيد. چنان پريشان و درمانده بودم كه اگر به خاطر بچه ها نبود دست به خودكشی می زدم . علی انكار كرد: يك همكار و آشنای ساده است. قبول كردم. اگر پيگير ماجرا می شدم و درست از آب در می آمد ، بايد طلاق می گرفتم . پس ساكت ماندم و دم نزدم. يقين داشتم كه علی مرا بخاطر يك زن ولنگار رها نمی كند. سرم را به نقاشی گرم كردم… قرصهای اعصاب خوردم… و هر روز ضعيف و ضعيف تر شدم. اينقدر سخت نگير . مردند ديگر… بالاخره يك فرقهايی با ما زنان دارند… اينرا دوستان هنرمندم می گفتند . برای حفظ خانواده همه كار كردم… پيش اين و آن گريه كردم… با خانواده ی آن زن كتْيف حرف زدم. واسطه تراشيدم و دست آخر پيش فالگير و دعانويس رفتم. چيزهای عجيب و غريبی را كه به من داده بودند ، جوشاندم و به علی خوراندم. سفره انداختم… نذر كردم. به همه ی چيزهايی كه به آنها اعتقادی نداشتم معتقد شدم . اما نشد…

مادر: گيتا كه پيدا شد، پسرم شد همان پسر مهربان سابق . هر روز خانه ی ما بود . گيتا هم می آمد . چقدر به پسرم می رسيد . چقدر دوستش داشت … الهی بميرم برای دل پر آرزويش … تا غصه می خورد ، می رفتم دنبال گيتا و می آوردمش. اگر گيتا نبود … خدا عمرش بدهد، اگر كمكهای او نبود خيلی زودتر از اينها اتفاق می افتاد.

معشوقه : علی جان ، چطور مرگت را باور كنم. مرا ببر پيش خودت. عاشقت خواهم ماند. تا ابد. ماهها بود كه ترا می شناختم. ماهها بود كه دل در گرو عشقت نهاده بودم. روزی كه از عشقم با تو سخن گفتم ، باور نكردی. سرخ شدی. خنديدی و گفتی كه همسر و چهار فرزند داری. اينها را از پيش می دانستم. اما عشق مرز نمی شناسد. عشق همه ی موانع را از پيش پا بر می دارد… وقتی اينرا به تو گفتم، كمی فكر كردی. گفتی نمی خواهی زندگی ات از هم بپاشد. دلت برای بچه ها می سوخت. مرده شوی اين فرهنگ عقب افتاده ی ما را ببرد… چرا بايد بچه ها مانع خوشبختی پدرشان بشوند… چرا من و تو بايد قربانی يك انتخاب اشتباه بشويم؟ تازه دانشگاه را تمام كرده بودم كه استخدام شدم. از همان نخستين ديدار به او دل باختم… او رئيس بخش بود و من دختری جوان و بی تجربه كه اولين قدمهای اجتماعی اش را بر می داشت. اوايل علی مرا متقاعد كرد كه پنهانی به رابطه مان ادامه دهيم. نمی خواست زندگيش از هم بپاشد… اما من از آن وضعيت راضی نبودم. نمی خواستم معشوقه ی او باشم. می خواستم همسرش باشم … می خواستم به همه بگويم كه چقدر دوستش دارم. وقتی راز ما برملا شد ، همه ی شهر مدعی شدند. عده ای تلفن كردند… عده ای نامه نوشتند… عده ای اخم كردند و بد و بيراه گفتند… همه ی مردم بر ضد ما شوريدند … علی جان … دلم پر از درد است … تنها من و مادرت از مرگ تو آتش گرفتيم . بقيه سر و مر و گنده به زندگی كتْيفشان ادامه می دهند … خودت را فدا كردی… فدای بچه هايت كه آنهمه بی محبت بودند . حتی روز خاكسپاری ات نيامدند…

مادر : گيتا يك دسته گل بود. تميز … مرتب … كارمند…دو سال تمام به ذلت و خواری تن داد كه چه … عاشق پسرم بود … او را باهمه ی بدی ها و خوبيهايش قبول داشت . خم به ابرو نمی آورد. او تنها كسی بود كه درد مرا می فهميد. هر روز آمد اينجا و مجلس داری كرد . نگاههای طعنه آميز در و همسايه را تحمل كرد و پيش من ماند …چكنم … چكنم خدا … يا موسی ابن جعفر ، يا امام هشتم . از اين زندگی خلاصم كنيد … اينهمه مرد كه حرمسرا دارند ، زن می گيرند ، طلاق می دهند ، فسق و فجور می كنند ، هزار كتْافت كاری و حقه بازی بلدند ، زن و بچه ندارند ؟ نوبت به علی من كه رسيد آسمان ترك برداشت؟ يك دفعه همه زنها قيام كردند كه پسر مرا به گور بفرستند . اميدوارم داغ عزيز ببينند تا بفهمند كه درد يعنی چه ؟

همسر : علی جان … چرا رفتی … چرا ما را بدون يار و ياور گذاشتی … می دانم كه تو بيگناه و ساده بودی … می دانم كه فريب وسوسه های آن دو شيطان را خوردی . می دانم كه تا لحظه ی آخر عاشق من و بچه هايت بودی … دوستت داشتم. دوستت خواهم داشت و تا ابد سياهپوش تو خواهم ماند. خدا … مرا از اين زندگی پر از رنج و عذاب خلاص كن. خدا…

معشوقه : علی جان … تو بهترين مرد جهان بودی . تو شهامت داشتی كه “نه” بگويی… بخاطر من و بخاطر عشق مبارزه كنی. نامت تْبت تاريخ خواهد شد. “هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق”! … خدايا ديگر نمی خواهم زنده بمانم. علی …

پايان