متن سرزمين هيچكس

يك مونولوگ نمايشی برای بازی در بازی

نويسنده : نيلوفر بيضايی

كليه ی حقوق اين نمايشنامه برای نويسنده محفوظ است .١٩٩٨

– مشخصات كامل اجرايی اين متن را می توانيد در بخش “نمايشنامه های اجرا شده“ بيابيد.

– اين متن در آگوست ١٩٩٩ در “كتاب نمايش“ شماره ٥ (كلن) چاپ شده است.

توضيح :

– آغاز نمايش (… دورتر از آنچه بايد … تا بادبانهايم را می فرمايم …) و پايان نمايش ( بسياری بس زود می ميرند…تا … آنگاه چه بسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزيدن و خنديدن … ) از كتاب “چنين گفت زرتشت“ ( فريدريش نيچه، ترجمه داريوش آشوری) است .

– شعر ” از اين مرتع آهوانه بگريز …” از نادر ابراهيمی است .

صحنه : پرده ای سياه در پشت صحنه آويزان است . بر روی پرده تعداد زيادی ستاره ی نقره ای . در جلوی اين پرده ، يك پرده ی سفيد . دو قفس يك بعدی در دو سوی صحنه ، يكی به رنگ سياه و ديگری زرد رنگ . در هر قفْس ، سه شمع روشن است . يك نقاب در پايین قفس سياه . سه صندلی سفيد در وسط صحنه . يك سه تار بر روی آنها قرار دارد . در قسمت راست صحنه يك توپ پارچه قرمز (٢٠ متر) قرار دارد . يك ظرف آب، وسايل گريم ، دو سنج و دو تلويزيون در جلوی صحنه .

زنی پشت به تماشاگران ايستاده است . دستها و دامنش با چسب به پرده ی سفيد آويخته شده است .در طول ادای جملات دستانش را آزاد می كند و به سوی تماشاگران می چرخد . صورتش كاملا سفيد است . چشمانش كاملا سياه و لبانش سرخ . با گامهای بسيار آرام به سوی تماشاگران می آيد.

دورتر از آنچه بايد پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت .

و چون پيرامونم را نگريستم ، تنها زمان همزمانم بود .

آنگاه با شتابی فزاينده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم ، آنگاه بسوی شما آمدم ،

برای نخستين بار بهر ديدن شما با خود چشمی آوردم و خواستهای خوب : براستی با دل مشتاق آمدم .

شما با پنجاه لكه رنگ ، ماليده بر سيما و ساق و ساعد آنجا در برابر حيرتم نشسته بوديد

و پنجاه آينه پيرامونتان ، بازگردان و ستايشگر رنگ بازی شما …

براستی شما بهتر از صورت خويش كجا می توانستيد صورتكی بر چهره زنيد ،

شما مردم كنونی ! چه كس می توانست شما را بشناسد

شما نشانه های گذشته را بر سراپای خويش نگاشته ايد

و بر آن نشانه ها ، نشانه هايی تازه نقش كرده ايد و اينگونه خود را از نشانه شناسان نهان داشته ايد !

واگر كسی گرده آزما باشد ، كجا باور خواهد داشت كه شما را گرده ای هست ! گويی شما را از پاره كاغذ ساخته اند و به رنگها پرداخته!

همه ی زمانه ها و مردمان از درون پرده های شما با رنگهای گوناگون برون می نگرند .

همه ی سنتها و باورها با رنگهای گوناگون از درون حركات شما زبان به سخن می گشايند .

هر كه شما را از چادرها و روپوشها و رنگها و حركاتتان عريان كند ، چيزی باز می گذارد بسنده برای رماندن پرندگان ،

براستی من خود آن پرنده ی رميده ام كه يكبار شما را عريان و بی رنگ ديد .

.. و من از شما گريختم.

آری تلخكاميم از اينست كه شما را نه عريان تاب می توانم آورد و نه پوشيده .

شما چگونه می توانيد ايمان داشته باشيد ، شما مردم رنگ رنگ . شما كه خود نقش و نگاری

هستيد از هر چه تاكنون بدان ايمان داشته ايد .

شما سترونيد : هم از اينروست كه بی ايمانيد .

شما دروازه های نيم بازی هستيد كه بر آستانه شان گوركنان به انتظارند . و اينست واقعيت شما : ” همه چيز سزاوار آنست كه نابود شود “.

آه با اشتياق خويش اكنون به كجا بايد بر شوم ؟

از فراز همه ی كوهها سرزمينهای پدری و مادری را می جويم .

اما هيچ جا وطنی نيافته ام .

در همه ی شهرها بی سر و سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده

مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پيش مرا بسوی ايشان می كشاند ، با من بيگانه اند و

نزد من خنده آور .

و من از سرزمينهای پدری و مادری رانده شده ام .

از اينرو ، اكنون تنها سرزمين فرزندانم را دوست می دارم ، آن سرزمين نايافته ای را كه در دورترين دريا جای دارد: بادبانهايم را می فرمايم تا كه آن را بجويند و بجويند و بجويند وبجويند …

صورتش را در آب می شويد و دوباره آرايش می كند .

… به سرزمين من خوش آمدی ، دوست من ، دوست نديده ی من ! نامش هيچستان است . اين سرزمين ، وطن سوم من است و صادق ترين و وفادارترين نيز . سرزمين اول زادگاهم بود . سرزمين “زنده باد و مرده باد . اين باد و آن مباد ! ” . هيچكس از من نپرسيد كه می خواهم بدنيا بيايم يا نه . هيچكس . هيچكس از من نپرسيد . هيچكس از هيچكس هيچ چيز نپرسيد . زادگاهم ، اين مده آی فرزندكش ، مرا از خود راند و قلبم را تكه تكه كرد … و من و پاره های اين قلب ، رانده شدگان اين فرزندكش- مادر با كفشهای پولادين و دلی از شيشه سر در راهی بی انتها گذارديم ، با نگاهی به پشت سر ….

فرياد می زند)

به پشت سرت نگاه نكن ، زمين می خوری …

ولی من يك چيزی را در گذشته جا گذاشته ام ، دوست من …

گذشته را فراموش كن ، آينده پشت در ايستاده ! …

در زادگاهم بر آن شدند كه چون اجساد زندگی كنند

حتی مردگان خود را نيز سياه پوشاندند

از سخنانشان هنوز بوی ناخوش دخمه ها را می بويم ….

… فراموش كن ، فراموش كن ، آينده پيش روست .

سرانجام روزی همه خودكشی خواهند كرد . همه . قربانيان خود را خواهند كشت ، چون دليلی برای ادامه نمي‌يابند. برای آنها ادامه يعنی تداوم رنج …

سه تار می نوازد .

… و مجرمين … مجرمين خودكشی خواهند كرد … ديگر هيچ قربانی باقی نمانده …فرزندان قربانيان ، مجرمين فردا، فرزندان مجرمين ، قربانيان آنها …

و شايد … شايد قربانيان مظلوميت را در فرزندانشان تكتْير كرده باشند و مجرمين ، حس غريب قتل را ولذت چشيدن مزه ی شور خون سرخ جاری بر زمين گرم را .

بسياری مرگ را و زندگی دوياره را تنها يكبار تجربه می كنند . آنگاه كه كودكی آهسته ، آهسته، پيش چشمانشان تكه تكه می شود ، آب می شود ، سراب می شود .

… و بسياری بارها می ميرند ، سالها ، تمام عمر . و هر بار مردن ، ادای عشقی ست به زندگی، آنگونه كه شايسته ی بودن است .

من بارها مرده ام ، بارها … دوست من ، دوست نديده ی من .

نقاب را به چهره می زند .

زادگاهم ، سرزمين ترس بود خون

سرزمين ترس و خون و يك خدای كاغذين…

” جوجه سوسول ، به خدا توهين می كنی ؟ قحبه خانم ، حرف زيادی می زنی ؟ همچين بزنم كه صدای سگ بدی …. اشهد و ان لا اله الا له …

خون می پاشد. فرياد می زند و دور خود می چرخد .پارچه ی سفيد را بر می كند . برزمين می افتد . آرام آرام بلند می شود .

مادرم چشمانی سياه و مهربان داشت . خطوط طلايی چشمانش تا دوردست ترين و دست نيافتنی ترين اعماق می درخشيد . نمی دانم زيبا بود يا نه . برای من اما ، او زيبا ترين بود. مادرم خميده پشت يود و كم سخن . از همه می ترسيد . در آن چشمان مهربان برق وحشت هميشه بود . تاريخ را تنها از روی تولد نزديكانش می دانست :

خاله ات روز سقوط مصدق بدنيا آمد

خواهرت روز سقوط شاه

تولد تو روز دادگاه … اسمش چی بود ، اونكه تو تلويزيون گفت : ” من از خلقم دفاع می كنم ؟ ” . ننه ، يعنی از من هم دفاع می كنه ؟ بهش بگو بياد از من دفاع كنه . بگو حقم را از اين پدرت بگيره . من هم يك روز جوان بودم . من هم يك روز زيبا بودم . پوسيدم ننه ،

پوسيدم . نفسم سنگين شده ، ننه . من را حيس كرد . انتقام دنيا را از من گرفت . بگو اگه راست می گه بياد جلوش را بگيره . قلبم درد می كنه ، ننه . انگار يك فيل از روش رد شده .

… بگو بياد كمكم كنه

و من فقط گفتم : ” مادر او ن اسمش گلسرخی بود و سالهاست كه مرده …”

می خواستم بگم ، مادر، هركس فقط خودش می تواند حق خودش را بگيرد . می خواستم بگم : من كمكتون می كنم . ولی نگفتم . می دانستم بی فايده است . می دانستم .

…………….

سه تار می نوازد .

مادر هميشه ساكن بود . مادر از همه چيز می ترسيد . مادر در خواب راه می رفت ، در خواب غذا می خورد . در خواب غذا می پخت . مادر از كتك می ترسيد . از اسلحه می ترسيد . از خون می ترسيد . مادرم از مرگ فرزندانش می ترسيد . مادرم متْل سرزمينم مرا از خود راند . نه از سر بی مهری ،نه از سر بی مهری…

” ننه ، همين روزها تولد خواهرت است “

” از كجا می دانی ، مادر ؟ “

” آفتاب به من گفت “.

رنج ، ناقوس می زند

نوازش ، يك در است

پرنده ، عين مجازت

و چمدانی كه براستی چمدان نيست

و همواره در راه بودن در اين بی انتها ی بی مقصد

گوش كن ، چه سكوتی

گوش كن ، چگونه سكوت كرده اند .

سوگند خاموشی

صدای خشم درون را نمی توان نشنيد

نمی توان به فراموشی سپرد…

……….

همه ی زنان مسن را دوست می دارم . دوست دارم ساعتها به داستانهايشان گوش كنم .

قصه مرا بياد مادرم می اندازد

كز كرده در صندلی چوبين شكسته

مادرم ، داستانگوی روياهای شيرين

قصه هايی با پايان خوش

همه خوشبخت می شوند

همه پيروزند

مانند مرده ای بر روی صندليهادراز می كشد .

انسان بی رويا ، پيش از مرگ مرده

دو قطره خون در چشمانم

انسان بدون رويا ، پيش از مرگ مرده

دو قطره خون در چشمانم

و يك لخته خون راكد بويناك ، در قلبم

مادر نترس . مادر چيزی بگو . مادر نخواب ،

مادر ، بيا اين دستمال ، چشمانت را پاك كن …

………….

بلند می شود .

يكی بود ، يكی نبود

زير گنبد كبود

غير از خدا هيچكس نيود

يك دختر بود به اسم شنل قرمزی

اين دختر يك مادر داشت و يك مادر بزرگ پير…

بلند بلند می خندد . ناگهان با اضطراب به سوی تماشاگران می آيد .

ساعت چنده ؟

ساعت چنده ؟

وقت رفتن فرا رسيده

می خواهم بروم

چقدر امشب طولانی ست

شايد اين آخرين شب باشد

من در سايه ی خودم زندگی می كنم

سايه ای از خودم .

پارچه ی سفيد را بر دوش می اندازد و به طرف جلوی صحنه می آيد . آرد بر سر می ريزد. آب به صورت می پاشد .

دوست من

آيا هرگز زمان را گم كرده ا ي؟

آيا هرگز ديده ای كه زمان از دستت برود و تو هر چه بگردی نيابی اش ؟

شبی ، ساعتی ، ماهی ، يا شايد ، سالی يا اينكه سالها

و تو نه جوانی ات را حس كرده باشی و نه پيری ات را

و اگر كسی از تو بپرسد چند سال داری ، بگويی : ٦٦٦ سال ؟

عدد ٦ مرا بياد مرگ می اندازد

عدد ٦ مرا بياد مرگ خودم و ديگران می اندازد

و من سالهاست به هر كجا كه می روم ، همه چيز مرا بياد عدد ٦ می اندازد .

نگو كه ديوانه شده ام ، نگو

در عشق همواره چيزی از جنون هست . اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست

می خواهم آزاد باشم

آزادی را اگر در زندگی بدست نتوانم آورد

مرگ را می گزينم

مرگ خود خواسته

می خواهم آزاد باشم و از هيچ چيز و از هيچ كس نهراسم

آنچه من می خواهم يا زيستن است به ميل خويش ، يا نزيستن .

فقط همين .

سنجها را بر می دارد و به هم می كوبد .

خفه شين ، لگوری ها ؟ شما را چه به آزادی ؟ آزاد باشيد كه چی ؟ … كه لنگهاتون را برای همه باز كنيد ؟ كه تر بزنيد به خاطره ی امام و شهيد ؟ اينجا آزاديد كه به جون امام زمان دعا كنيد … آزاديد كه برای انقلاب سرياز بزايید . ببند دهنتو ، حرف زيادی هم نزن . وگرنه خودم جرت می دم .

بشقابها را بر زمين می اندازد .

از اين مرتع آهوانه بگريز

كه آغل خوكان است آنچه فردوسش می نمايند

دل به چه خوش داشته ای ؟

كه مركب رهوارت در زير است و كلاه آفتابگيرت بر سر ؟

مگر ندانستی

كه بی مركب و كلاهت به آن تيره ی جاودان خواهند سپرد ؟

اگر طاغی نيستی ، ساقی نيز نباش

اگر قفْس نمی شكنی ، عبتْ آوازخوان چنين باغی نيز نباش

سر به بهانه ای در اين گنداب فرو مكن

و به تعفن اين مرداب خو مكن

دراعه ی زهد مزورانه از دوش انداز

خويشتن به جوش انداز

از اين مرتع آهوانه بگريز

كه آنچه فردوسش می نمايند ، آغل خوكان است

نه منزلگاه نيكان …

دورتر

از آنچه بايد پرواز می كردم : هراسی مرا فراگرفت

و چون پيرامونم را نگريستم ، تنها زمان همزمانم بود

از فراز همه ی كوهها سرزمين پدری و مادری را می جويم

اما هيچ جا وطنی نيافته ام

در همه ی شهرها بی سرو سامانم و از همه ی دروازه ها گذرنده

مردم كنونی ، همانانی كه دلم تا چندی پيش مرا به سوی ايشان می كشاند ، با من بيگانه اند و نزد من خنده آور

و من از سرزمينهای پدری و مادری رانده شده ام …

……………………

تغيیر نور . پرده ای پر از ستاره .

آغاز فرار يا سفر ناخواسته يه سرزمين دوم ، به تبعيدگاه برنگزيده ام ، سرآغاز ی نو .

فرار از سرزمين “زنده باد و مرده باد”

فرار از سرزمين” اين باد و آن مباد “

…. از جايی كه ديگر نمی توان در آن عاشق بود بايد كناره گرفت و گذشت

و من اينچنين كردم …

در تبعيدگاه بوی آزادی می آمد

و من حس می كردم كه زنده ام

اينجا از توهين و تحقير خبری نيست

آغاز سرزندگی

اينهمه رنگ ، اينهمه زندگی …

مادر ، كاش اينجا بودی ، كنار من

اينجا همه زنده اند

اگر اينجا می بودی

از خواب بيدار می شدی

من آزادم ، اينك من شادم .

صحنه را مرتب می كند .

… دوست من ، اينجا حالم خيلی بهتر شده . درس می خوانم . كار می كنم . يك زبان ياد گرفته ام و ديگر مجبور نيستم به زبان ايماء و اشاره حرف بزنم . البته چند تجربه و شكست عشقی را هم پشت سر گذاشته ام . در رابطه هايم به محض اينكه حس می كردم ، معشوقم دارد كم كم نقش پدرم را بعهده می گيره ، كه تازه خود پدرم تمام عمر نقش رضا شاه را بازی می كرده ( راستی از پدرم هرگز چيزی برايت نگفته بودم ، دليلش اين بود كه در واقعيت هيچ خاطره ی مشخصی از او در ذهنم نمانده است . نميدانم مجموعه ی جملاتی

كه در تمام آن سالها با او حرف زده ام به ده عدد می رسد يا نه) .   خلاصه بمحض اينكه متوجه می شدم كه معشوقم می خواهد يك نقش دست دهم را كه يه اشكال مختلف در زندگی ام ديده ام بازی كند ، رابطه را قطع كرده ام . البته اذيت هم شده ام ، ولی دوست من باور كن ديگر هرگز حاضر نخواهم شد كه اين آزادی بدست آمده را براحتی از دست بدهم . از هيچكدام از تجربه هايم پشيمان نيستم . مهم اين است كه حس می كنم زنده ام و مهمتر اينكه بعنوان انسان حق دارم . قانونی وجود دارد كه می توانم به آن متوسل يشوم . مدتهاست كه ديگر به خودكشی فكر نكرده ام . با اين همه هنوز كابوس می بينم ، كابوس جنگ و خون و ترس . ولی حالم خيلی بهتر شده .

راستی ، فكر نكنی كه اينجا بهشت موعوده . اينجا فقط ما غريبه ها را تحمل می كنند . تا كی ، كس نمی داند . و بعد هم ، تنهايی خيلی آزارم ميدهد . ريتم زندگی در اينجا خيلی سريع است . يعضی وقتها از بس بايد بدوم ، سرگيجه می گيرم . ولی خوبيش در اين است كه وقت فكر كردن هم ندارم و كم كم شايد بتوانم گذشته را فراموش كنم . چند تا دوست هم پيدا كرده ام كه كمابيش گذشته ای مشابه به من دارند . البته حس می كنم زياد دوست ندارند در مورد گذشته حرف بزنند . حتی فكر می كنم اكرا از گذشته فرار می كنند . زندگينامه هايشان را تغيیر داده اند . بيشترشان اصرار عجيبی دارند كه تْابت كنند صرفا برای درس خواندن به اينجا آمده اند و از خانواده های تْروتمند می آيند و از اين حرفها . خب به هرحال اين هم نوعی فرار است . متْل اينكه سرنوشت ما اين است كه مدام از چيزی فرار كنيم . راستی يك چيزی يادم رفت . تلويزيون .

تصاوير تلويزيونها از زندگی شخصی زن و وقايع اجتماعی .

تلويزيون در زندگی اينجا خيلی مهمه . كمك می كند كه كمتر فكر كنی و كمتر احساس تنهايی كنی . يك بار موقع تلويزيون ديدن ، اتفاق عجيبی برايم افتاد . يكدفعه تصوير قطع شد و تصاوير شكسته شكسته ای از زندگی ام را بر روی تلويزيون ديدم . به دوستم زنگ زدم و ازش خواهش كردم تلويزيونش را روشن كند و به من بگويد كه چه تصويری می بيند . در تلويزيون او تصوير من نبود . سريع خاموشش كردم . خب اينهم يكجور فرار است . تا كی ، نمی دانم. دوستم گفت گمان می كند من ديوانه شده ام . بهش گفتم : در عشق همواره چيز ی از جنون هست . اما در جنون نيز همواره چيزی از خرد هست “. دوستم بهم پيشنهاد كرد حتما به يك روانشناس مراجعه كنم . گفت اينجا اكتْر مردم پيش روانشناس می روند و اين چيز عجيبی نيست . فكر كنم حق داشت . شايد به يك روانشناس مراجعه كنم . ميدانی ، چند هفته است كه حس می كنم همه مراقب من هستند . شيها كه از پنجره به بيرون نگاه می كنم ، سايه های مشكوكی را می بينم . ديشب می خواستم پنجره را باز كنم ، بپرم پايین و فرياد                                                   بزنم : از جون من چه می خواهيد . دست از سرم برداريد . من اينجام . من هستم . من وجود دارم … ” ولی سريع منصرف شدم.

صداهای زنان پخش می شود كه از تجربه ی خود از زندگی در تبعيد می گويند . بسوی پارچه می رود و آن را با پا در مسيری به شعاع يك دايره به جلو هل می دهد . بر زمين می افتد و در پارچه غلت می خورد . پارچه چون پيراهنی به دور او می پيچد . با حركت پارچه را از خود باز می كند . پارچه را سريع جمع می كند و به قسمت تماشاگران پرتاب می كند .

… انگار همين ديشب بود ، انگار همين ديشب بود . آنهمه فرشته در آسمان . همه آواز می خواندند .

آواز می خواند

… بالای سرم ، ميليونها ستاره

ستارگان از فراز آسمان بر سرم ريختند

و من می درخشيدم

هنگام بازگشت

راه را گم كردم

از راهها می ترسيدم

و چند جفت چشم كه همواره مرا می پايیدند

اين يك تله بود ، يك تله ی بيرحمانه .

ناگهان زنی را ديدم بر زمين افتاده

چهره اش به من می مانست ، چونان همزادی

روی برف ديگر ستاره ای نبود

و من سردم شده يود . ..

يعضی از ما در خواب مرتب در يك دايره حركت می كنند و برخی مرتب به زمين می افتند

پس اگر زنی را ديدی كه بر زمين افتاده ، زير بازويش را بگير …

و ما

نمی دانيم از كجا آمده ايم

و ما

نمی دانيم كه هستيم

و ما حتی نمی دانيم كجا هستيم

ديگر هيچكس يخاطر نمی آورد از كجا آمده

و ديگر هيچكس نمی داند كه بوده

يا اينكه كيست

ساعت چند ه ؟

ببخشيد ممكن است به من بگويید ، ساعت چند ه ؟

زمان چه سريع می گذرد . وقتی تعداد حوادتْ زندگی ات آنقدر زياد باشد كه وقت فكر كردن به آنها را نداشته باشی ، شايد مرا بفهمی ، دوست من . دوست نديده ی من .

من تلاش كرده ام كه به يك يك اين حوادتْ فكر كنم . من سعی كرده ام آنها را با تاريخ و جزيیات بروی كاغذ بياورم . اينجاست ، ببين ، اين كاغذها را می بينی ؟ می دانم كه اكتْرشان سفيدند . می دانم كه بالای هر صفحه فقط يك تاريخ نوشته شده است. هر كاغذ ،

يادگار يك مرگ است . مرگ ديگران ، و من … و من بارها مرده ام ، بارها …

همه ی اين مرگها در ذهنم تْبت شده است ولی نمی توانم درباره شان بنويسم . نمی توانم.

در سرم پر از صداست . صدای ضجه ، صدای ناله ، صدای فرياد . دلم می خواست می توانستم سرم را با چاقويی بشكافم و اين صداها را از درونش بيرون بكشم . من شده ام حافظه ی تو … و تو …. و تو .

فرياد می كشد .

من نمی خواهم حافظه ی كسی باشم

اگر بتوانی از اينجا بروی

بدون اينكه به پشت سرت نگاه كنی ، دستانت را به گرمی خواهم فشرد . نمی توانم دوست من ، تمی توانم …

تغيیر نور .

امروز دوستانم را به خانه ام دعوت كرده بودم . در آغاز همه مان شاد بوديم . خيلی به هم نزديك شده بوديم . بعد قرار شد هر كس از هر چه دوست دارد ، بگويد يا بخشی از زندگيش را تعريف كند . از اين لحظه بود كه كم كم شكافی عميق ميان ما ايجاد شد . همه دروغ می گفتند . زندگينامه های خيالی . همه فراموش كرده بودند ، يا اينكه سعی می كردند فراموش كنند . با خودم گفتم ، مگر می شود ، چطور ممكن است ؟ و بعد سعی كردم با آنها همراهی كنم . بهر حال آنها در خانه ی من مهمان بودند . به خودم گفتم ، شايد حق داشته باشند . مگر قرار است همه متْل تو در مرز ديوانگی باشند . اينها می خواهند زندگی كنند و اگر ادامه ی زندگی از طريق فراموش كردن ممكن باشد ، چرا فراموش نكنند . من فقط گوش می دادم . احساس می كردم نياز به تعريف كردن در همه وجود دارد . ولی انگار همه بگونه ای مواظب حرف زدنشان بودند . متْل اينكه هر كس از بغل دستی اش می ترسيد .

ناگهان يكی گفت : گذشته ها گذشته . شرايط تغيیر كرده . ديگر كسی را نمی كشند . شنيده ام آزادی بيشتر شده .

نعره می زند و صندليها را با چوب وسط پارچه بر زمين می اندازد.

اگر نمی كشند بخاطر اين است كه ديگر كسی باقی نمانده است . همه را كشته اند . همه را . يك نسل را . يك نسل نفرين شده . يك نسل از بين رفته . و آنچه باقی مانده ، مشتی بيمار روانی است .من می دانم كه جنون گرفته ام . ولی شماها چه ؟ فكر می كنيد ، چون خانه می خريد و به تعطيلات می رويد ، سالميد ؟ برای من شما همه مرده های متحركيد … شما از هم متنفريد و به هم مظنون . شما زنده نيستيد ، چون عشق در شما مرده ، و رويا . تمام مدت به يكديگر لبخند می زنيد و در پس خنده ، نفرتتان را می پوشانيد . اين يعنی زنده بودن ؟

چوب را بر زمين می اندازد .

… و من ناگهان بياد آن سه نفر افتادم . همه می گفتند آنها تمام افراد خانواده شان را از

دست داده اند . و آن سه نفر ، يك زن ، يك مرد و يك كودك از آن هنگام از شهر به شهر به جستجوی مردگان خود در سفرند . آن سه مانند بازيگران دوره گرد يك نمايش كمدی بلند بلند می خنديدند . آن زن ، آن مرد و آن دختر كوچك … با آن چهره های خالی از غم كه تنها از آن ديوانگانی ست غافل گشته از دنيا . آنان شايد يك دنيای زيباتر را در درونشان و شايد در پيش چشمشان كشف كرده بودند . آنان تنها با انسانهای خيالی دنيای خيالی خود سخن می گفتند . موهای بلند زن غبار را از زمين پاك می نمود . او و آن دخترك و آن مرد همچنان بسوی دنيای خيالی خود پيش می رفتند . همه گفتند : آنان ديوانگانند . ..

ولی هيچكس به آنها نخنديد . كودكان به آنان سنگ پرتاب نكردند و نگاههايشان سرشار از احترام بود . چشمان كودكان آن سه را با شگفتی ؤرف دنبال می كرد و آن سه در خانه ای ناپديد شدند . هيچكس نمی دانست آنان از كجا آمده اند و هيچكس نمی دانست آنان به كجا مي‌روند. كودكان هرگز از هيچ بزرگسالی چيزی در مورد اين سه غريبه نپرسيدند، چرا كه پاسخ بي‌اعتنای آنها را برنمی تافتند … و آن سه رفته رفته به يادی ابدی از يك رويا پيوستند.

صورت خود را سفيد می كند . لبانش را سرخ و چشمانش را سياه .

آنشب بسوی پنجره رفتم ويك دسته پرنده ی سپيد ديدم كه بر فراز آسمان پرواز می كنند . ميان آنها يك پرنده ی سياه بود و من كه در زير پايم سايه های مشكوك در رفت و آمد بودند ، ناگهان شوق پرواز يسوی پرندگان را تا ريشه حس كردم .

ای تنهايی ! ای خانه ی من ، تنهايی ! آوايت چه خوش و نوازشگر با من سخن می گويد ! ما از يكديگر پرسش نمی كنيم ، ما با يكديگر شكوه نمی كنيم . ما با يكديگر گشا ده از ميان درهای گشاده می گذريم . زيرا نزد تو همه گشادگی است و روشنی . اينجا ساعتها نيز نرم گامتر می گذرند . زيرا در تاريكی زمان بر انسان گرانتر از آن می گذرد تا در روشنی …

وبدين گونه بود كه كه من رو يسوی سرزمين سوم گرداندم ، وطن سومم ، هيچستان . و اين سرزمين ، راستين ترين و وفادارترين خانه ی من است .

چاقويی بدست می گيرد

بسياری بس دير می ميرند و اندكی بس زود . اما ” بهنگام بمير ” آموختاری ست كه هنوز طنينی نا آشنا دارد . آنكه به هنگام نمی زيد ، چگونه بهنگام تواند مرد ؟ من مرگ خودخواسته را می گزينم ، چرا كه از آنرو به سوی من می آيد كه من آن را خواسته ام . شوق مرگ بر عشق به زندگی پيشی گرفته است . شايد زمانی كسی بگويد ، ايكاش در بيابان می زيست و دور از نيكان و دادگران آنگاه چه يسا زندگی كردن می آموخت و عشق ورزيدن و خنديدن . و شايد هم هيچكس هيچ چيز نگويد . تو اما جای خالی مرا پر كن ، دوست من.

سرزمين من به تو سلام می كند . و من اينك باز می گردم .

دور تر از آنچه بايد پرواز كردم : هراسی مرا فرا گرفت

و چون پيرامونم را نگريستم زمان همزمانم بود .

آنگاه با شتابی فزاينده ، به واپس ، به سوی خانه پرواز كردم .

چاقو را بالا می برد و بدور خود می چرخد (تصويری از يك پرواز)     . صحنه تاريك می شود . تصاوير تلويزيونها. اينبار روی دور سريع و از پايان به آغاز .

                                                                                                                    پايان