نگاهی به فيلمی ممنوع از يك فيلمساز ممنوع الشغل !

 (چاپ شده در آرش ٧٧، پاريس، ٢٠٠١)

 پيش در‌آمد

 آشنايی من با حسين مهينی به سال ١٩٩٥ بازمی گردد. در جنب و جوش ارگانيزاسيون ” فستيوال سينمای تبعيد ” در شهر يوتوبوری بود كه از سال ١٩٩٣، هر دو سال يكبار با مسئوليت وی برگزار می شود. تمام روز در تكاپو و در حال دوندگی بود و بيش از ظرفيت يك انسان معمولی كار می كرد. شب كه دسته جمعی به يك رستوران رفتيم، در حاليكه جمع طبق معمول مشغول بحث و جدل بود، نگاهم به مهينی افتاد كه از فرط خستگی، همانطور نشسته خوابش برده بود. خستگی او را از پا در آورده بود! روز بعد، دوباره او را ديدم كه باز با همان شور و انرژی از اينسو به آن سو می دود … و تمام هفته به‌همين ترتيب .

تلاش فرهنگ ورز و هنرمند برای رساندن صدايی يا صداهايی به مخاطب و آنهم بی هيچ چشمداشتی، تنها می تواند از عشقی عميق نشات گرفته باشد و براستی مهينی را عاشقی به تمام معنی شناختم. می دانستم كه مهينی از فارغ التحصيلان مدرسه‌ی عالی سينما و تلويزيون در دهه‌ی پنجاه است و همچنين شنيده بودم كه چندسالی بعنوان كارگردان در استخدام تلويزيون بوده و پس از به قدرت رسيدن جمهوری اسلامی از كار بركنار و ناچار به ترك ايران شده است.

می دانستم كه عكاس خوبی است و گاه گاهی با كارهايش در نمايشگاههای عكس شركت می كند. اما تا ژوئن ٢٠٠٠ كه به مناسبتی، دو فيلم از او ديدم، كارهای سينمايی‌اش را نمی شناختم.

فيلمهای “سيداسماعيل ” و ” كانون ” كه‌هردو در سال ٥٣، يعنی ٢٥ سال پيش ساخته شده اند، اينك برای اولين بار در جمع كوچكی به نمايش گذاشته شدند.

به ياد می آورم كه‌هنگام ديدن اين فيلمها كه در آنها اينچنين جسورانه، واقعيتهای خشن جامعه‌ی ايران را به تصوير كشيده شده است ، بسيار تحت تاثير قرار گرفتم و به شدت گريستم. بايد اعتراف كنم ،سالها بود كه فشارهای بی حد و حصر و همچنين مقاومتی كه اين فشارها از امثال من می طلبيد، مجال پرداختن به حسهای انسانی نظير گريستن را از من گرفته بود. البته فيلم مهينی بهيچوجه به قصد گرياندن من تماشاگر ساخته نشده بود، اما گريستن من دليل ديگری نيز داشت. با خود انديشيدم، اين چه بلايی ست كه بر سر سرزمينم نازل شده است. چرا در اين سرزمين در طول تاريخ بطور مكرر، استعدادهای درخشانی كه امروز می توانستند جزو بهترينها باشند، قربانی سانسور و حذف انديشه‌ی سيستماتيك حكومتهای مستبد شده و می شوند. چه كسی پاسخگوی صدمات روانی ناشی از اين استعدادكشی‌ها كه نسل به نسل تكرار می شود ،خواهد بود.

به گمان من، مهينی نمونه ای بارز از هنرمندان معترضی است كه بدليل دگر‌انديشی و همچنين ناسازگاری با مصلحتهای روز، ناچار به فرار از ايران شدند، يكی از هزاران. كسانيكه در اروپا زندگی می كنند می دانند كه ادامه‌ی حرفه بخصوص در رشته‌های هنری، برای كسانيكه از كشورهای جهان سوم می آيند و پناهنده‌ی سياسی هستند، تقريبا امری غيرممكن بنظر ميرسد.

مهينی اما توانست يك امكان برای تمامی فيلمسازان تبعيدی سراسر جهان فراهم كند. در فستيوال سينمای تبعيد، فيلمهای فيلمسازان تبعيدی جهان، از شيلی گرفته تا يونان، از كردستان تا تركيه و ايران … امكان عرضه شدن به مخاطب را پيدا می كنند. فيلمهايی كه بدليل تسلط مصلحتهای سياسی و اقتصادی در جهان، امكان كمتری برای راهيابی به بازار جهانی – تجارتی فيلم پيدا می كنند. فستيوالی كه‌ هردوره كاملتر و پربارتر می شود و توانسته است در سوئد بعنوان يك آلترناتيو در برابر فستيوالهای رايج، موقعيت خود را تثبيت كند .

فيلمهايی كه مهينی پس از انقلاب برای تلويزيون ساخته، از جمله “ياد آشنا ” كه در مورد زنده ياد پرويز فنی زاده است و يا “زمين سوخته” كه موضوع آن زندگی مردم كردستان است، همگی توقيف شده اند و اگر هنوز وجود داشته باشند، سالهاست كه دارند در قفسه‌ای خاك می خورند !!!

از آنجا كه فيلمهای مهينی در سطح عمومی بنمايش در نيامده‌اند، در قسمت بعدی اين نوشته تلاش خواهم كرد تا بزبان قلم، تصويری از يكی ازفيلمهای مهينی به نام “سيد اسماعيل ” را به خواننده منتقل كنم .

نام فيلم : سيد اسماعيل

سناريست و كارگردان : حسين مهينی

تهيه شده در مدرسه‌ی عالی سينما و تلويزيون، ١٣٥٣

“سيد اسماعيل “، فيلمی است نيمه مستند و تقريبا بدون متن. در اين فيلم نگاه به اجتماع اطراف، از طريق تصوير و صدا و همچنين همآميزی و گاه جداسازی اين دو عنصر، برجسته می شود .

فيلم با چند تصوير كوتاه آغاز می شود. در يكی از تصاوير آغازين، پرچم سياه و صدای سنج به تصويری از عزاداران سياهپوشی قطع می شود كه جنازه‌ای را بر سر دست می برند. عزاداران در كوچه ای تنگ به سوی ما می آيند. صدايی، ” شام غريبان ” می خواند. تصوير به دو دست قطع می شود. دستهايی زحمت كشيده و پير. صدای ديگری ” الرحمان ” می خواند. پرچم سياه می افتد. صدای اذان و تصوير يك مسجد. اينبار كوچه‌ی تنگ خاليست … و باز عزاداران را می بينيم كه بتدريج نزديك می‌شوند. تصوير باز به دستها قطع می شود. دستها اينبار به كار می افتند و پارچه‌ای را بر زمين پهن می كنند و بعد آن را به دقت صاف می كنند. تصوير به چهره‌ی صاحب دستها كه پيرمردی رنجديده است، قطع می شود و باز به دستها. دستها يك چراغ نفتی را از كيسه ای بيرون می آورند و آن را بدقت تميز می كنند و روی پارچه می گذارند. از اين پس تصوير دستها و همچنين عزاداران مرتب به تصاوير ديگری قطع می شوند و دستها هر بار چيزی را به مجموعه‌ی تمثيلهای مذهبی اضافه می كنند ( دست قمر بنی هاشم، زنجير، شمشير ) و بالاخره آينه‌ای كه پيرمرد با آن حرف می زند. صدای پيرمرد شنيده نمی شود، اما صداهای در هم ديگری از ” انتظار ” حرف می زنند و باز عزاداران كه‌همچنان در حال نزديك شدن هستند و حضورشان بگونه ای تهديد آميز جلوه می كند. تصويری از چهره‌ها. چهره‌ی مردم كوچه و بازار. صدا یی می گويد كه سالهاست منتظر است تا اتفاقی بيفتد. در جاهايی كه صداها، افكار درونی چهره‌ها را بازگو می كنند، بياد فيلم ” بر فراز آسمانهای برلين “، ساخته‌ی ويم وندرس می افتم. در آنجا نيز دوربين چهره‌های انسانهايی را دنبال می كند در حاليكه صدايی، گفتمان درونی آنها را بازگو می كند. باز گرديم به “سيد اسماعيل “.تصاوير سريعتر می شوند. دوربين اكنون تصويری از مكانی كه چهره‌ها را در آن يافته، به ما می نماياند : “بازار سيد اسماعيل “. دوربين تلاش می كند تا ازميان جمعيت راهی برای خود بيابد. صدای عزاداران. و صداهای درهم، كم كم به عوامل تهديد آميزی تبديل می شوند كه دوربين را نا مطمئن می كند. دوربين به نفس نفس می افتد و راه گريزی می‌جويد. اما جمعيت راهها را بسته است، سقفها تاريك و بلندند و روزنه‌های كوچكی كه راه به سوی نور دارند، قابل دسترس نيستند. كوچه‌ی تنگ. عزاداران. صدای خنده. خنده‌های وحشت زا. صدای رگبار مسلسل و همچنان تلاش دوربين برای يافتن راه فرار. صدای آهنگهای كوچه بازاری همراه با تصوير زندگی روزمره‌ی مردم در حال كسب و كار. روزمرگی كه فقر جزء اصلی آن را تشكيل می دهد. فقط دوربين است كه خطر را حس می كند. پيرمردی رو به دوربين می گويد : ” … آخه چی بگم از اين زندگی … ” كسی او را به سكوت می خواند. تصاوير در هم ما را متوجه خطری می كنند كه در راه است .

عزاداران نزديك می شوند. پرچم می افتد. قفسی بر سقفی. روزنه‌ها‌ی دور از دسترس. مجموعه‌ای كه حكايت ناگفته‌ی فقر و محروميت، سايه‌ی تهديد آميز فرهنگی كه ريشه در باورهای عميق مذهبی دارد و انفجار در حال شكل گيری را بازگو می كند.

فيلم ” سيد اسماعيل ” به گمان من، علاوه بر تصوير پردازيهای بسيار به جا و همچنين استفاده‌ی مناسب از عوامل صوتی و مونتاژ بسيار دقيق، حاصل نگاه موشكافانه و دقيقی است به جامعه‌ی ايران و پيش بينی انقلابی كه چهار سال پس از ساخته شدن اين فيلم به قدرت گيری حكومت اسلامی در ايران انجاميد. نگاهی كه بدليل شناخت دقيق از اوضاع اجتماعی ايران، آينده را می بنيد و زنگ خطری به صدا در می آورد كه متاسفانه بدليل چيرگی ذوق زدگی  عمومی در آن زمان كه مجال فكر كردن را از بسياری و بخصوص از روشنفكری ايران كه وظيفه‌اش انديشيدن است، گرفته بود، شنيده نشد. تاريخ جهان به ما نشان می دهد كه بزرگترين خطر در راه پيشرفت يك جامعه، نديده گرفتن تاًمل آن اقليتی است كه می تواند از زمان حال فراتر برود و آينده را ترسيم كند.

هاينريش هاينه يكی از معدود روشنفكران آلمانی كه شيفته‌ی آرمانهای انقلاب فرانسه شده بود، در يكی از نوشته‌هايش اعتراف می كند : ” با وجود شيفتگی ام به اين حركتی كه در حال شكل گيری است، هراسی پنهان در من رشد می كند. هراس از تبديل شدن به جزئی از يك گله‌ی عمومی است كه‌همه چيز را، حتی حافظه‌ی تاريخی خويش را زير پا له می كند. از گله متنفرم ! “

فيلم “سيداسماعيل” نمونه‌ای بارز از سينمای روشنفكری است به معنای واقعی آن. دريغا كه فيلمسازی همچون مهينی كه می توانست جاپای محكمی از خود در سينمای ايران به جا بگذارد، می بايست در خلاقه ترين دوران زندگی‌اش شاهد نابودی فيلمهايش، پاره‌های جانش، بوده باشد و همچنين شاهد سوختن نگاهش كه نگاه‌ هنرمند معترض زمان خود است. نگاهی كه حرفها برای گفتن دارد. نگاه‌هنرمند معترض اما چه بخواهد و چه نخواهند، هر چند با وقفه، اما همواره تاريخ را دنبال كرده و می كند. اين نگاه فصلهای ناگفته‌ی تاريخ را باز می نويسد و وقايع را آنگونه كه بودند ثبت می كند. بهمين دليل خاری در چشمان كم سوی خودكامگان زمانه‌ هست و خواهد بود. با اميد به اينكه مهينی در آينده ای نه چندان دور، فيلمهای خوب ديگری بسازد و باز ما را به دقت در نگاهمان به جامعه مان وادارد.

 نيلوفر بيضايی