متن بوف كور

نویسنده : صادق هدايت

تنظيم برای اجرای نمايشی : نيلوفر بيضايی

 

كليه ی حقوق اين نمايش برای “ گروه تئاتر دريچه “ محفوظ است . آگوست ۲۰۰۴ ©

 

صحنه تاريك . بر قسمتی از صحنه نوری ضعيف می تابد . هر سه بازيگر در صحنه اند.

 

در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نمی شود به كسی اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهای باورنكردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر كسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می كنند آنرا با لبخند شكاك و تمسخر آميز تلقی بكنند – زيرا بشر هنوز چاره و دوايی برايش پيدا نكرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسيله ی افيون و مواد مخدر است . ولی افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقت است و بجای تسكين پس از مدتی بر شدت درد می افزايد.

آيا روزی به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبيعي، اين انعكاس سايه ی روح كه در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می كند كسی پی خواهد برد؟

من فقط بشرح يكی از اين پيش آمدها می پردازم كه برای خودم اتفاق افتاده وبقدری مرا تكان داده كه هرگز فراموش نخواهم كرد و نشان شوم آن تا زنده ام زندگی مرا زهر آلود خواهد كرد. برای من هيچ اهميتی ندارد كه ديگران باور بكنند يا نكنند. فقط می ترسم كه فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم، زيرا در طی تجربيات زندگی به اين مطلب برخوردم كه چه ورطه ی هولناكی ميان من و ديگران وجود دارد و فهميدم كه تا ممكن است بايد خاموش شد، تا ممكن است بايد افكار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصميم گرفتم كه بنويسم فقط برای اين است كه خودم را به سايه ام معرفی كنم –

سايه ای كه روی ديوار خميده و مثل اين است كه هر چه می نويسم با اشتهای هر چه تمام تر می بلعد. برای اوست كه می خواهم آزمايشی بكنم ببينم شايد بتوانيم يكديگر را بهتر بشناسيم. چون از زمانيكه همه ی روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.

افكار پوچ! باشد، ولی از هر حقيقتی بيشتر مرا شكنجه ميكند. آيا اين مردمی كه شبيه من هستند ، كه ظاهرا احتياجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نيستند؟ آيا يك مشت سايه نيستند كه فقط برای مسخره كردن من بوجود آمده اند؟ آيا آنچه كه حس می كنم، می بينم و می سنجم سر تا سر موهوم نيست كه با حقيقت خيلی فرق دارد؟

من، فقط برای سايه ی خودم می نويسم. بايد خودم را به او معرفی بكنم.

 

سايه های ديگر به سايه می پيوندند. تصاوير و صداهای در هم.

 

تمام روز مشغوليات من نقاشی روی جلد قلمدان بود. اين شغل را اختيار كرده بودم برای اينكه خودم را گيج بكنم، برای اينكه وقت را بكشم. نمی دانم چرا موضوع همه ی نقاشيهای من از ابتدا يك شكل بوده است. هميشه يك درخت سرو می كشيدم كه زيرش پيرمردی قوز كرده شبيه جوكيان هندوستان عبا به خودش پيچيده ، چمباتمه زده و انگشت سبابه ی دست چپش را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. روبروی او دختری با لباس سياه بلند خم شده باو گل نيلوفر تعارف ميكرد. اين مجلس را من سابقا ديده بودم يا در خواب به من الهام شده بود؟ نمی دانم. فقط می دانم كه هر چه نقاشی می كردم همه اش همين مجلس و همين موضوع بود و غريب تر آنكه برای اين نقش مشتری پيدا می شد و حتی بتوسط عمويم به هندوستان می فرستادم كه می فروخت و پولش را برايم می فرستاد. من هرگز عمويم را نديده بودم ، چون از ابتدای جوانی بمسافرت دور دستی رفته بود. يكروز ، فكر كنم سيزده نوروز بود . همه ی مردم به بيرون شهر هجوم آورده بودند . من پنجره ی اطاقم را بسته بودم تا با خيال راحت نقاشی كنم. يكدفعه در باز شد و عمويم وارد شد – البته خودش گفت كه عموی من است. يك شباهت دور و مضحك با من داشت، مثل اينكه عكس من روی آينه ی دق افتاده باشد. من هميشه شكل پدرم را پيش خودم همينجور تصور می كردم . بفكرم رسيد كه برای پذيرايی او چيزی تهيه بكنم، هر گوشه را وارسی می كردم تا شايد بتوانم چيزی باب دندان او پيدا كنم، اگر چه می دانستم در خانه چيزی ندارم، چون نه ترياك برايم مانده بود و نه مشروب. ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد. گويا به من الهام شد، ديدم يك بغلی شراب كهنه كه به من ارث رسيده بودبالای رف است. همينكه آمدم بغلی را بر دارم ناگهان چشمم به بيرون افتاد…

موسيقی. در سوی ديگر صحنه ، زير نور آبی پيرمردی قوز كرده زير درختی نشسته است و زنی با لباس سياه بلند جلوی او ايستاده و با دست راست گل نيلوفری باو تعارف می كند. لبخند تلخی بر دهان دارد . نگاه غمگينش به سوی نامعلوم می رود و باز بسوی پيرمرد باز می گردد. تلاش می كند به پيرمرد نزديكتر شود، اما نمی تواند. پيرمرد بلند می خندد. خنده ای زشت ، همراه با تمسخر و در عين حال وحشت انگيز. نور آبی محو می شود . مرد همانطور وحشت زده روی چهارپايه ايستاده است. كم كم از چهارپايه پايین می آيد ، روی آن می نشيند و سرش را ميان دو دست می گيرد. صدای خنده ی ترسناك هنوز می آيد. صدای خنده قطع می شود . صحنه كم كم روشن می شود. مرد سرش را بلند می كند.

در اين دنيای پر از فقر و مسكنت، برای نخستين بار گمان كردم كه در زندگی من يك شعاع آفتاب درخشيد. اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود ، بلكه فقط يك پرتو گذرنده، يك ستاره ی پرنده بود كه بصورت يك زن يا يك فرشته بمن تجلی كرد و در روشنايی آن يك لحظه، فقط يك ثانيه همه ی بدبختيهای زندگی خودم را ديدم و به عظمت و شكوه آن پی بردم و بعد اين پرتو در گرداب تاريكی دوباره ناپديد شد. حالت افسرده و شادی غم انگيزش نشان می داد كه او مانند مردمان معمولی نيست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل يك منظره ی رويای افيونی بمن جلوه كرد. گويا می خواست از روی جويی كه بين او و پيرمرد فاصله داشت بپرد ولی نتوانست…

پيرمرد می خندد. خنده ای زشت. وحشت راوی.

چند دقيقه چند ساعت طول كشيد؟ نمی دانم. همينكه به خود آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم، ديدم عمويم رفته ، اما زنگ خنده ی خشك پيرمرد هنوز توی گوشم صدا می كرد.

زندگی من از اين لحظه تغيیر كرد. آن دختر اثيری ، آن فرشته ی آسمانی تا آنجايی كه فهم بشر از ادراك آن عاجز است تاثير خودش را در من گذاشت.

مثل اينكه اسم او را قبلا می دانسته ام. شراره ی چشمهايش، رنگش، بويش، حركاتش همه بنظر من آشنا می آمد، مثل اينكه روان من در زندگی پيشين در عالم مثال با روان او همجوار بوده و از يك اصل و يك ماده بوده و بايستی كه به هم ملحق شده باشيم. می بايستی در آن زندگی نزديك او بوده باشم. هرگز نمی خواستم او را لمس بكنم. فقط اشعه ی نامرئی كه از تن ما خارج و به هم آميخته می شد كافی بود. آيا هميشه دو نفر عاشق همين احساس را نمی كنند كه سابقا يكديگر را ديده بودند، كه رابطه ی مرموزی ميان آنها وجود داشته است؟ در اين دنيای پست يا عشق او را می خواستم يا عشق هيچكس را- آيا ممكن بود كس ديگری در من تاثير بكند؟

صداهای در هم . با صدای خنده ی پيرمرد در هم می آميزد. مرد هراسان به اينسو و آنسو می رود . دنبال دختر می گردد.

هر روز مثل مرغ سر كنده بدنبال او می گشتم. اما هيچ اثری از درخت سرو ، از جوی آب و از كسانی كه آنجا ديده بودم پيدا نكردم. آنقدر شبها جلو مهتاب زانو بزمين زدم ، از درختها ، از سنگها ، از ماه كه شايد او نگاهش كرده باشد، استغاثه و تضرع كردم و همه ی موجودات را بكمك طلبيدم ولی كوچكترين اثری از او نديدم. اصلا فهميدم همه ی اين كارها بيهوده است، چون او نمی توانست با چيزهای اين دنيا رابطه داشته باشد. مثلا آبی كه او گيسوانش را با آن شستشو می داده بايستی از يك چشمه ی منحصر بفرد ناشناس و يا غار سحر آميزی بوده باشد. لباس او از تار و پود معمولی نبوده، فهميدم كه آن گل نيلوفر گل معمولی نبوده ، مطمئن شدم اگر آب معمولی به صورتش می زد، رخسارش می پلاسيد و اگر با انگشتان بلند و ظريفش گل نيلوفر معمولی را می چيد انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد. آيا حقيقتا با او ملاقات كرده بودم؟ هرگز، فقط او را دزدكی و پنهانی از يك سوراخ، از يك روزنه ی بدبخت پستوی اطاقم ديدم – مثل سگ گرسنه ای كه روی خاكروبه ها بو می كشد و همينكه از دور زنبيل می آورند از ترس می رود پنهان می شود، بعد بر ميگردد تكه های لذيذ خودش را در خاكروبه ی تازه جستجو كند، من هم همان حال را داشتم. ولی اين روزنه بسته شده بود. برای من او يكدسته گل تر و تازه بود كه روی خاكروبه انداخته بودند.

شب آخری كه مثل هر شب بدنبال او می گشتم، هوا گرفته و بارانی بود

صدای رعد و برق . صحنه خاكستری .

من يكنوع آزادی حس می كردم و مثل اين بود كه باران افكار تاريك مرا می شست. وقتی برگشتم خيلی از شب گذشته بود . همه جا تاريك بود….

صحنه تاريك . صدای رعد و برق و باران. مرد كبريتی روشن می كند . خاموش می شود. باز كبريت ديگری روشن می كند. حس می كند كه كسی يا چيزی در نزديكی اوست . ناگهان زنی را می بيند كه لباس سياه گشادی بر تن دارد و كلاه لباس را بر سر . صورتش پوشيده است . زن بدنبال او می رود. مرد دستپاچه می شود . با عجله چراغی روشن می كند. زن كلاه ازسر بر می دارد و رويش را باز می كند. همان زن اثيری است. مرد چشمانش را ميمالد . باور نمی كند واقعيت دارد. كاملا هراسان است . می لرزد. زن دراز می كشد. چشمانش را می بندد. مرد می رود بغلی شراب را می آورد. زن همچنان خوابيده. كمی شراب در دهان او می ريزد. دهان زن كاملا بسته می ماند و شراب از دهانش سرازير می شود. مرد صندلی می آورد و كنار زن روی آن می نشيند. همچنان به صورت زن خيره مانده است. هراسان انگشتامش را در موهای زن فرو می برد. صورت زن را لمس می كند. وحشت زده می شود. صورت سرد و بيروح است . دستش را روی قلب زن می گذارد. زن نفس نمی كشد. آينه ای می آورد و جلوی دهان زن می گيرد. زن نفس نمی كشد. كنار زن دراز می كشد و به او می چسبد تا او را گرم كند. اما زن حركت نمی كند. بلند می شود. می رود پشت ميز می نشيند.

اين همان كسی بود كه تمام زندگی مرا زهر آلود كرده بود و يا اصلا زندگی من مستعد بود كه زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهر آلود زندگی ديگری نمی توانستم داشته باشم. انگار روح شكننده ی او از ميان جسمی كه شكنجه اش می كرد و در دنيای سايه های سرگردان می رفت، سايه ی مرا هم با خودش برد ( سايه های در هم) با مرده ی او بنظرم آمد كه تا دنيا دنياست تا من بوده ام يك مرده ی سرد و بی حس و حركت با من بوده . در اين لحظه يك زندگی منحصر بفرد عجيب در من توليد شد. چون زندگی ام مربوط به همه ی هستيهايی می شد كه دور من بودند به همه ی سايه هايی كه در اطرافم می لرزيدند.

در اينجور مواقع هر كس به يك عادت قوی زندگی خود ، به يك وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می كند، نويسنده می نويسد،‌حجار سنگ تراشی می كند و در اين مواقع است كه يك هنرمند واقعی می تواند از خود شاهكاری بوجود بياورد. ولی من، من كه بی ذوق و بيچاره بودم، يك نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بكنم، با اين تصاوير خشك و براق و بيروح كه همه اش به يك شكل بود چه می توانستم بكشم كه شاهكار بشود؟ انگار اين موضوع با شيوه ی نقاشی مرده ی من تناسب داشت. نقاشی از روی مرده ها. اصلا من نقاش مرده ها بودم. می خواستم اين چشمهايی كه برای هميشه بسته شده بود را روی كاغذ بكشم .

لبخندی بر لبانش می نشيند. كاغذ و مدادی بر می دارد و شروع به كشيدن می كند. ناراضی است . كاغذ را مچاله می كند و دور می اندازد. كاغذ ديگری بر می دارد. باز می كشد و باز هم و باز …. . صحنه كم كم روشن می شود و روشن تر. صورت زن حركت می كند . سرش به سوی مرد می چرخد. چشمانش باز می شود. لبخندی می زند. باز چشمانش بسته می شود . مرد با تعجب به سوی او می رود. اما زن را همچنان مرده و بيروح می يابد.

او كاملا مرده بود. ولی چطور چشمهايش باز شد؟ نمی دانم. آيا در حالت رويا ديده بودم. آيا حقيقت داشت. با مرده چه می توانستم بكنم؟ با مرده ای كه تنش شروع به تجزيه شدن كرده بود. اول بخيالم رسيد او را در اطاق خود چال بكنم. بعد فكر كردم او را ببرم و در چاهی بيندازم، در چاهی كه دور آن گلهای نيلوفر كبود رويیده باشد. اما همه ی اين كارها چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم نگاه كسی به او بيفتد. همه ی اين كارها را می بايست بتنهايی و بدست خودم انجام بدهم – من بدرك، اصلا زندگی من بعد از او چه فايده ای داشت. اما او ، هرگز، هرگز ، هيچكس از مردمان معمولی بغير از من نمی بايست چشمش به مرده ی او بيفتد. ناگهان فكری بنظرم رسيد…

صدای رعد. موسيقی وحشت زا. تاريكی. مرد بدنبال چيزی می گردد. اره را بر می دارد و بسوی زن می رود پارچه ای روی او می اندازد . اره را بسوی بدن او كه زير پارچه است، ميبرد. صدای بريدن . مرد چمدانی می آورد. آن را باز می كند و اعضای بدن زن را در آن می گذارد. چمدان را می بندد. می خواهد بلند كند، نمی تواند. چمدان را روی زمين می كشد. ناگهان صدای خنده ی خشك و زننده ای را می شنود. دستپاچه می شود. صدا نزديك می شود. نزديكتر. ناگهان پيرمرد را در مقابل خود می بيند.

پيرمرد با خنده و لحن تمسخر آميز می گويد:

اگه حمال خواستی من خودم حاضرم. يك كالسكه ی نعش كش هم دارم. من هر روز مرده ها رو می برم شابدالعظيم خاك می سپرم ها، من تابوت هم می سازم. باندازه ی هر كسی تابوت دارم بطوريكه مو نمی زنه، من خودم حاضرم، همين الان!

قهقه می خندد. مرد كاملا جا می خورد . می خواهد چيزی بگويد. پيرمرد پيش دستی می كند.

لازم نيس، من خونه ی تو رو بلدم، همين الان ها!

پيرمرد می رود . افساری می آورد كه جعبه ای مثل تابوت به آن وصل است . جلوی مرد می ايستد بدون اينكه نگاهی به او بكند. مرد وارد تابوت می شود. در آن می نشيند و چمدان را روی سينه ی خود می گذارد و محكم نگه می دارد. پيرمرد راه می افتد. حالا فقط سايه ی ‌آنها ديده می شود.

صدای بيل و كندن زمين. سايه ی مرد و چمدان.

سايه ی پيرمرد ناپديد می شود. مرد دوباره به صحنه باز می گردد. لباس و سرورويش خونين است. ناگهان پيرمرد را می بيند كه باز به شكل مشمئز كننده ای می خندد.

پيرمرد: حتما تو می خواسی شهر بری راهو گم كردی هان؟ سر و كار من با مرده هاس، شغلم گوركنيس، بد كاری نيس هان؟ امروز رفتم يه قبر بكنم اين گلدون از زير خاك در اومد. می دونی گلدون راغه مال شهر قديم ری هان؟ اصلا قابلی نداره، من اين كوزه رو بتو می دم بيادگار من داشته باش.

كوزه را به مرد می دهد. مرد دست می كند در جيبش و سكه ای بيرون می آورد تا به پيرمرد بدهد.

پيرمرد: قابلی نداره، من تو رو می شناسم. خونت رو هم بلدم. همين بغل، من يه كالسگه ی نعش كش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان. دو قدم راس.

پيرمرد باز همان افسار با تابوت را می آورد. مرد در آن می نشيند و كوزه را روی سينه اش می گذارد. پيرمرد براه می افتد. در جايی می ايستد. مرد پياده می شود. می دود و از روی ميزش يك قوطی بر می دارد. دوباره می دود بسوی پيرمرد. اما پيرمرد ناپديد شده . بسوی كوزه بر می گردد. كوزه پر از گرد و خاك است. آن را پاك می كند. روی آن يك گل نيلوفر بزرگ كشيده شده . در قسمت ديگر كوزه نگاه مرد روی نقطه ای خيره می شود. كوزه را روی ميز می گذارد و سراسيمه ميان كاغذهايش بدنبال چيزی می گردد. يكی از كاغذها را بر می دارد . آن را نگاه می كند و با طرح روی كوزه مقايسه می كند. چيزی آشنا می يابد (تصوير چشمان زن اثيری).

نه باور كردنی نبود. همان چشمهای درشت بيفكر، همان قيافه ی تودار و در عين حال آزاد! كسی نمی تواند پی ببردكه چه احساسی به من دست داد. می خواستم از خودم فرار كنم. آيا چنين اتفاقی ممكن بود؟ تمام بدبختيهای زندگيم دوباره جلو چشمم مجسم شد – آيا فقط چشمهای يكنفر در زندگی ام كافی نبود! حالا دو نفر با همان چشمها، چشمهايی كه مال او بود بمن نگاه می كردند! چشمهايی كه آنجا نزديك كوه كنار تنه ی درخت سرو، پهلوی رودخانه ی خشك بخاك سپرده شده بود. زير گلهای نيلوفر كبود، در ميان خون غليظ، در ميان كرم و جانوران و گزندگانی كه دور او جشن گرفته بودند و ريشه ی گياهها بزودی در حدقه ی آن فرو می رفت كه شيره اش را بمكد، حالا با زندگی قوی و سرشار بمن نگاه می كرد! من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نمی كردم، ولی بواسطه ی حس جنايتی كه در من پنهان بود، در عين حال خوشی بی دليلي، خوشی غريبی بمن دست داد – چون فهميدم يكنفر همدرد قديمی داشته ام- آيا اين نقاش قديم، نقاشی كه روی اين كوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی كرده بود همدرد من نبود؟

صحنه تاريك و روشن می شود. صدای طوفان . راوی پشت ميزش می نشيند و خود را گريم می كند . چهره اش پير می شود. پيرمرد در صحنه است و شروع می كند:

در دنيای جديدی كه بيدار شده بودم محيط و وضع آنجا كاملا برای من آشنا و نزديك بود، بطوری كه بيش از زندگی و محيط سابق خودم با آن انس داشتم. مثل اينكه زندگی حقيقی من بود – يك دنيای ديگر ولی بقدری بمن نزديك و مربوط بود كه بنظرم می آمد به محيط اصلی خودم برگشته ام – در يك دنيای قديمی اما در عين حال نزديك تر و طبيعی تر متولد شده بودم.

حس می كردم تنم داغ است، دستهايم خونين بود. اما يكنوع اضطراب و هيجان مخصوصی در من وجود داشت. مدتها بود كه منتظر بودم بدست داروغه بيفتم. ولی تصميم داشتم كه قبل از دستگير شدنم پياله ی شراب زهر آلود را كه سر رف بود بيك جرعه بنوشم – اين احتياج نوشتن بود كه برايم يكجور وظيفه ی اجباری شده بود، می خواستم از اين ديوی كه مدتها بود درون مرا شكنجه می كرد بيرون بروم. می خواستم دل پری خودم را روی كاغذ بياورم. بالاخره بعد از اندكی ترديد اينطور شروع كردم:

از اينجا راوی سخن ميگويد. در عين حال پارچه ای بلند و سياه بر دوش می كشد و با آن شكلی از يك تابوت در صحنه درست می كند . بعد به جلوی صحنه می آيد و تعدادی شمع روشن می كند.

هميشه گمان می كردم كه خاموشی بهترين چيزهاست، گمان می كردم كه بهتر است آدم مثل بوتيمار كنار دريا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند. ولی حالا ديگر دست خودم نيست. حالا می خواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه ی انگور در دستم بفشارم و عصاره ی آن را ، نه ، شراب آن را ، قطره قطره در گلوی خشك سايه ام بچكانم. فقط می خواهم پيش از آنكه بروم دردهايی كه مرا خرده خرده مانند خوره می خورد، روی كاغذ بياورم. چون باين وسيله می توانم افكار خودم را مرتب و منظم بكنم. آيا مقصودم نوشتن وصيت نامه است؟ هرگز، چون نه مال دارم كه ديوان بخورد و نه دين دارم كه شيطان ببرد.

آنچه كه زندگی بوده است، از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنكه من رفتم، بدرك، می خواهد كسی كاغذ پاره های مرا بخواند، می خواهد هفتاد سال سياه هم نخواند. من فقط برای سايه ام می نويسم. اين سايه ی شوم ، مثل اين است كه آنچه می نويسم بدقت می خواند و می بلعد. اين سايه حتما بهتر از من می فهمد.

هر كس ديروز مرا ديده، جوان شكسته و ناخوشی ديده است ولی امروز پيرمرد قوزی می بيند، با موهای سفيد، چشمهای واسوخته و لب شكری. من می ترسم از پنجره اطاقم به بيرون نگاه بكنم، در آينه به خودم نگاه بكنم. چون همه جا سايه های مضاعف خودم را می بينم. نمی دانم كجا هستم و اين تكه آسمان بالای سرم، يا اين چند وجب زمين كه رويش نشسته ام مال نيشابور يا بلخ و يا بنارس است. من به هيچ چيز اعتماد ندارم:

از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور واجور شنيده ام، حالا هيچ چيز را باور نمی كنم. همين حالا كه در آينه نگاه كردم خودم را نشناختم. نه، آن “من“ سابق مرده است، تجزيه شده، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد. از كجا بايد شروع كرد – سر تاسر زندگی قصه و حكايت است.

از كجا بايد شروع كرد – چون همه ی فكرهايی كه در كله ام می جوشد ، مال همين الان است. ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد. يك اتفاق ديروز ممكن است برای من كهنه تر و بی تاثير تر از يك اتفاق هزار سال پيش باشد. شايد از آنجا كه همه ی روابط من با دنيای زنده ها بريده شده، يادگارهای گذشته جلوم نقش می بندد. گذشته، آينده، ساعت، روز، ماه و سال همه برايم يكی است. مراحل مختلف بچگی و پيری برای من جز حرفهای پوچ چيز ديگری نيست. فقط برای مردمان معمولی برای رجاله ها – رجاله ی با تشديد همين لغت را می جستم- ، برای رجاله ها كه زندگی آنها موسم و حد معينی دارد، مثل فصلهای سال و در منطقه ی معتدل زندگی واقع شده است صدق می كند. ولی زندگی من همه اش يك فصل و يك حالت داشته. ميان چار ديواری كه اطاق مرا تشكيل می دهد و حصار كه دور زندگی و افكار من كشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می شود، نه اشتباه می كنم، مثل يك كنده ی هيزم تر است كه گوشه ی ديگدان افتاده و به آتش هيزمهای ديگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده….

موسيقی. در منبع نوری اول مرد قصابی بروی صحنه می آيد . پيش بند سفيدش كاملا خونين است و چند تكه گوشت و يك ساطور دارد و با ولع تمام گوشتها را تكه تكه می كند. در منبع نوری دوم پيرمرد قوزی بساطش را می چيند ، چيزهای قديمي، علائم مذهبی و در همان حال آيات قران می خواند.

اطاقم يك پستوی تاريك و دو دريچه با خارج با دنيای رجاله ها دارد. يكی از آنها رو به حياط خودمان باز می شود و ديگری رو بكوچه است و از آنجا مرا مربوط با شهر ری می كند. شهری كه عروس دنيا می نامند و هزارن كوچه و پس كوچه و خانه های تو سری خورده، مدرسه و كاروانسرا دارد. شهری كه بزرگترين شهر دنيا بشمار می آيد، پشت اطاق من نفس می كشد و زندگی می كند. اين دو دريچه مرا با دنيای خارج با دنيای رجاله ها مربوط می كند. ولی در اطاقم يك آينه به ديوار است كه صورت خودم را در آن می بينم و در زندگی محدود من آينه مهمتر از دنيای رجاله هاست كه با من هيچ ربطی ندارد…

پيرمرد خنزر پنزری و بساط كهنه اش. از بساط او بوی زنگ زدگی و چركی می آمد. اشياء بساطش همه مرده و از كار افتاده بود. شايد می خواست چيزهای وا زده ی زندگی را برخ مردم بكشد. آيا خودش پير و وا زده نبود؟ همه ی اشياء بساطش كثيف و از كار افتاده بود ولی چه زندگی سمج و چه شكلهای پرمعنی داشت! اين اشياء مرده بقدری بر من تاثير گذاشتند كه آدمهای زنده نمی توانستند در من آنقدر تاثير بگذارند.

اين دردها اين قشرهای بدبختی كه بسر و رويش پينه بسته بود و نكبتی كه از اطراف او می باريد، شايد خودش نمی دانست، ولی او را مانند يك نيمچه خدا نمايش می داد و با آن سفره ی كثيفی كه جلوی او بود، نماينده و مظهر آفرينش بود.

اينها رابطه ی من با دنيای خارجی بود، اما از دنيای داخلی: فقط دايه ام و يك زن لكانه برايم مانده بود، ولی ننجون دايه ی او هم هست، دايه ی هر دومان است . چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديك بوده ايم ، بلكه ننجون هر دومان را با هم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود. چون من اصلا پدر و مادرم را نديده ام و مادر او مرا بزرگ كرد. بهر حال من از وقتی خودم را شناختم ، عمه ام، همين ننجون را بجای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم. بقدری او را دوست داشتم كه دخترش را، همين خواهر شيری خودم را چون شبيه او بود بزنی گرفتم.

درباره ی پدر و مادرم چند جور حكايت شنيده ام. فقط يكی از اين حكايتها را كه ننجون برايم نقل كرد، پيش خودم تصور می كنم.

دايه به صحنه می آيد. مرد پشت به تماشاگر و رو به دايه می نشيند.

دايه: پدرت و عموت دوقلو بودند. هر دو يك شكل و يك قيافه و يك اخلاق داشتند. حتی صدايشان يك جور بود، طوری كه تشخيص آنها از همديگه كار ساده ای نبود. علاوه بر اين يك رابطه ی معنوی و حس همدردی بين آنها وجود داشت. اگر يكی ناخوش می شد ديگری هم ناخوش می شد. بقول مردم مثل سيبی بودند كه از وسط نصف كرده باشند. هر دو شغل تجارت پيش گرفتند و به هندوستان رفتند. پدرت در بنارس بود و عمويت برای تجارت به شهرهای ديگر می رفت. بعد از مدتی پدرت عاشق يك دختر باكره بوگام داسی كه رقاص معبد بود ، شد…

پدرت بقدری شيفته ی اون دختر شد كه به مذهب اون در آمد . چند وقت بعد ، دختره آبستن شد و از معبد انداختنش بيرون. تو تازه بدنيا آمده بودی كه عمويت از سفر برگشت و او هم يكدل نه صد دل عاشق دختر شد. از آنجا كه قيافه اش عين پدرت بود، دختره را گول زد . وقتی قضيه معلوم شد، مادرت گفت كه هر دوشون رو ترك می كنه، مگر باين شرط كه آزمايش مارناگ بدهند و هر كدام كه زنده ماند ، دختر مال اون می شه. آزمايش از اين قرار بود كه پدر و عمويت را در يك اطاق تاريك با يك مار می انداختند و هر يك را كه مار گزيد ، فرياد می زد، آنوقت در را باز می كردند . ديگری را نجات می دادند و بوگام داسی باو تعلق می گرفت.

در را كه باز كردند عمويت از اطاق بيرون آمد. صورتش شكسته و پير شده بود و موهايش سفيد . مطابق شرط ، بوگام داسی زن اون شد. ولی هنوز معلوم نيست كه واقعا عمويت زنده ماند يا پدرت. چون در نتيجه ی آزمايش فكرش مغشوش شده بود و گذشته را بكل فراموش كرده بود و تو را نمی شناخت. برای همين حدس زدند كه عمويت است. از آن ببعد او تو را بمن سپرد و خودش با بوگام داسی در ری ماند. وقت خداحافظي، مادرت يك بغلی شراب ارغوانی كه توش زهر دندان ناگ مار هندی حل شده بود ، به من داد كه به تو بدم.

مرد به سوی تماشاگر برمی گردد.

مرد: يك بوگام داسی چه چيز بهتر می تواند برسم يادگاری برای بچه اش بگذارد. شراب ارغوانی ، اكسير مرگ كه آسودگی هميشگی می بخشد- شايد او هم زندگی خودش را مثل خوشه ی انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود. آيا مادرم زنده است؟ شايد الان كه من مشغول نوشتن هستم او در ميدان يك شهر دور دست هند جلو روشنايی مير قصد.

صدا پخش می شود. تصاوير گوناگون مانند وقايع يك كابوس مبهم . لكاته بسوی راوی می رود و او را اغوا می كند. شال گردنش را دور گردن او می اندازد. پيرمرد با لبخند زشت وارد می شود ، دست لكاته را می گيرد و خندان به پشت پرده می روند. سايه هايی كه تصاوير همخوابی را نشان می دهد. راوی با شال گردن معاشقه می كند. بيمار است . روی تخت دراز می كشد. پرستار با يك آمپول وارد می شود. مرد دستش را به سوی او دراز می كند، انگار از او كمك می خواهد. پرستار بی اعتنا از كنار او می گذرد و آمپول را همچنان در دست دارد. پزشك بالای سر راوی می رود و يك چنگك را در هوا تكان می دهد . پرستار از بساط پيرمرد كتاب دعا را بر می دارد و آن را ورق ورق می كند. پزشك بسوی بساط می رود و دست ابولفضل را برمی دارد و در صحنه می گرداند…. همه ی اين تصاوير روی پرده ی بزرگ همزمان باز پخش می شوند.

و اما از زنم…اين دختر فقط يكبار خودش را بمن تسليم كرد، آنهم سر بالين مادر مرده اش بود. روبروی مادر مرده اش مرا بسوی خودش كشيد و چه بوسه های آبداری از من كرد! من از زور خجالت می خواستم بزمين فرو بروم. بی اختيار او را بغل كردم و بوسيدم. و لی در اين لحظه پرده كنار رفت و شوهر عمه ام، پدر اين لكاته، قوز كرده و شال گردن بسته وارد اطاق شد و خنده ی خشك و زشت و زننده ای كرد. شايد اين لكاته اين كار را كرده بود تا مجبور شوم او را بزنی بگيرم. بعد از آن اين دختر هرگز خودش را بمن تسليم نكرد. اطاقش را از من جدا كرد و مرتب با فاسق های مختلفش می خوابيد. من محكوم بتنهايی ، محكوم به مرگ بوده ام. شايد كسی باور نكند، اما كار بجايی رسيد كه از هر كسيكه شنيده بودم خوشش می آيد، می رفتم كشيك می كشيدم، تملقش را می گفتم و او را برايش غر می زدم و می آوردم. آنهم چه فاسق هايی: سيرابی فروش، فقيه، جگركي، رئيس داروغه، فيلسوف، سوداگر كه اسمها و القابشان فرق می كرد، ولی همه شاگرد كله پز بودند. همه ی آنها را بمن ترجيح می داد. می خواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربايی را از فاسقهای زنم ياد بگيرم ولی جاكش بدبختی بودم كه همه ی احمق ها بريشم می خنديدند . اصلا چطور می توانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را ياد بگيرم؟ حالا می دانم كه آنها را دوست داشت، چون بی حيا، احمق و متعفن بودند. عشق او اصولا با كثافت و مرگ توام بود. آيا حقيقتا مايل بودم با او بخوابم؟ آيا صورت ظاهر او مرا شيفته كرده بود يا تنفر او از من يا… نمی دانم، تنها يك چيز می دانم: اين زن، اين لكاته ، اين جادو ، نمی دانم چه زهری در روح من ، در هستی من ريخته بود كه نه تنها او را می خواستم، بلكه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت. آرزو می كردم با او در جزيره ای باشم كه آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد. آيا آنوقت هر جانور ديگر ، يك مار هندی يا يك اژدها را بمن ترجيح نمی داد؟ مثل اين بود كه اين لكاته از شكنجه ی من لذت می برد.

روزبروز تراشيده شدم… ناخوش شدم… ناخوشی دنيای جديدی در من توليد كرد، يك دنيای ناشناس. گويا افكار و آروزهای مردمان پيشين كه توسط متلها به نسلهای بعد منتقل شده، يكی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است همين حرفها را زده اند. همين جماعها را كرده اند. همين گرفتاريهای بچگانه را داشته اند – آيا سرتاسر زندگی يك قصه ی مضحك، يك متل باورنكردنی و احمقانه نيست؟

حس می كردم از همه ی اين مردمی كه می ديدم دور هستم ولی يك شباهت ظاهري، يك شباهت دور و محو مرا به آنها مربوط می كند. شباهتی كه بيش از همه مرا زجر می داد اين بود كه رجاله ها هم مثل من از اين لكاته، از زنم خوششان می ‌آمد. اسمش را لكاته گذاشتم ، چون هيچ اسمی به اين خوبی به او نمی خورد. نمی خواهم بگويم “زنم“ چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت.

اغلب برای فراموشي، برای فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آوردم. برای اينكه حس بكنم كه هنوز سالمم.كسانی هستند كه از بيست سالگی شروع به جان كندن می كنند در صورتی كه بسياری فقط در هنگام مرگشان خاموش می شوند.

حكيم باشی با سه قبضه ريش آمده بود و دستور داده بود ترياك بكشم! چه داروی گرانبهايی برای زندگی دردناك من بود! وقتيكه ترياك می كشيدم ، افكارم بزرگ، لطيف، افسون آميز می شد. در دنيای ديگری ورای دنيای معمولی سير می كردم.

دايه ام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت می كرد. بخيال خودش می خواست مرا تسليت بدهد. ولی من به فكر پست و حماقت او حسرت می بردم. چند روز پيش برايم كتاب دعا آورده بود. نه تنها كتاب دعا بلكه هيچ جور كتاب و نوشته و افكار اين رجاله ها بدرد من نمی خورد. چه احتياجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم. آيا من خودم يك رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربيات موروثی آنها در من باقی نمانده بود؟ آيا گذشته در خود من نبود؟ ولی هيچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل يك قادر متعال و صاحب اختيار مطلق كه بايد بزبان عربی با او اختلاط كرد، در من تاثيری نداشته است.

اگر چه سابق برين، وقتی سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می كردم قلب خودم را با ساير مردم هم آهنگ بكنم. اما چشمم روی كاشيهای لعابی و نقش و نگار ديوار مسجد كه برايم راه گريزی بود، خيره می شد.

موقع دعا كردن چشمهايم را می بستم و دستم را جلوی صورتم می گرفتم – در اين شبی كه برای خودم ايجاد كرده بودم مثل لغاتی كه بدون مسئوليت فكری در خواب تكرار می كنند، من دعا می خواندم. ولی تلفظ اين كلمات از ته دل نبود، چون من بيشتر خوشم می آمد با يك نفر دوست يا اشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال!

اصلا نمی خواستم بدانم خدايی وجود دارد يا اينكه فقط مظهر فرمانروايان روی زمين است كه برای استحكام مقام الوهيت و چاپيدن رعايای خود تصوير روی زمين را به آسمان منعكس كرده اند – فقط می خواستم بدانم شب را به صبح می رسانم يا نه. حس می كردم در مقابل مرگ، مذهب، ايمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه بود در مقابل حقيقت وحشتناك مرگ و حالات جانگدازی كه طی كردم، انچه راجع به كيفر و پاداش روح و روز رستاخيز بمن تلقين كرده بودند يك فريب بی مزه شده بود.

من ميان رجاله ها يك نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، بطوريكه فراموش كرده بودند كه سابق بر اين جزو دنيای آنها بوده ام.

وارد می شوند . يكی عبا را بر دوش مرد می اندازد ، ديگری عمامه را.

تنها مرگ است كه دروغ نمی گويد! حضور مرگ همه ی موهومات را نيست و نابود می كند. ما بچه ی مرگ هستيم و مرگ است كه ما را از فريب های زندگی نجات می دهد، و در ته زندگی اوست كه ما را صدا می زند. در سن هايی كه ما هنوز زبان مردم را نمی فهميم اگر گاهی در ميان بازی مكث می كنيم، برای اين است كه صدای مرگ را بشنويم… و در تمام مدت زندگي، مرگ است كه بما اشاره می كند.

اين صدای مرگ است. وقتی ميخواستم خودم را تسليم نيستی و شب جاودانی بكنم، همه ی يادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام از نو جان می گرفت. زندگی من همانقدر غير طبيعي، نامعلوم و باورنكردنی می آمد كه نقش روی قلمدانی كه با آن مشغول نوشتن هستم. شايد همين نقش مرا وادار به نوشتن می كند. يك درخت سرو كشيده كه زيرش پيرمردی قوز كرده با عبا و عمامه چمباتمه زده و انگشت سبابه ی دست چپش را بحالت تعجب بدهنش گذاشته . روبروی او دختری با لباس سياه و يك گل نيلوفر در دست و ميان آنها يك جوی آب فاصله است.

زندگی صورتك هر كسی را بخودش ظاهر می سازد، گويا هر كس چندين صورت با خودش دارد.

هر سه با هم. راوی و پيرمرد خنزر پنزری مانند يكديگر شده اند.

مرگ ۱ و مرگ ۲

در اين اطاق كه مثل قبر هر لحظه تنگ تر می شد، شب با سايه های وحشتناكش مرا احاطه كرده بود. سايه ام حقيقی تر از وجود خودم شده بود. گويا پيرمرد خنزر پنزري، مرد قصاب، ننجون و زن لكاته ام همه سايه های من بوده اند. سايه هايیكه من ميان آنها محبوس بودم. در اين وقت شبيه يك جغد شده بودم.شايد جغد هم مرضی دارد كه مثل من فكر می كند.

ناگهان يك قدرت مافوق بشر در خودم حس كردم.

هر سه دستان يكديگر را می گيرند ، به يكديگر نگاه می كنند و بلند می خندند . خنده ای بلند و زشت.

                                 پايان