پيشداوری“ و “ تعصب“ يا “خودی“ و “غير خودی
“در ادبيات و جامعهشناسی آلمان از عصر روشنگری تا قرن بيستم
( تلاش، شماره ٨، هامبورگ ٢٠٠٢)
نيلوفر بيضايی شايد پرداختن به چنين موضوعی در وهلهی نخست به مسايل و معضلات ايران و ايرانيان بیارتباط بنظر بيايد. اما “پيشداوری“ يا “پيش قضاوت“ كه معمولا به يكسونگری، حذف ديگری، بیارزش شمردن باورهای ديگر، به حاشيه رانده شدن گروههای اجتماعی كه در اقليت يا در موضع اقليت قرار دارند، حقيقت را مطلق و تنها از آن خويش انگاشتن و سر انجام شكلگيری ساختارهای استبدادی، ناسيوناليستی، دينخويی و… منجر میشود، با بسترهی فرهنگی ايران امروز قابل مقايسه است. متاسفانه در مورد اين موضوع بسيار مهم و اساسی كه در روانشناسی اجتماعی و بررسی علل تكرار دايرهی جهنمی“حاكميت مطلق“ جمعی بر جمع ديگر، از سوی صاحبنظران و محققين ايرانی همچون بسياری عرصههای ديگر كمكار شده است. شايد اين بررسی زمينهای برای بحث و كاوش بيشتر در اين زمينه و بسط آن به عرصههای ديگر فرهنگی و اجتماعی فراهم آورد. در اروپا تاريخچهی “پيشداوری“ از زوايای گوناگون و از سوی انديشمندان رشتههای مختلف بررسی و تحليل شده است. برای مثال تاريخشناسان و كارشناسان علوم سياسی به بررسی تاريخچهی پيدايش و تحليل تاثيرات ناسيوناليسم و ضديت با يهوديان پرداختهاند، در حاليكه كارشناسان علوم اجتماعی همين پديده را از طريق نظرسنجی و تحقيقات آماری دنبال كردهاند. همچنين روانشناسان در مكانيسمهای روانی را كه در پديداری قضاوت يكجانبه نقش عمدهای بازی میكند را موردبررسی قرار دادهاند. بهمين دليل در بررسی اين مقوله در ادبيات نمیتوان نگاه خود را به يك عرصهی خاص محدود نمود، بلكه میتوان به مراحل رشد “تئوری پيشداوری“ از عصر روشنگری تاكنون پرداخت. اولين كسی كه به تئوريزه كردن و تحليل “پيشداوری“ پرداخت، فرانسيس بيكن١ (١٦٢٨-١٥٦١) فيلسوف انگليسی بود. بنظر وی پيشداوری نتيجهی درك غلط پديدهها و تمايل شديد به “بتسازی“ میباشد. او اين “بت“ ها را به چهار گروه تقسيم میكند. بتهای قومی كه ريشه در طبيعت انسان دارند. بتهای غاری كه بيشتر بر اساس تجارب و ادراك شخصی تعريف میشوند. بتهای بازاری كه از ضرورت نياز بشر به ايجاد ارتباط با ديگران ناشی میشود و به دادن تصويری واژگونه از واقعيت منجر میشود و بالاخره بتهای تئاتر كه فيلسوفانی هستند كه نظراتشان بی قيد و شرط پذيرفته میشود. بگمان بيكن از تمامی اين بتها و بتسازيها میتوان فاصله گرفت. افكار بيكن بر فيلسوفان عصر روشنگری تاثيری غيرقابل انكار داشت. با وجود اين به اين موضوع در عصر روشنگری كمتوجهی شد. در اين دوره پرداختن به اين موضوع (پيشداوری) بيشتر از طريق بررسی رابطهی آن با طرف مقابل يعنی در ارتباط با منافع طبقات حاكم و كاربرد آن در جوامع فئودال انجام میشد. از آنجا كه پيششرطهای روشنگری در انگلستان و فرانسه مهياتر بود تا در آلمان، تفكر روشنگرانه در آنجا گستردهتر و همه جانبهتر جای بازكرده بود. در آلمان نقد پيشداوری بدون در نظرگرفتن جوانب سياسی آن صورت میگرفت و راه از بين بردن آن در تلاش برای رسيدن به “حقيقت“ تعريف میشد. در فرانسه بدليل شكلگيری مبارزات طبقاتی برخورد با اين پديده بسيار روشنتر و منسجمتر صورت میگرفت. بعبارت ديگر رهايی خرد از بندهای پيشداوری بعنوان پيششرط رسيدن به آزادی سياسی درنظرگرفته میشد. هدف نهايی فيلسوفان عصر روشنگری از نقد پيشداوری، جايگزين كردن فلسفه و علم بجای دينخويی فئودالی بود، چرا كه افكار اتوريتر، فئوداليسم و دگماتيسمِ مذهبی بعنوان موانع اصلی پيشرفت اقتصادی ديده میشد. با اينهمه نظر فيلسفوفانِ روشنگری در مورد پيششرطهای تاريخی اين پديده يكسان نبود. امانوئل كانت٢ پيشداوری را نتيجهی پروسهی “عموميت“ بخشيدنهای غلط میدانست. وی معتقد بود كه پيشداوری نتيجهی“خودخواهی“ و“خودپرستی“ است. نظرات كانت در اينمورد ادبيات قرن هيجدهم را تحتتاثير خود قرار داد. لِسينگ٣، يكی از مهمترين نمايندگان روشنگری در آلمان، در آثار اوليهی خود ( “ميزوژن“، ١٧٤٧ و “يهوديان“، ١٧٤٩) ٤تعصبات شديد آن دوره نسبت به زنان و يهوديان را نقد كرده است. به نظر لِسينگ نيز تعصب و پيشداوری از نبود شناخت و در نتيجه تمايل به عموميت بخشيدن منتج میشود. بگمان وی مهمترين شروط رهايی از پيشداوری “ پول“ و “ دانش“ بود. بعبارت ديگر او فاكتورهای مادی، تحصيل و آمادگی بازنگری در انديشهی خويش را تنها راه رهايی فرد از تعصب و پيشداوری میدانست. او اين باور را بعدها در كاراكتر “ناتان“ در كتاب “ ناتان دانا “ تحقق بخشيد. شيلر٥ تئاترورزان را به مبارزه با تعصب فراخواند و آنها را به “درهم كوبيدن “ زنجيرهای “تعصب“ تشويق مینمود. گوته٦ بر اين نكته تاكيد داشت كه “خرد“ و “عقل“ نمیتواند هيچ تاثيری بر از بينبردن تعصب و پيشداوری بگذارد. در ايندوره از نقد پيشداوری، پرداختن به پيشزمينهها و علل اجتماعی بوجود آمدن آن كاملا در سايه ماند. با اينهمه كانت برای اولين باراز آزادی سياسی بعنوان پيششرط تعصبزدايی نام برد، هر چند كه در عينحال هر گونه فعاليت سياسی را رد میكرد. وی میگويد : “ انقلاب تنها به تحقق آرمانهای قدرتطلبانه و شخصی يك جمع منجر میشود، اما بهيچوجه امكان يك تحول واقعی در طرز تفكر انسانها بوجود نمیآورد. تعصبات و پيشداوريهای پيشين جای خود را به تعصبات و پيشدواريهای جديد میدهند و به الگوی تودههای بیتفكر تبديل میشوند.“ گوته و شيلر در آثار اوليهی خود مركز توجه را بر شخصيتهای غيرمتداول و غير“ نرمال“ قرار داده بودند. در “ورتر“ و “كلاويدو“٧ (١٧٧٤) از گوته و “غارتگران“ ٨(١٧٨١) از شيلر به افرادی غيرعادی با خصايل فيزيكی و روانی غيرطبيعی، اما با تاثيرات مثبت پرداخته میشود. در دوران جنگهای آزدیطلبانه كه در ١٨ اكتبر ١٨١٧ با تظاهرات دانشجويان آغاز شد، يك الگوی شخصيتی ملی كه در ميان گروههای دمكرات جايگاهی ويژه داشت، بوجود آمد كه خواهان حق تعيين سرنوشت ملی بود، اما بزودی جای خود را به نوعی “غرورملی“ يا نوعی ناسيوناليسم داد. هاينريش هاينه يكی از مهمترين نويسندگانی بود كه در آنزمان در مقابل پيشداوریهای ضد فرانسوی (انقلاب فرانسه) كه در آلمان بسيار قوی بود، ايستاد و به عرصهی مبارزهی سياسی پای نهاد. هاينه به تحليل تاريخی هگل معتقد بود. او“فرد“ را مسئول بوجودآمدن پيشداوری و تعصب نمیدانست، بلكه آن را نتيجهی پيششرطهای اجتماعی- تاريخی میدانست و معتقد بود كه تعصبات و پيشداوريها تنها از طريق تغيير در روابط اجتماعی و پيشرفت تاريخی امكانپذير خواهد بود. هانس ماير٩ در مورد او مینويسد : “ هاينه میخواهد بتنهايی بايستد. میخواهد بتنهايی مبارزه كند و از طريق انتقاد اجتماعی بعنوان نويسنده در تغيير روابط اجتماعی نقش برعهده گيرد. “ در قرن نوزدهم بسياری از نويسندگان به فشارهای روحی و روانی وارد شده بر انسانهای در حاشيه قرار گرفته يا بهتر بگوييم بهحاشيه رانده شده، پرداختند. در همين رابطه نقد اجتماعی به ادبيات راه يافت. گئورگ بوشنر١٠ با “ويتسك “ (١٨٧٩) و ويكتور هوگو١١ با “گوژپشت نتردام“ (١٨٣١) مثالهايی برای دسته هستند. كمیبعد كارل ماركس و فريدريش انگلس١٣ كوشيدند تا به تعريفی تاريخی- ماترياليستی از پيشداوری و تعصب برسند. آنها يك تئوری تاريخی ماترياليستی بنا نهادند و معتقد بودند كه شكلهای گوناگون ايدئولوژی به تعلق طبقاتی وابسته هستند ١٤. از اين نقطهنظر نقد پيشداوری نمیتواند بدون در نظرگرفتن ديالكتيك تاريخی كه تاريخ را حاصل مبارزات طبقاتی میداند، انجام گيرد. ماركس و انگلس همچنين به يك ادبيات واقعگرا اعتقاد داشتند. برای آنها ادبيات وسيلهای برای مبارزه با پيشداوری بود. بگمان آنها وظيفهی ادبيات اين نيست كه تنها به خرد انسان نگاهی هشداردهنده داشته باشد، بلكه همچنين میبايست با در نظرگرفتن شرايط مادی، تعلق طبقاتی و ديالكتيك تاريخی به اين معضل بپردازد.با اينهمه نظرات ايندو نتوانست بر نقد پيشداوری اين دوران تاثير زيادی بگذارد. بيشتر صاحبنظران پس از شكست انقلاب ١٨٤٨ به تبعيد رفتند يا مواضع سياسی طبقهی بورژوای حاكم را پذيرفتند. ادبيات ايندوره از مبارزه با تفكر ضديهودی و پيشداوری و ذهنيت منفی نسبت به گروهها، طبقات و قومهای ديگر دست برداشت. همچنين از نگاه روشنگرانه فاصله گرفته شد. باز يهوديان در ادبيات بعنوان شخصيتهای منفی ترسيم شدند و رقابتهای سياسی آلمانيها با انگليس و فرانسه منجر به پيشداوريهای جديد در مورد اين كشورها شد. شيوههای علمی كه در گذشته برای نقد پيشداوری بكار گرفته میشدند، در اين دوره به ابزاری برای تاييد پيشداوريهای موجود تبديل شدند. برای مثال اتو واينينگر١٥ در كتاب خود “جنسيت و شخصيت“١٦ (١٩٠٣) قصد اثبات اين نظر را داشت كه زنان بدليل طبيعت خود نمیتوانند در جهت رهايی خويش گامی بردارند. جامعهی شهریِ قرن نوزدهم و بيستم تمام تلاشهای گذشته را به فراموشی سپرد. دليل اين امر تنها رقابتهای علمی كه پيششرط موقعيت نابرابر بود يا فرمانبرداری ناشی از فشارهای آريستوكراسی بود، نمیتوانست باشد. بلكه عامل اصلی، بوجودآمدن يك هيرآرشی جديد بود كه جايگزين مناسبات فئودالی شده بود و بر پايهی نابرابری بنا نهاده شده بود. اين مناسبات جديد نگاه ناسيوناليستی و ضدخارجی را بهمراه داشت و زنان را به بردههای دوران جديد بدل نمود، چرا كه اولين گروهی بودند كه از موج بيكاری جديد زيان ديدند و ديگر درآمدی نداشتند. اما در همين دوره يك جنبش كارگری در حال شكلگيری بود كه با ناسيوناليسم، ضديت با يهوديان و نگاه تحقيرآميز به زنان به مبارزه برخاسته بود نمايشنامهی “نورا يا خانهی عروسكی“ از هنريك ايبسن١٧ در سال ١٨٧٩ در كپنهاك بروی صحنه رفت. نورا كه زندگی زناشويیاش بر پايهی قصاوت و خشونت همسرش استوار است، او و فرزندانش راترك میكند تا خود را بيابد. ايبسن در اينجا يكی از مهمترين جايگاههای جامعهی شهری آن دوران يعنی “زندگی زناشويی“ را مورد نقد قرار میدهد. همچنين آگوست ببل ١٨ در سال ١٨٧٩ در كتابی تحت عنوان “ زنان و سوسياليسم“، پيشداورهايی را كه منجر به مقابله با رهايی زنان میشد، شديدا تحت انتقاد قرار داد. جنبش كارگری ايندوره اما به موفقيتی دست نيافت، چرا كه از يكسو در درون اين جنبش اختلافنظرهای جدی وجود داشت و از سوی ديگر پروپاگاندای رسمی قدرت بسياری داشت. پس از جنگ جهانی اول درگيری شديدی ميان ليبرالهای چپگرا و گروههای راستگرا بوجود آمد. جيمز اليوت و يورگن پلتزر در اين رابطه مینويسند : “ تئوريسينهای كنسرواتيو، روزنامهنگاران و نويسندگان پيش از ١٩٣٣ در فكر يك انقلاب راستگرا بودند، تفكری كه منجر به اتحاد نيروهای ارتجاعی راست، راسيستها ی ضد يهود و ضد كمونيستها شد و نتيجهی سياسی آن حكومت فاشيستی هيتلر شد و ساختار فكری خود را در ميان مردم رواج داد. دنيای فكری فاشيستها تشكيل میشد از تقسيم جهان به سياه و سفيد، خوب و بد، فرشته و ديو كه از اساطير كهن برگرفته شده بود. “ ١٩ پس از ١٩٤٥ (سقوط هيتلر) تا اواسط دههی شصت، صاحبنظران به بررسی علل روی آوردن آلمانيها به فاشيسم پرداختند. تئودور آدورنو به جوانب روانشناسانه و فاكتورهای روانی پيشداوری پرداخت. او معتقد بود كه “شخصيت قدرت محور“ تحت تاثير يك هيرآرشی منظم قرار دارد تا ضعفهای شخصی خود را بپوشاند. بگمان وی هراس از تهديد دليل مهمی برای وابسته شدن افراد به گروه “خودی“ و بدينترتيب ايستادن در مقابل هرچه غريبه است يا “غير خودی “، میباشد. بعبارت ديگر روی آوردن به پيشداوری و تعصب، راه گريزی است از واقعيات روزمره. ٢٠ در مقابل تئوری آدورنو، تحليل ديگری قرار دارد كه پيشداوری و تعصب را نتيجهی وقايع تاريخی و كاربردهای ايدئولوژيك میداند و تنها راه ازبين بردن آن را در تغيير مناسبات و تربيت اجتماعی میداند. نمايندهی اين نقطه نظر ماركس است كههمانطور كه يكبار نيز گفتيم، معقتد است پيششرط تحليل هر پديده در نظر گرفتن موقعيت مادی است. بگمان وی هر باوری زمانی ايدئولوژيك میشود كه ظواهر يك واقعيت اجتماعی را متبلور سازد، اما دلايل اصلی را در پرده نگاه میدارد و بطور همزمان بر اساس همان واقعيات بدينشكل بروز میكند. بعبارت ديگر عوامل پيدايش پيشداوری بايد در آنجا جستجو شود كه بعنوان شكل ايدئولوژيك از واقعيات اجتماعی برمیخيزد. تئوری نقد اجتماعی ماترياليستی هستهیاصلی روانشناسی سياسی را تشكيل میدهد. در تاييد اين تئوری در دههی شصت در آمريكا تعداد زيادی تحقيق عملی انجام شد. همچنين در عرصهی ادبيات و جامعهی دههی شصت، تاثير افكار وی غيرقابل انكار است. يك ديدگاه ديگر كه به تحليل علل پيشداوری میپردازد، روانشناسی فردی است. از اين نقطهنظر انسانهايی كه دچار عذاب وجدان و روانپريشی هستند، مقصر را نه در جنبهی درونی، بلكه بيرون از خود و در ديگران میجويند. اين خصلت به بقيهی خصوصيات شخصيتی فرد بستگی ندارد، بلكه نتيجهی وجود يك شخصيت دوگانه و بسيار ضعيف است كه میخواهد اين ضعفها را پنهان كند. اين“خودِ“ ضعيف معمولا تحت تاثير و فشار يك “فرا خودِ“ بسيار قوی قرار دارد. ديدگاه ديگری كه “مدرسهی فرانكفورت “٢١ آن را نمايندگی میكند، بر پايهی روانشاسی تحليلی استوار است، اما اهميت و ويژگی آن دراين نهفته است كه قضيه را تنها از زاويهی روانشناسانه مورد بررسی قرار نمیدهد. بعبارت ديگر اين ديدگاه شخصيت قدرت محور را نه تنها از منظر بيوگرافی شخصی، بلكه همچنين در ارتباط آن با ابعاد تاريخی میبيند. نظريه پردازان و جامعه شناسان مدرسهی فرانكفورت معتقد بودند كه ناهنجاريهای رفتاری از جمله فرا – خودی، سادومازوخيستی (خود و ديگر آزاری) ، خصايل طبيعی و غريزی نستند، بلكه به روش زندگی و ساختارهای اجتماعی وابستهاند. به گمان اريش فروم ٢٢ تفكر خودمحوربين و ديگرستيز، نتيجهی محدوديتهای اعمال شده بر فرد در نهاد خانواده است. در اين ديدگاه نيز “پدر“ نمايندهی واقعهی اجتماعی است كه در مراحل بعدی جای خود را به “معلم“، “صاحب كار“، “پيشوا يا رهبر“ میدهد. هوركهايمر٢٣ در اين رابطه مینويسد : “ در خانواده كه برای كودك تقش تعيينكننده بر عهده دارد، ساختارهای اتوريتر و قدرتمحورانه، پيششرط ساختارهای بعدی اجتماعی است. “ ٢٤ دليل نگاه شتابزدهی نگارندهی اين سطور به مقولهی “پيشداوری“، “پيش قضاوت“ و “تعصب“ كه نتيجهی آن به حاشيه راندن گروههای مختلف اجتماعی و مهيا ساختن شرايط اجتماعی برای پایگيری استبداد و تقسيم جامعه به “خودی“ و “غيرخودی“ است، از يكسو قابل مقايسهبودن آن در بسياری وجوه با بستر تاريخی ايران و تفكر “قدرتپرست“ و “بتساز“ در جامعهی ماست كه در تمامیسطوح و گروههای اجتماعی ما ريشه دارد، و از سوی ديگر روشنشدن اين نكتهی مهم كه در زمينهی روانشناسی اجتماعی علل تكرار دايرهی جهنمی استبداد ريشهدار در سرزمينمان كم كار شده است. بگمان من همين كمكاری كه يكی از دلايل آن مبتلا بودن بخش قابل ملاحظهای از صاحبنظران ما به “تعصب“ و “پيشداوری “ و در نتيجه نديدن آن است، منجر به يكسويهنگريهای سياسی، تحريف تاريخ، “دل بستنهای“ زودگذر به اين و آن و در نتيجه بیعملی محض شده است. ادعای طرفداری از مبانی دمكراتيك و ساختن و پرداختن جملات زيبا در وصف آن، يا جايگزين ساختن يك آرمانشهر با آرمانشهری ديگر بدون درك مبانی و ريشههای اجتماعی و فردی و بررسی آن از جوانب گوناگون غيرممكن است. از سوی ديگر میدانيم كه پيشداوری تنها بدليل نگاه به ديگری از زاويهی منفی نيست كه اينچنين نام میگيرد، بلكه پيشداوری كه منجر به مثبت مطلق ديدن میشود نيز بهمان اندازه خطرناك و فاجعهآفرين است. يك جامعه تنها در صورتی میتواند در صلح زندگی كند كه حقوق همهی انسانها را برسميت بشناسد و بدان احترام گذارد و اين بدين معنی است كه “ تفاوتهای باورهای انسانی “٢٤ را بپذيرد. تنها در صورت پذيرفتن “حق برابر باورهای گوناگون در تفاوتهايشان “٢٥ است كه احترام به ديگری تحقق میيابد. |
١ Bacon, F: Die Idolenlehre. In: Kirchman ,Neues Organon, Berlin (1870). In: Link , Ideologie (1927) |
٢ Kant , Immanuel : Werke Bd. VI , Frankfurt .M . (1964) |
٣ Lessing , Gotthold Ephraim : Werke , Bd. III, Berlin, Rilla – Ausgabe (1960) |
٤ „ Misogyn“ und „ Die Juden“ |
٥ Schiller, Friedrich : Werke , Bd. IV, Frankfurt . M. (1966) |
٦ Goethe, Johann Wolfgang : Werke , Bd. XII , Hamburg (1960) |
٧ „Werther“ und „Clavigo“ |
٨ „ Die Raeuber“ |
٩ Mayer , Hans : Von Lessing bis Thomas Mann, Metzingen/Württemberg , 1959 |
١٠ Georg Büchner |
١١ Victor Hugo |
١٣ Karl Marx u. Friedrich Engels |
١٤ Marx ,K u. Engels ,F : Die Deutsche Ideologie, in : Ders. , Frankfurt .M. (1966) |
١٥ Otto Weininger |
١٦ Geschlecht und Charakter |
١٧ „Nora oder ein Puppenhaus“ von Henrik Ibsen |
١٨ Bebel , August : Die Frau und der Sozialismus , Berlin (1974) |
١٩ Eliot , James/ Pelzer, Jürgen : Stationen der Vorurteilkritik , Gِttingen (1978) |
٢٠ Adorno , T.W.: Studien zum autoritaeren Charakter , Frankfurt .M . (1973) |
٢١ Frankfurter Schule |
٢٢ Fromm, Erich : Studie über Autoritaet und Familie , Paris, (1936) |
٢٣ Horkheimer , Max : Studie über Autoritaet und Familie , Paris (1936) |
٢٤ Mayer , Hans : Aussenseiter , Frankfurt , Suhrkamp (1975) |
همانجا ٢٥
|