ما هنرمنديم، يعنی كه خاريم در چشم خودمطلقبينان …
(چاپ شده در نيمروز، لندن، ١٩ اكتبر ٢٠٠١)
نيلوفر بيضايی
ما هنرمنديم، يعنی كه عاشق زيبايی هستيم، عاشق خوب زيستن، انسانگونه زيستن. ما هنرمنديم، يعنی كه از زشتی و زشتسيرتی، از زور و زورگويی، از اختناق و استبداد، از كشتن رؤيا بدست ژاژخای و هرزهدرای بيزاريم و ابزارمان آفرينش است، آفريدن. ما هنرمنديم، يعنی كه به جهان چيزی يا شايد چيزكی هديه میكنيم، ما از جهان نمیستانيم، بلكه بدان میافزاييم. تنها چيزی كه از آن میكاهيم جهل است و نادانی، باور مطلق است و نفی شك. چراكه جهل، آفرينش بدست انسان را برنمیتابد و هنر، سايهی هر نوع قدرت مطلقه بر ذوق بشر را. آثار ما فرزندان مايند كه با خونِدل میپرورانيم و میبالانيم و درعينحال میباليم. ما آن بخش جستجوگر انسانيم كه تنها به پاسخهای ساده برای سوالات پيچيده بسنده نمیكند، بلكه بدنبال پاسخ سوال تا به انتها میرود و درمیيابد كه اين پايان، خود آغازی دگرگونه است برای پرسشهای ديگر. ما آن بخش جستجوگر انسانيم كه به روزمرگی و قبول دربست آنچه هست بسنده نمیكند، بلكه بدنبال آن چيزی است كه بايد باشد. ما آن روح سركش انسانيم كه با تقدير و ذهن تقديرپرست و در نتيجه راحتطلب ناسازگار است. ما فرزندان نافرمان بشر هستيم كه با شخصيتپرستی و تكتازیِ قدرتپرست، با دنبالهروی تودههای انبوه از خودمطلقبينانِ كوتهبين ناسازگاريم. نه، ما خدا نيستيم. نه، ما نمیخواهيم خدا باشيم. ما خدای را و هرآنكس كه خود را خدایگونه میپندارد يا سايهی خدا بر روی زمين، به نبرد فرامیخوانيم. نه به جنگ تن به تن، كه به جنگ آفريدگاری كه چگونهزيستن و چگونهبودن را به ما حكم میكند، با آفريدگاری كه خود انسان است و روح آزادمنشش تنها يكگونه از بودن و تنها يكگونه از انديشيدن را برنمیتابد. به نبرد اجبار با انتخاب. ما هنرمنديم، يعنی كه انسان را تنها با يك تعريف و يك نوع از بودن نمیخواهيم، بلكه بدنبال تنوع در رنگ و شكلِ بودن و درعينحال همزيستی انسانها هستيم. ما بدنبال اصلِ پذيرش يكديگريم در اين گوناگونی و نه در آن همسانبودن. ما هنرمنديم، يعنی كه با تكتازِ قدرتپرست سازش نمیكنيم، مصالحه نمیكنيم. يعنی كه چون روحمان در اساس با قدرتپرستی و زورگويی ناهمخوان است، در مقابل هر خودمطلقبين قرارداريم و نه در كنارش. ما قدرتطلب و خودمطلقبين را در هر شكل و به هر لباس كه باشد به سخره میگيريم و از ضعفها و ناتوانيهای نهان در پس ظاهرِ مقتدرش پرده برمیداريم. ما همچنين به آنها كه برای رسيدن به قدرت، خود را بظاهر بیقدرت مینمايانند و درحين شهيدنمايی در انديشهی روزی هستند كه با بدست گرفتن قدرت دمار از روزگارمان درآورند نيز باج نمیدهيم. چرا كه گذشته را میشناسيم، در حال زندگی میكنيم، اما نگاهمان بسوی آينده است. ما هنرمنديم، يعنی كه حضور تودههای بیشكل و بیهويت را در كنار قدرتمدار خودخدایپندار میبينيم، اما برنمیتابيم. ما هنرمنديم نه سياستمدار، و اين يعنی كه در جستجوی قدرت، به هر گندهگوی سابقاً قاتل و فعلاً “دمكرات” و فردا معلوم نيست چه، بها نمیدهيم. ما هنرمنديم و نه سياستمدار و اين يعنی كه هدف وسيلهمان را توجيه نمیكند، يعنی كه ديپلماسی و مسامحه برايمان زهر است و محدودكردن عرصهی كارمان به بهانهی واهی تاكتيكهای مقطعی برای هدفِ نمیدانم چه، يعنی مرگ ما، مرگِ آفريدن، مرگِ خلقكردنِ افقهای تازه و يعنی درجازدنهای مكرر، تكرار خود، ماندن در حدی از پيش تعيينشده … و ما با هر حد و مرزی كه از پيش تعيينشده، ناسازگاريم. از مرزها فراتر میرويم، مرزها را میگشاييم، پوست را میدريم تا به هسته برسيم، گستاخيم و گستاخيمان خاریست در چشمان قدرتمداران. ما هنرمنديم و نه سياستمدار و اين درست است كه ما از مرزها فراتر میرويم و آنها را میگشاييم، اما يك مرز بسيار مشخص داريم كه گذشتن از آن برايمان تابوست و تابو باقی خواهد ماند. گذشتن از مرزی كه در آنسويش تكتازِ جزمانديشِ قدرتخواهی نشسته تا دستهامان را دردست بگيرد و در جنايت و حقارت سهمی نيز به ما بدهد. خود را هنرپرور و هنردوست بنماياند و پنهانی دمار از روزگارمان در آورد، اختهمان كند، از ما فرزندان سربزير و خجالتی بسازد كه با تكهای نانشيرينی ساكت میشويم، خواستهايمان كوچك میشود و دنيامان كوچكتر، آنقدر كوچك كه در چارچوب مرزهای حقير قدرتمدار جای بگيريم. وای به آن روز (كه آن روز همين امروز است!).
ما هنرمنديم، نه سياستمدار، اما چون از كشوری ديكتاتورزده میآييم كه در آن در همهی اركان و انواع و اشكال زندگی دخالت مستقيم میشود، از هر چه بخواهيم بگوييم بناچار از راه سياست میگذريم. پس حتی اگر ما به سياست كاری نخواهيم داشته باشيم، سياست به ما كار دارد. برايمان حد و حدود تعيين میكند، میخواهد از ما كبريتهای بیخطر بسازد و ما اين دخالت را برنمیتابيم.
ديكتاتوریِ “چكمه و نعلين”، هر دو دمار از روزگار اين ملت درآوردهاند و ما با اين كه به تغيير معتقديم، در يك چيز ثابتقدم میمانيم و آن به سخرهگرفتن خودمطلقبين و قدرتمدار است. در اينجا چند نقل قول از صادق هدايت، پدر ادبيات معاصر ايران، در نامههايش به يك دوست (در دههی بيست)، شايد تشابه وضعيت ما را در ديروزی نهچندان دور و امروز يادآوری كند و صادق هدايت شايد يكی از شايستهترين نمونههای گستاخی و سركشی روح زمان باشد :
” … همه چيز اين خرابشده برای آدم خستگی و وحشت توليد میكند. باری، زندگی را به بطالت میگذرانيم و از هر طرف خواه چپ و يا راست مثل ريگ فحش میخوريم و مثل اينست كه مسئول همه گهكاريهای ديگران شخص بنده هستم. همه تقاضای وظيفهی اجتماعی مرا دارند اما كسی نمیپرسد آيا قدرت خريد كاغذ و قلم را دارم يا نه؟ يك تختخواب و يا اتاق راحت دارم يا نه؟ … اين درد دلها هم احمقانه شده، همه چيز در اين سرزمين گهبار احمقانه میشود…”.
” … قیآلود و كثيف و يك چيز قضا و قدری و شوم با خودش دارد. بهتری و بدتری و اصلاح و آينده و گذشته و همهی آنها هم در نظرم باز يك چيز احمقانه و پوچ شده. جايی كه منجلاب گه است دم از اصلاحزدن خيانت است. اگر به يك تكهی آن انتقاد بشود قسمتهای ديگرش تبرئه خواهد شد. تبرئهشدنی نيست. بايد همهاش را دربست محكوم كرد و با يك تيپا توی خلا پرت كرد. چيز اصلاحشدنی نمیبينم…”.
“… گهكاری ادامه دارد. همه راضی هستند و زندگی هم میكنند. گويا اصل كار هم همين است. حالا كمی بدتر يا بهتر اهميتی ندارد…”.
“… از همان اول میدانستم كه آخوند و دربار و هژير و قوام و هر قرمساق كه بيايد يا برود همه دستبهيكی هستند. ظاهراً سر مردم را شيره میمالند و به خيال خودشان رول اجتماعی و سياسیبازی میكنند وليكن بايد به نتيجه نگاه كرد. امسال ديگر مته به كون خشخاش گذاشتهاند. آقای هژير اعلاميهای صادر كرده كه دست مرتيكهی آخوند كاشی (سيد ابوالقاسم كاشانی) را از پشت بسته. برای استعمال مشروبات حد میزنند. هر كس هم كه روزه بخورد جريمه و حبس است. تمام كافهها را هم بستهاند. اينهم از ترقيات روزافزون ما. گمان میكنم بالاخره مجبور میشويم يك كفيه عقال ببنديم و يك عبا هم بپوشيم و دنبال سوسمار و موش صحرايی بدويم. اينهم جواب جوانهای تحصيلكردهی سياستمدار كه میگفتند ديگر به قهقهرا نمیشود برگشت و درحال ترانزيسيون (انتقال) هستيم و ايرانی باهوش است. هيچ چيز مضحكتر از هوش ايرانی نيست. شايد هوشش سُرخورده توی كونش رفته … “.
“ … اينكه از قرارداد تجارتی با آلمان و كمك به صادرات ميهنی اظهار خوشوقتی كرده بوديد نمیدانم به نفع كه تمام خواهد شد؟ فقط اربابها جيب چپ به جيب راستشان صدقه میدهند و بس. محصول ما ترياك و تراخم و گدايی است وگرنه كشك و پشم و پوست انار و پشكل و ماچه الاغِ اينجا، میخواهد در نيمكره شمالی و يا جنوبی معامله بشود، ديگی كه سر ما نجوشد برای سگ بجوشد. نيمه جانی كه با اينهمه پستی و وقاحت و حمالبازی تامين بشود به زحمتش نمیارزد. قايم باشكبازی هم معنی ندارد. هر چه میخواهد بشود بشود. به درك… “.
” … ماه مبارك رمضان است و مذهبِ خيلی دموكرات و آزاديخواهِ اسلام به موجب نهی از منكر همهجور تظاهر به روزهخوردن را قدغن كرده. تقيه دروغ مصلحتآميز و سيكيم خياردی. مثل اينكه اگر من مُسهل میخورم همه مجبورند مسهل بخورند و يا ادای مسهلخوردن را دربياورند. اينها عنعنات است. شبها از يك بعد از نصف شب تا ساعت ٤ يا ٥ تمام برنامه ماه مبارك رمضان را كه عبارت از اذان و مناجات و زوزههای ربانی و عرتيز سبحانی است بايد اماله كنم و لای سبيل بگذارم. هيچكس هم حق اعتراض ندارد. پس در اينصورت از حقِ كَپهیمرگ گذاشتن هم محرومم، حقی كه حداقل شپش و خرچسونه دارند. مثل اينكه زيادی ولايشعر به زندگی ادامه دادهايم يا ادای زندهها را درآوردهايم. شايد هم از اول اشتباه بوده. آنهای ديگر هم داغِ بردگی و پستی و مرگ توی پيشانیشان هست، گيرم محيط را به فراخور گند و كثافت و ذوق و زبان مادرقحبگی خودشان درآوردهاند…”.
آری، هنرمند زبان تيز دارد كه سر سبز میدهد بر باد. اما مصلحت نمیشناسد. در پی قدرت نيست، پس دغدغهی آن ندارد كه مبادا تكفير شود يا پذيرفته نشود. بهمين دليل و دقيقا بهمين دليل است كه قدرتمدار با وجود نفرت پنهانیاش به اين روحِ ناسازگارِ زمان، بدنبال بدستآوردن دل او و همسوساختن او با خويش است و يا لااقل بدنبال استفاده از سركشی اوست به سود يا برای تبليغ “دمكرات” بودن خود. در تاريخ سياسی جهان شايد “نيكولو ماكياولی” يكی از بدنامترين و درعينحال پرآوازهترين سياستمداران باشد. وی در كتاب “شهريار” كه مجموعه رهنمودهايیست به ديكتاتورها و پندهايی در باب چگونگی حفظ قدرت خويش، مینويسد: ” … شهريار میبايد تواناييها را ارج نهد و مردان (!) توانا را دلگرم گرداند و هنرمندان را بزرگ دارد…. همچنين میبايد در فصلهای مناسب جشنوارهها و نمايشها برپا كند و از آنجا كه هر شهر به صنفها و گروهها بخش شده است، میبايد همه را در نظر دارد و گهگاه با ايشان ديدار كند و برای ايشان نمونهی ادب و بزرگواری باشد …”.
انگار كه آخوندهای “مترقی” روبهصفت ما دركلاس درس ماكياولی دوره ديدهاند. پس بشنويد درس بعدی :
“… شهريار میبايد هم شيوهی روباه را بياموزد هم شيوهی شير را. زيرا شير از دامها نمیتواند گريخت و روباه از چنگال گرگان. از اينرو روباه میبايد بود و دامها را شناخت و شير میبايد بود و گرگها را رماند. آنان كه تنها شيوهی شير را در پيش میگيرند، از اين نكته بیخبرند. بنابراين فرمانروای زيرك نمیبايد پايبند پيمان خويش باشد هنگامی كه به زيان اوست و ديگر دليلی برای پايبندی به آن در ميان نيست. كدام شهريار است كه عذری پسنديده برای عهدشكنی خويش در آستين نداشته باشد؟ آنان كه روباهی پيشهكردهاند از همه كاميابتر برآمدهاند. اما میبايد دانست كه چگونه ظاهرآرايی بايد كرد و با زيركی دست به نيرنگ و فريب زد. و مردم چنان سادهدلند و بندهیِ دم كه هر فريبکاری همواره كسانی را تواند يافت كه آمادهی فريب خوردنند…”.
و اما با اندرز ديگری از ماكياولی، فصل نقلقولهايمان را به پايان میبريم. پند آخر گويی كه از زبان بخش عمدهی سياسیكاران حرفهای كه با تاكتيكهای مقطعی با اين يا آنسوی حكومت قرون وسطايیِ حاكم بر ايران افتضاحِ بازیِ سياسیشان را روز بروز آشكارتر میسازند، به ما هنرمندان گفته میشود، اينچنين است: “… برآنم كه به جای خيالپردازی میبايد به واقعيت روی كرد. شكاف ميان زندگی آرمانی و زندگی واقعی چنانست كه هر گاه كسی واقعيت را به آرمان بفروشد به جای پابستن راه نابودی خويش را در پيش میگيرد. هركه بخواهد در همه حال پرهيزگار باشد، در ميان اينهمه ناپرهيزگاری سرنوشتی جز ناكامی نخواهد يافت…”.
هر چند كه بخش قابل توجهی از ما نيز از اين پند دنبالهروی میكنند، اما بخش ديگر ما اين ناكامی را به جان میخرد و اين نه بخاطر روحيهی شهيدپروری است، بلكه از سر كلهشقی، كه بدون اين كلهشقیِ تاريخیِ ما هنرمندان، امروز همان چند نامی كه به يمن ناسازگاريشان با استبدادِ تاريخیِ حاكم بر ايران، همين دوستان و بسياری ديگر برای خود آبرو میخرند نيز وجود نمیداشتند و تاريخ ما تنها حكايت حقارت و گردنكجی میبود.
آری، ما هنرمنديم. يعنی كه عاشق زيبايی هستيم، خوب زيستن، انسانگونه زيستن. ما هنرمنديم، يعنی كه از زشتی و زشتسيرتی، زور و زورگويی، كشتن رؤيا بدست ژاژخای و هرزهدرای بيزاريم و ابزارمان آفرينش است، آفريدن. و وای بروزی كه قلم ما ابزار زورگويان شود برای تطهير خويش، تنها به بهای امتيازكی حقير. آيا آن روز همين امروز است؟