در بزرگداشت غلامحسين ساعدی و نادر نادرپور
(ويژه نامهی مرداد ماه سايت ديدگاه، جولای٢٠٠٤ )
نيلوفر بيضايی
بسيار با خود انديشيدم كه برای ويژه نامهی هنریِ “ ديدگاه“، چه بنويسم تا توانسته باشم سهمی در آشناتركردن خواننده با آنچه بر اهل فرهنگ و هنرِ اين سرزمينِ بلاديده در اين ٢٥ سال رفته است، ادا كنم. ترجيح دادم از خود و وضعيت و موقعيت اسفبارِ كاریِ هنرمند تبعيدی در موقعيت پيچيدهی امروزی درگذرم تا بجای غر زدن و ناليدن از بیپشتوانهگی هنر و هنرمند تبعيدی، در جامعهی بخشأ بی تفاوت و “بی خيال“، بخشأ “سياست زده“ كه هنر را تنها در خدمت افكار و آرمانهای خود میخواهد، مباحث پربارتری را بگشايم و بنمايانم.
هنرمند ايرانی در جامعهای كه قدرت سياسی تا پستوهای خانهها رخنه كرده و حتی بر افكار بزبان نيامده و انديشههای هنوز به كمال نينديشيده تسلط دارد، راه دشواری میپيمايد. لازمهی رشد و شكوفايی و رسيدن به بلوغ هنری، زيستن در فضای فكری و اجتماعی آزاد است. زيستن در اجتماعی است كه ارتباط ميان هنرمند و محيط اطراف و همچنين تاثير پذيری و تاثيرگذاریاش، بی واسطه انجام پذيرد. زمانيكه قدرت سياسی بعنوان مداخلهگر در اين ارتباط وارد شود، بخصوص اگر نظام سياسی ايدئولوژيك باشد، يعنی يك جهان بينی خاص را بعنوان تنها معيار داوری بر روابط انسانها بكار گيرد و آن را به همگان تحميل كند و هر كه را در قالب ايدئولوژيك او نگنجد، يا به سكوت وادارد يا از بين ببرد، يا تبعيد كند و يا تحت شرايط و ضوابطی كه تعيین میكند، بطور مشروط تحمل كند، يعنی او را به نوعی خودسانسوری وادارد، كارهنرمند و حفظ اين پويايی باز هم صعبتر است.
عامل سانسور و حذف باعث ناشناخته ماندن بسياری از هنرمندان و فرهنگورزان ايرانی تبعيدی شده است و نسل جوان ايران يا تنها نامی از آنها شنيده و يا جسته گريخته، اما سانسور شده و در مورد آنها مطلبكی اينجا و آنجا خوانده است و يا حتی نام آنها و اهميت حضور آنها را در روند هنری جامعهی ايران نمیشناسد. برای همين من برآن شدم تا در اينجا به معرفی دو تن از آنها كه ديگر در ميان ما نيستند، از طريق بازنويسی برخی يادداشتهای تبعيديشان بپردازم: غلامحسين ساعدی و نادر نادرپور. اين روزها به يكی دو مطلب كه در ايران در مورد ساعدی به چاپ رسيده است، برخوردم و در كمال تعجب دريافتم كه نويسنده با وجود “حكومتی“ نبودن، بدون كوچكترين اشارهای به اينكه ساعدی چرا از ايران رفت و چگونه در غربت مرد و در اينجا چه كرد، زندگينامهای از وی نوشته كه در آن تنها تيتروار به برخی از آثارش اشاره میشود و بعد هم اشارهای كوتاه به اينكه در فلان سال در فلان شهر اروپايی از دنيا رفت!
اين نمونه كه موارد مشابه آن كم نيست و بيشتر به عمد و نه به سهو، اگر به نامهای غير قابل انكاری چون ساعدی میپردازد، حضور فرهنگی آنها را تا اين درجه خنثی و “غير سياسی“ بنمايش بگذارد، عزم مرا در اين كار جزمتر كرد.
ساعدی و نادرپور، علاوه بر اهميت غير قابل انكار آثارشان در حيطهی كارِ حرفهايشان، كه در مورد اولی نمايشنامهنويسی و داستاننويسی است و در مورد دومی شعر، علاوه بر حضور هنريشان بعنوان دو تن از خلاقترين و تاثيرگذارترين هنرمندان معاصر ايران، تعداد زيادی مطلب و تحليل اجتماعی و سياسی از خود بجای گذاشتهاند، يعنی كمابيش علاوه بر حضور هنری، در عرصهی نقد سياسی و اجتماعی نيز حضور داشتهاند و بدون اينكه از ارزش آثار هنريشان كاسته شده باشد بعنوان وجدانهای بيدار جامعه، روشنفكرانی مستقل در اين عرصهها نيز آثاری بياد ماندنی از خود بر جای گذاشتهاند. هيچيك تحليلهای سياسی را در كار هنريشان دخالت ندادهاند و در عين حال نيز با ادعای “هنرمند ناب“ بودن، دخالت در سياست را به “از ما بهترانِ“ سياستمدار واگذار نكردهاند. اهميت حضور سياسی چنين كسانی در اين است كه از آنجا كه هيچ چشمداشتی به قدرت سياسی ندارند، بی تعارفتر و بدون رعايت مصلحتبينیهای رايج در ميان سياستمداران به اوضاع مینگرند و چون حرفهی آنها با انديشه و آفرينش هنری و فرهنگی سروكار دارد، بیواسطهترين و پيگيرترين مدافعان آزادی هستند و در اين مسير به هيچ بهايی از آزاديخواهی و آزادمنشی در نمیگذرند. نكتهی ديگر اينكه تمايلات فكری هر يك از اين دو هنرمند بزرگ سرزمينمان بسيار با يكديگر متفاوت بوده است. اگر گرايش فكری ساعدی را بيشتر متمايل به نوعی از سوسيال دمكراسی بدانيم، گرايش فكری نادرپور بيشتر به جرگهی فكری ليبرال دمكرات نزديك است. اين دو گرايش، امروز در ميان تجددخواهان، بسياری از افكار و انديشهها و نگرانيهای آنها، افكار و انديشهها و نگرانیهای من، هنرمند امروز و نسل بعد از آنان نيز هست. حرفشان و انديشهشان، در انساندوستی بيدريغ ريشه دارد و اساس بينششان، آزاديخواهی و تر قیخواهی برای سرزمينی است كه با رگ و پی و تا ريشه بدان عشق میورزند، ابزارشان توليد است، توليد فرهنگ، هنر و انديشه. چرا كه پويايند و از سكون بيزار. انگار زندهاند، درمن، در تو و در نسلهای بعدی. در عين حال حكايت آنها حكايت تبعيد و تبعيديانِ اهل فرهنگ نيز هست. در شرايطی كه دستگاههای تبليغاتی حكومتی، حضور تبعيدی ما هنرمندان و اهل فرهنگ را زير ضرب تبليغات منفی گرفتهاند، در شرايطی كه میخواهند بقبولانند كه اين تبعيديها “مالی“ هم نيستند و “خلاقيتی“ هم ندارند، در شرايطی كه میخواهند حضور ما در تبعيد را كه نتيجهی هجوم آنها به سرزمينمان است، بیحرمت كنند و با ساختن “متفكرين و انديشمندان قلابی “و گفتمانهای سراسر تحريف شده، فرهنگسازانی را كه يكبار كشتهاند، دوباره و هزار باره بكشند تا حتی يادی نيز از آنها نماند، وظيفهی ماست كه پاسدار آثار انديشمندان و فرهنگسازان تبعيدی ايران باشيم كه حافظان حافظهی تاريخی مايند و آن را دور از دسترس مامورين سانسور حفظ میكنند و حفاظت میكنند تا بدست نسلهای آيندهی ايران زمين برسانند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلامحسين ساعدی
شرح احوال ساعدی بقلم ساعدی(١٣٦٤-١٣١٥)
( برگرفته از “الفبا“، پاريس، شماره ٧، پايیز ١٣٦٥)
نام: غلامحسين ساعدی
نام مستعار: گوهر مراد
تاريخ و محل تولد: ايران- تبريز-1936 (١٣١٥)
سال مهاجرت: آوريل 1982 (١٣٦١)
تنها كشوری كه پناهنده شدهام فرانسه است
١- من به هيچ صورت نمیخواستم كشور خودم را تر ك كنم ولی رژيم توتاليتر جمهوری اسلامی كه همه احزاب و گروههای سياسی و فرهنگی را به شدت سركوب میكرد، به دنبال من هم بود. ابتدا با تهديدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ايران بيشتر از داستاننويسی و نمايشنامهنويسی كه كار اصلی من است، مجبور بودم كه برای سه روزنامهی معتبر و عمدهی كشور هر روز مقاله بنويسم. يك هفتهنامه هم به نام “آزادی“ مسئوليت عمدهاش با من بود. در تك تك مقالهها، من رو در رو با رژيم ايستاده بودم. پيش از قلع و قمع و نابود كردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهديدآميزی میشد تا آنجا كه مجبور شدم از خانه فرار كنم و مدت يك سال در يك اتاق زير شيروانی زندگی نيمه مخفی داشته باشم. بيشتر اعضای اپوزيسيون كه در خطر بودند اغلب پيش من میآمدند. ماها ساكت ننشسته بوديم. نشريات مخفی داشتيم. و باز ماموران رژيم در به در دنبال من بودند. ابتدا پدر پيرم را احضار كردند و گفتند به نفع اوست كه خودش را معرفی كند، و به برادرم كه جراح است مدام تلفن میكردند و از من میپرسيدند. يكی از دوستان نزديك من را كه بيشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژيم شاه در زندان گذرانده بود دستگير و بعد اعدام كردند و يك شب به اتاق زير شيروانی من ريختند ولی زن همسايه قبلا من را خبر كرد و من از راه پشت بام فرار كردم. تمام شب را پشت دكورهای يك استوديوی فيلم سازی قايم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبيلهايم را تراشيدند و با تغيیر قيافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهای زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض میكردم. حدود ٦-٧ ماه مخفیگاه بودم و يكی از آنها خياطخانهی زنانهی متروكی بود كه چندين ماه در آنجا بودم و هميشه در تاريك مطلق زندگی میكردم، چراغ روشن نمیكردم، پردهها همه كشيده شده بود. همدم من چرخهای بزرگ خياطی و مانكنهای گچی بود. اغلب در تاريكی مینوشتم. بيش از هزار صفحه داستانهای كوتاه نوشتم. در اين ميان برادرم را دستگير كردند و مدام پدرم را تهديد میكردند كه جای مرا پيدا كنند و آخرِسر دوستان ترتيب فرار مرا دادند و من با چشم گريان و خشم فراوان و هزاران كلك از راه كوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاكستان رسيدم و با اقدامات سازمان ملل و كمك چند حقوقدان فرانسوی ويزای فرانسه را گرفتم و به پاريس آمدم. و الان نزديك به دو سال است كه در اين جا آوارهام و هر چند روز را در خانهی يكی از دوستانم به سر میبرم. احساس میكنم كه از ريشه كنده شدهام. هيچ چيز را واقعی نمیبينم. تمام ساختمانهای پاريس را عين دكور تئاتر میبينم. خيال میكنم كه داخل كارت پستال زندگی میكنم. از دو چيز میتر سم: يكی از خوابيدن و ديگری از بيدار شدن. سعی میكنم تمام شب را بيدار بمانم و نزديك صبح بخوابم و در فاصلهی چند ساعت خواب، مدام كابوسهای رنگی میبينم. مدام به فكر وطنم هستم. مواقع تنهايی، نام كوچه پسكوچههای شهرهای ايران را با صدای بلند تكرار میكنم كه فراموش نكرده باشم. حس مالكيت را به طور كامل از دست دادهام. نه جلوی مغازهای میايستم، نه خريد میكنم، پشت و رو شدهام. درعرض اين مدت يك بار خواب پاريس را نديدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل كشور. حتی اگر به قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چيز را نفی میكنم. از روی لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعی میدانم. حالت آدمی كه بیقرار است و هر لحظه ممكن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجههاست. هيچ چيزش متعلق به من نيست و منهم متعلق به آنها نيستم. و اين چنين زندگی كردن برای من بدتر از سالهايی بود كه در سلول انفرادی زندان به سر میبردم.
٢- در تبعيد، تنها، نوشتن باعث شده كه من دست به خودكشی نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناريو برای فيلم نوشتهام كه يكی از آنها در اول ماه مارس آينده فيلمبرداری خواهد شد. اين سناريو كاملا در مورد مهاجرت و دربهدری است و يكی از سناريوها جنبه “آله گوريكال“ دارد بنام مولاس كورپوس كه آرزويی است برای پاك كردن وطن از وجود حشرات و حيوانات. در ضمن دست به كار يك نشريهی سه ماهه شدهام به نام “الفبا“ كه تا بحال سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ايرانی است كه رژيم جمهوری اسلامی به شدت آن را میكوبد.
مقالهای از من به نام “فرهنگكشی و هنرزدايی در جمهوری اسلامی“ كه به انگليسی ترجمه شده و قرار است در مجلهی ايندكس و يك مجلهی آمريكايی در بيايد و برای آلبوم عكاس نام آوری به نام “ژيل پرس“ شرحی نوشتهام كه اوايل بهار در خواهد آمد.
٣- بله، مشكلات زبان مرا بشدت فلج كرده است. حس میكنم چه ضرورتی دارد كه در اين سن و سال زبان ديگری ياد بگيرم. كنده شدن از ميهن در كار ادبی من دو تاثير گذاشته است: اول اينكه به شدت به زبان فارسی میانديشم و سعی میكنم نوشتههايم تمام ظرايف زبان فارسی را داشته باشد. دوم اينكه جنبهی تمثيلی بيشتری پيدا كرده است و اما زندگی در تبعيد، يعنی زندگی در جهنم. بسيار بد اخلاق شدهام. برای خودم غير قابل تحمل شدهام و نمیدانم ديگران چگونه مرا تحمل میكنند.
٤- دوری از وطن و بی خانمانی تا حدود زيادی كارهای اخيرم را تيزتر كرده است. من نويسندهی متوسطی هستم و هيچوقت كار خوب ننوشتهام. ممكن است بعضيها با من هم عقيده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژهیِ ناب مغز مرا پر میكند. فعلا شبيه چاه آرتزينی هستم كه هنوز به منبع اصلی نرسيده، اميدوارم چنين شود و يك مرتبه موادی بيرون بريزد. علاوه بر كار ادبی برای مبارزه با رژيم ساكت ننشستهام. عضو هيات دبيران كانون نويسندگان هستم. و درهر امكانی كه برای مبارزه هست، به هر صورتی شركت میكنم با اين كه داخل هيچ حزبی نيستم. با وجود اينكه احساس میكنم شرايط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت به وطن را مدام دارم. اگر اين آرزو را نداشتم مطمئنا از زندگی صرفنظر میكردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رودررويی با خودكشی فرهنگی
(الفبا، پاريس، جلد ٣، ١٣٦٢)
غلامحسين ساعدی
فرهنگكشی و خودكشی فرهنگی، دو مقولهی جدا و متفاوت از هم است. گر چه كشتن و امر كشتن و فعل كشتن، معنای واحدی دارد. كشتن، كشتن است و هر دو خاموشكردن زندگی است. اما تفاوت زيادی هست بين دگركشی و خودكشی. در دگركشی، جبر حاكم است و در خودكشی، اختيار. در دگركشی مامورين جوخهی اعدام، زانو بر زمين میزنند، يا سر پا میايستند و آدم زندهای را سوراخ سوراخ میكنند، آبكش میكنند. برای فرجام كشتن، نه به خاطر راحتی محكوم، تير خلاصی هم در شقيقهاش رها میكنند. برای جوخهی اعدام مامور اعدام، مهم نيست كه چه كسی پای ديوار است، هر كسی را بدستشان بسپارند چشم بسته میكشند. تنها حكم اعدام لازم است. حكم اعدام محكوم، ابزار اصلی كار آنهاست. جلادان دنبال دليل نمیگردند، آنها میكشند، بی هيچ دلشوره يا قلقی، بی آنكه غثيان به آنها دست بدهد، يا دست و دلشان بلرزد. مامورين جوخهی اعدام، جلادان حرفهای، چند دقيقهای بعد سر سفرهای مینشينند و اگر نمك و فلفل چلوكباب يا آبگوشتی را كه كوفت میكنند، اندك باشد، نمكدان و فلفل دان از دست همديگر، از چنگ همديگر در میآورند، تا ماكول خويش را خوشمزهتر سازند. بالاسرِ اين مامورين لامعذور، هميشه جانوری هست كه حكم صادر میكند، و بالاسر تمام جانورانی كه حكم صادر میكنند، سلطهی رژيمیاست كه همچون ابر سياهی بر فضای حاكم و محكوم و آكل و ماكول سايه گسترده است.
حكم اعدام يك انسان، با حكم اعدام فرهنگ يك ملت مطلقا تفاوتی ندارد. اعدام، اعدام است. حكومت دستور میدهد، حكام حكم صادر میكنند، و جوخهی اعدامِ فرهنگ، با انواع و اقسام سلاحها پا در ميان میگذارند و بيرون میريزند، روزنامهها را غارت میكنند، كتابها را به آتش میكشند، مراكز فرهنگی را میبندند و درِ دانشگاهها را گل میگيرند و آخرسر، آزمايشگاههای علمی و كلاسهای درس تبديل میشود به بيت الخلاِ جاهلانِ متعصب و بعد میگردند و میگردند و میگردند و هر كسی را كه صاحب فكر و انديشهای باشد میجويند و میجويند و میجويند و پای ديوار میكارند و كارشان را میسازند. نه تنها كتابها را، كه اگر معماریِ ساختمانی مايهی انديشه شود، يا چناری در گوشهی چمنی جلوهای از زيبايی داشته باشد، همه را از بن برمیاندازند. فرهنگكشی، همان دگركشی است كه مامورِ چشم كور و گوش كر لازم دارد، جلاد لازم دارد، مزدور لازم دارد. كشتن فرهنگ و تدفين فرهنگ، بهمان سادگی است كه انسانی را میكشند و زير خاك چالش میكنند. كه آخرسر میپوسد و حتی تفالهای از وی باقی نمیماند.
فرهنگ كشی كار همهی حكومتهای توتاليتر است. حكومت توتاليتر برای قدرت نمايی، برای تفريح خاطر يا تفنّن اين كار را نمیكند. برای بقای خويش، برای تثبيت خويش، چارهای جز اين ندارد. آگاهی، تبری است بر چشم كور او، فرهنگ انسانی كه مدام پويا و جستجوگر است، از ايستايی و سكون بيزار است. ستون فقرات دوام هر ديكتاتوری، سكون و ايستايی فرهنگ است يعنی خفهكردن هر نوع حركتی. هر جانوری خصلت خود را دارد. خرپاهای ديكتاتوری جمود نعشی است، ديكتاتوری به مرگ تكيه میكند، به مرگ آدميزاد، به مرگ فرهنگ آدميزاد.
اما خودكشی فرهنگی، بله، خودكشی فرهنگی مقولهی ديگری است و در چنين مواردی است كه آدمی از اختيار متنفر میشود و بالاجبار جزو جبريون میشود. در خودكشی فرهنگی، فاعل و مفعول از هم جدا نيست. فاعل و مفعول هر دو يكی است. جماعت يا ملتی كه چتر نااميدی را بالای سر خويش میگستراند و حتی تصميم به نابودی مرده ريگ آباء اجداد و تصميم به نابودی تلاش خويش و به نابودی فرهنگی خويش میگيرند، خود حكم صادر میكنند، خود حاكم و خود محكومند. خود جوخهی اعدام میشوند و خويشتن خويش را پای ديواری میكارند و خود ماشهی اسلحه را در شقيقهی خويش میچكانند، خود خويشتنِ خويش را سوراخ سوراخ میكنند، خود، خويشتن خويش را سوراخ میكنند، آبكش میكنند و آنگاه آكل و ماكول هر دو میپوسند، مرگ محض و مرگ مطلق حاكم میشود.
در فرهنگكشی، فرهنگكش زنده میماند و فرهنگ تازهای را برای بقای خويش پیريزی میكند. آداب و عادات كهنهای را علم میكند كه اگر از عهد بوق هم گرفته باشد، آخرسر كثافتی را جايگزين فرهنگ پويايی كرده است. اما در خودكشی فرهنگی، همه چيز محكوم به فناست. در دگركشی برقآسا جسد را چال میكنند و از شرش راحت میشوند. اما آن كه خود را میكشد، بوی گند جسدش روزها، روزهای طولانی فضا را آغشته میكند. بله در خودكشی فرهنگی جسد روی دست میماند، در فضای معلقی میماند، تلاشی در كار نيست و كسی نيست كه اين لاشه را به خاك بسپارد. اما علل خودكشی فرهنگی چيست؟ دلزدگی؟ افسردگی؟ نا اميدی؟ ترس؟ بيماری؟ هيچكدام!
خودكشی فرهنگی دقيقا از عوارض جانبی فرهنگكشی است. وقتی دست يا پا، يا دست و پا و گوش و دماغ انسانی را ببرند و او يكمرتبه خود را در آينه نگاه كند و ببيند كه چگونه مثله شده و بصورت عجوزهای در آمده، نه تنها ديگران، كه خود از خود میترسد و تحمل خويشتن خويش را ندارد. و طبيعی است كه فكر انتحار میافتد. خودكشی فرهنگی از نتايج اصلی فرهنگكشی است. اما آدم مثلهشده با فرهنگ مثلهشده بسيار فرق دارد. وقتی دستی را بريدند، دست ديگری نخواهد رويید. پايی را كه بريدند، برای هميشه بريدند. چوب زير بغل رگ و پی و عضله و پيوند ندارد. هميشه چوب زير بغل است. بجای چشم كور، چشم مصنوعی میشود كاشت و چشم مصنوعی نيز قدرت بينايی ندارد. جراحی زيبايی هميشه زيبايی ايجاد نمیكند. برای تغيیر شكل است، برایترميم است.
اما درخت چنين نيست.. اگر شاخهای را بريده باشند، آن شاخه كه هرگز، ولی شاخهی ديگری جوانه خواهد زد و مطمئنا جوانهی تازهتری. هيچ باغبانی به خاطر شكسته شدن يك شاخه يا چند شاخه، درخت را از ريشه بر نمیكند. فرهنگ انسانی كم از درخت نيست. فرهنگ، درختی است كه ريشه در خاك نه، كه در عمق روح آدمی دارد.
اما امروزه روز، از بركت حضور جمهوری اسلامیدر وطن جگرسوختهی ما، كه نه تنها به قتلعام انسانهای والا و قتلعام زندگی دست گشودهاند، از همان روزهای اول تمام مسايل فرهنگی را نيز به آتش كشيدهاند و فرهنگكشی به صور گوناگون به خودكشی فرهنگی انجاميده است. چيزی از درون میپوسد و میپوكد. نه تنها گرفتاران چنگار درون وطن، كه بسياری از سوختگان جان بهدربرده، كه سانسور جمهوری اسلامی، بر سرشان نيست به اين پوكيدن و پوسيدن تن تسليم كردهاند. “چيزی فسرده است و نمیسوزد“.
پوسيدن هميشه از درون است. همچون ستون چوبی يا دری كه موريانه بجانش افتاده باشد. ظاهرش معمولا حفظ میشود ولی از درون و از اندرون خورده میشود و پوكيده میشود و آنگاه با يك تكان آرام، ساخت و ريخت آن است و آن درگاه به يكباره در هم میريزد و چيزی باقی نمیماند.
عوامل فرهنگكشی، همچون موريانههايی هستند كه تنهی تناورترين درخت را از درون میخورند و آرام آرام بالا میروند و اگر مقاومت و استقامتی در كار نباشد، پس زدنی در كار نباشد و تسليم امر محتومی باشد، پوكيدن و پوسيدن و در هم ريختن و مردن سهل است كه خودكشی فرهنگی امری محتوم است.
تسليم شدن به فرهنگكشی به يك معنا خودكشی فرهنگی است. بعد از گردباد بيست و دو بهمن پنجاه و هفت، تا فضای آزادی باز شد، صدها كتاب با هزاران تيراژ همهجا چاپ شد و همهجا پخش شد، اما با اولين حمله و اولين تجسس، صاحبان كتاب، كتابها را در تنور و گوشهی آشپزخانهها به آتش كشيدند. كنار هر خرابهای گونیهای فراوان انباشته از كتاب ريخته میشد و اين اولين نشانهی خودكشی فرهنگی بود. بدترين لاروبی، لاروبی كتابخانه است. عجيب است كه كتابهای ظالّه را صاحبان كتاب بهتر تشخيص میدادند و خيال میكردند كه فلان حاشيه نشين شهری و هميشه “ لُمپن“ كه امروزه به هيبت پاسدار درآمده بين “آنتی دورينگ“ و “سير حكمت در اروپا“ و “ديوان اطمعه و البسه“ و يا “هزار و يكشب“ فرقی قائل است. صاحبان كتاب ابتدا متون كلاسيك سياسی را جمع میكردند، دور میريختند و يا برای روز مبادا چال میكردند و بيشتر میسوزاندند.
نخست از بين بردن كتابها و نفله كردن كتابهايی بود كه به احتمال، انگ سياسی داشت و بعد نابود كردن كتابهايی كه شايد فكر و انديشهای در آنها باشد، و بعد زدودن و از صافی ردكردن آثار ادبی و آخرسر حتی جمع و جور كردن كتابهای كسانی كه در پیريزی رژيم فعلی سهم عمده داشتهاند تا آنجا كه كتابهای طالقانی يا شريعتی دور ريخته میشد و به جای آنها اباطيلی را عرضه میكردند. بحارالانوار، مفاتيح الجنان و خزعبلاتی از آن دست كه امثال آشيخ عباس قمی سرقلم رفته بودند و يا كتاب حجاب مطهری و يا فرمايشات شيخ پشمالدينهايی كه هر كدام بصورتی مجلد شده بود. بالاخره علمای اعلام و حجج اسلام كه نبايد “لاكتاب“ باشند!
اين حالات دفاعی، خطرات فراوانی هم داشت، اقطاب قدرت كه مدام در گردش بودند و هستند، هر لحظه میتوانستند و میتوانند حتی نجاستنامههای خودی را نيز خطرناك بدانند، پس كتابخانهها را بايد برچيد و اصلا از كتاب بايد صرفنظر كرد، روزنامهها را بايد آتش زد و ترس باعث میشود كه مردم تمام نشريات و كتابهای حتی مطلوب حكومت را نيز در خانه نگهدارند. تابلوهای نقاشی را بايد در زيرزمينها انبار كرد و يا بايد پاره كرد و دور ريخت و در قاب آنها تصوير “رهبر“ را جا داد و به ديوار رودرروی درِ خانه آويزان كرد كه شايد بتوان دل مامورين تجسس حكومت را نرم كرد. موسيقی؟ بی موسيقی! موسيقی ترياك روح است و غيرت اسلامی موسيقی را نمیپسندد. نه موسيقی “ديمبله و ديمبوی“ فلان خوانندهی ايرانی و حتی آثار تِلِمان، باخ، هندل و بتهوون گرفته تا كارل ارف و شوئنبرگ، فقط سرود “انجزه! انجزه!“ كافی است، كه ادعا میكنند فرياد رزمی در رزم مدينهی محمدی بوده است و بهتر از همه، نوحهخوانی و سينهزنی و مهمتر از همه گريه كردن و مدام گريه كردن كه نه تنها ثواب اخروی دارد، كه اجر دنيوی نيز دارد. همهی اينها نشانهای از تلبيس ابليس است. شايد پاسداران دست از سر آدمی بردارند و گناهان ناكرده را بر او ببخشايند. آداب و عادات جاری نيز به يكباره عوض میشود. رژيم آداب و عادات را هم میكشد. و مردم از ترس دست به كشتار آئين و رسومات میزنند. به دريا رفتن و تن به موج سپردن قدغن میشود. و از همان هنگام آرام آرام مردم ازترس گلوله پا پس میكشند! فحشای زمان شاه به فحشای بدتر و مبتذلتر مبدل میشود. هر ساعتی میشود صيغه كرد و هر دقيقه میشود صيغه شد. روابط زن و مرد بدانجا میرسد كه خواهر و برادری كه بيرون میروند بايد اسناد و مدارك لازم را داشته باشند و سند ازدواج زن و شوهر بايد هميشه همراهشان باشد. و اين ترس و جبن، پاسداران و مامورين دهانگال را بيشتر از پيش جسور میكند. هر نوع شادی ممنوع است. مردم از ترس، شادی را ممنوع میكنند. تنها يك چيز میماند و آن خوردن است. اما برای خوردن چيزی نيست. آداب پخت و پز و آداب سفرهانداختن و آداب تغذيه نيز آرام آرام تغيیر شكل میدهد. حكومت همه چيز را در منجيق مضيقه میگذارد و محكومين از ترس، تن و روح تسليم میكنند. چون فردا گوشت نخواهند خورد، گوشت نخواهند داشت، بهتر است از امروز به سيب زمينی و كلم پخته، هويج آبپز، قناعت كنند.
درِ دانشگاهها را به يكباره میبندند. انقلاب فرهنگی جمهوری اسلامی، يعنی در هم كوبيدن تمام مظاهر فرهنگی! هزاران هزار جوان را به جبههی جنگ میبرند و هزاران هزار نعش متلاشی را به قلب وطن باز میگردانند. جبههی جنگ، جبههی جنگِ پوچ و عبثی كه كسی معنی آنرا نمیداند و يا نمیفهمد. جنگ اسلام و كفر؟ كدام كفر؟ كدام اسلام؟ جنگ حق عليه باطل؟ و دانشگاههای جمهوری اسلامی قبرستانهايی است كه حتی مردهشورها و گوركنها نيز از آن میگريزند. تبلور دانش و فرهنگ جمهوری اسلامی، در آداب اسلامی كفن و دفن سريع است، چال كردن است، زندهها را نه با خاك، كه از خاك هم خاكستر كردن است. دانشگاه جمهوری اسلامی چنين است. جوانان از ترس لباس رزم میپوشند و راهی جبهه میشوند و در بزم مرگ “شربت“ شهادت مینوشند، به اصطلاح نوحه خوانها پرپر میشوند، و اين خود، يعنی خودكشی فرهنگی، پذيرفتن مردن، فرهنگ مردن، كشتن فرهنگ.
خودكشی فرهنگی، عكس فرهنگكشی است، يعنی تسليم در مقابل زور و تسلط قدرت، يعنی آمادگی برای خودكشی. حال چه بايد كرد؟ وقتی قرار است مرا بكشند، بهتر است خود، دست به خودكشی بزنم. اسلحهای به دستم دادهاند، كه روی شقيقه خود گذاشتهام و خود را پای ديوار اعدام كاشتهام و با فرمان آتش، به جای جوخه اعدام، كه خود اسلحه را نه بر قلب خود،كه بر مغز موجوديت فرهنگی خود گذاشتهام تا ماشه را بچكانم. اسلحهای انتخاب كردهای و روی شقيقهی خود گذاشتهای، آنگاه طناب پيچت كردهاند و به جوخهی اعدام سپردهاند. با فرمان آتش، پيش از آنكه آبكشت كنند، میخواهی مغز خود را متلاشی كنی؟ نه! اصلا و ابدا. نه! آنكه رودرروی تو ايستاده است فرهنگكشی است، كه خودكشی فرهنگی را تبليغ میكند. در مقابل تبليغ بايد ايستاد، در برابر خودكشی فرهنگی بايد بشدت مقاومت كرد.
نگذاريم كارمان به جايی برسد كه انجام و فرجام ما همچون قهرمانان فيلم “فارنهايت ٤٥١“ بشود. حافظه قابل اعتماد نيست. حافظهی دور داريم و حافظهی نزديك، و اين دو حافظه، گاهی با هم میآميزند و گاهی از هم فاصله میگيرند، خاطرهای زنده میشود، خاطرهای با خاطرهای ديگر در هم میآميزد. و اين چنين است فرق معاملهی حافظهی آدميزاد با اعتبار نوار ضبط صوت.
فرهنگ بشری، فرهنگ شفاهی نيست، فرهنگ كتبی است. از راه كتابت است كه میفهميم آداب و رسوم زمان ساسانيان، تيموريان و ايل خانيان يا زنديه يا صفويه و قاجاريه چه كوفت و زهر ماری بوده است.
اگر همهی وقايع و آداب و سنن فرهنگی مكتوب نمیشد، فكر میكنيد كه سينه به سينه نقل میشد؟ بله، آنچه داريم از راه كتابت و ضبط و ربط، جاپايی در ذهن حافظهی جمعی ما گذاشته است. ای بسا خاطره و حافظه يا حادثهی شفاهی كه همچون هزاران آرزو خاك شده است و همهی ما از آن بی خبريم. و ای بسا جانورانی كه به قتلعام فرهنگی دست يازيدهاند و ما تهماندهی رسوبات قتلعامهای آن ها را نديده ايم، و ای بسا در حالت انفعال، مردمی دست به خودكشی زدهاند، دست به خودكشی فرهنگی زدهاند و دست مايههايی را از بين بردهاند كه رسوباتی از آنها باقی نمانده است.
حال برای رودررويی با اين عارضه چه بايد كرد؟ بله! در برابر اين عارضهی عمدهی فرهنگكشی، يعنی خودكشی فرهنگی چه بايد كرد؟ شعار دادن برای همهی ما در زمان فعلی دلآشوبه میآورد. ولی شعار راستی يعنی خواست واقعی مردم وطن ما دلآشوبه نمیآورد. بايد گفت و دقيقا بايد گفت كه ايستادگی لازم است. مطلقا و مطلقا دست به خودكشی فرهنگی نبايد زد.
فرهنگ درختی است كه رگ و ريشه دارد، رگ و پی دارد. برای درخت، ريشه الزامیاست، مهم است. درخت بی ريشه با ته ماندهی شيرهای كه از آوندهای نيمه مرده بالا كشيده هنوز خود را زنده و شاداب نشان میدهد، برگ سبز دارد. اين چنين درختی نيفتاده، ايستاده است، ولی بهر شاخهاش ميوههای پوكيده آويخته است، همه خيال میكنند كه اين مرده زنده است، بدبختانه اين مرده، ستون مردهای بيش نيست.
داستان حضرت سليمان كه يادتان هست؟ سالها مرده بود و به عصايی تكيه كرده بود كه موريانهها، روزگاران طولانی آن عصا را میجويدند و میخوردند، ديگر جاه و جلال و جَبَروتی در كار نبود. نه تنها همه در رفتند حتی هُدهُد، آن پوپك پيامآورِ سليمان نيز فرار كرد و آنگاه چيزی باقی نماند، جز پوسيدن و پوكيدن و وقتی فهميدند عصا در هم شكست و سليمان در هم ريخت، فهميدند كه جسد متجسد ديگر معنی ندارد. با خواندن حافظ و نقل قولی چند از بيهقی يا ابوسعيد ابوالخير و يا مثلا اشاراتی از سُهرِوَردی، نيما و قطعاتی از صادق هدايت و علوی فرهنگ زنده نمیماند. فرهنگ معنی ديگری دارد! اگر امروزه روز حافظ، بيهقی، ابوالخير، سهروردی، نيما جزو فرهنگ است، معنی ديگری دارد. جا پای آنها در ذهن ما باقيمانده است. آن ها در زمان خود، با هنر خود در ساخت ستون فرهنگی امروز ما كمك كردهاند. بله! هنر هميشه دستمايهی اصلی فرهنگی است. هنر آخرسر تبديل به فرهنگ میشود. مردم ما هميشه حافظ میخواندند و به اجبار حكومتها، سعدیوار زندگی میكردند و باز در خلوت به حافظ پناه میبردند. نه به آداب قناعت يا مثلا به پندآموزی زندگی روزمره كه اين بكن و آن مكن! ولی كار دقيق را حافظ كرده است. نترسيدن و اصلا نترسيدن. شجاعت، رُكگويی، لختشدن خود، و لختكردن روح خود، بدينسان است كه زبان ما عوض میشود و فرهنگ عوض میشود و حاقظآدمی، تبديل میشود به يكی از ستونهای عمده و مهم فرهنگی. به ستونی كه صدها سال است نسل ها به آن تكيه دادهاند. هنر حافظ تبديل میشود به فرهنگ، هميشه چنين است. هنر واقعی چنين است. زندگی را هنر واقعی تغيیر میدهد. هر كسی به سهم خود لقمهای از آن بر میچيند زمانيكه آشفتگی و كلافگی ذهنی تك تك ما، دربدرانِ آشفته حال به اوج میرسد و نمیتوانيم كلاف گرهخوردهی انديشهی خويش را باز كنيم، به بيت يا مصرعی از حافظ پناه میبريم. بدينسان با والانگهداشتن هنر، میتوان به پويايی فرهنگ و دوام فرهنگ، قوام و اعتبار بخشيد. هنر، تنها ستون فقرات فرهنگ نيست. دانش و بينش پويای انسانی مهمتر است. آگاهی آدمی، مايهی بقای فرهنگ است. و اين چنين است كه میشود با سلاح هنر و دانش و آگاهی، از فرهنگكشی و مرگ فرهنگ جلوگيری كرد، با خودكشی فرهنگی جنگيد! فرهنگی كه پويا نباشد، فرهنگ متحجری است. درست مثل سنگنوشتهای كه در عهد كهن، پای كوهی كاشتهاند. بدينسان، اگر قانع باشيم به حافظ و بيهقی و رازی و ابن سينا و سهروردی و سعدی و ديگران، يا آخر سر به نيما و هدايت و شاملو، در واقع دلخوش كردهايم به سنگ نوشتههای پای كوههای دور افتاده و خود هيچ نكردهايم، دراز كشيدهايم و پای به ديواری كوبيدهايم و خواب قيلوله میكنيم. در اين جاست كه خودكشی میكنيم، خودكشی فرهنگی میكنيم. تير خلاص به شقيقهی خود رها میكنيم. و حال كه جمهوری اسلامی، علاوه بر اعدام انسانهای معترض و والا، چه پير و چه جوان، كه آرمان ديگری جز آزادی و آزاديخواهی ندارند، به اعدام فرهنگ كهنسالی پرداخته است، بر همهی ماست كه از خودكشی فرهنگی بپرهيزيم.
و اين امری است كه امروزه روز دارد اتفاق میافتد. نگذاريم اين چنين بشود. زمان صفويه بسياری از فرزانگان در رفتند و به هند پناه بردند. بله! اجداد ما مكتبی را پی ريختند كه به مكتب اكبر شاه معروف شد و تاثيرش تا زمان حال باقی مانده است. زمان انقلاب مشروطيت رزمندگانِ آزادانديشِ ما در خارج لحظهای قلم بر زمين نگذاشتند، ساكت ننشستند، لب بر لب ندوختند. وحال زمان ديگری فرا رسيده است. بسياری پای ديوارهای اعدام، بدست جلادانِ دستار به سر مشبك شدهاند. و مشتی جان بدربرده همچون ما آوارگان، آوارهاند. وقتی در هر شهر و دهكورهی وطنِ ما حوزهی فيضيه میسازند كه حاكم شرع تربيت كنند، آداب كشتن و كشتار و رسوم سنگسار ياد دهند، دانشگاهها را میبندند. ذهنها را كور میكنند، هنر را به صلابه میكشند، علم را میكشند، آيا آوارگان امروزی بايد دست روی دست بگذارند و ساكت بنشينند؟
برای بر انداختن اين حكومت عزرايیلی، تنها با اسلحهی جنگی نمیتوان به ميدان رفت. فكر نكنيم كه نگهداشتن هنر ايرانی، يعنی پختن قرمه سبزی و شله زرد، و يا پهن كردن بساط هفت سين، و يا داشتن نسخهای از ديوان حافظ. از تك تك ما كاری ساخته است و بايد به آن پرداخت. او حرف میزند، ايشان مینويسند و هموطن ديگری آنها را چاپ میكند و هموطن جان بر كف يا مرگ بر كفی از سوراخ يا روزنهای آن را به داخل وطن و به دست هوطن سرگشتهای میرساند.
مسئوليت همهی ما بيشتر از آن است كه فكر میكنيم. در اين جا زير صلابهی سانسور جدی نيستيم. نه تنها بايد با فرهنگكشی رودررو بايستيم كه مهمتر، بايد از خودكشی فرهنگی بپرهيزيم، برای اين امر به همه كار بايد دست زد، همه كار بايد كرد.
اما نكتهی مهمتر اينكه آزموده را نبايد دوباره آزمود. بدبختانه بسياری از مبارزان دور از وطن، دوباره همان كاری را میكنند كه از بندگريختگان بعد از كودتای ٢٨ مرداد كردند. محفل و محفل، گروه و گروه، دور هم جمعشدن و باهم نبودن، و تنها به خويشتن خويش دل بستن و همهی نشريات به زبان فارسی. ديگر كافی است! بايد فرياد بر آورد، دنيا را بايد به لرزه در آورد. بايد نوشت و به همهی زبانها ترجمه كرد و امكانات، بسيارفراوان است.
ما نبايد ساكت و خاموش، در گوشهای بنشينيم و خفه بشويم. زمان حكومت سرهنگان در يونان، ديديد كه يونانیهای دور از وطن چه غوغايی بر پا كردند. توان و نيروی آنها بسيار كمتر از ما بود، ولی نوشتند،سرودند، فرياد زدند و دنيا را به لرزه درآوردند. به خودكشی فرهنگی دست نزدند.
رژيم جمهوری اسلامی با صلابت بدتر از حكومت سرهنگان يونانی، بر ميهن ما چتر سياهی گسترده است و وظيفهی ما بسيار بسيار بسيار سنگينتر از يونانيان دور از وطن است. بايد به دنيا و مردم دنيا نشان داد كه فرهنگ ما تنها متون كلاسيك نيست و امروزه خزعبلات توضيح المسايل، و كتاب حجاب و كتاب آداب طلبگی نيست.
ما زنده ايم، پويايی در وجود ماست. نمیخواهيم بميريم. نه تنها خودكشی فرهنگی نمیكنيم كه رودررو با فرهنگكشی مقابله میكنيم.
جاپای ما در ذهن همهی دنيا بايد باقی بماند. اگر اين كار را نكنيم، مردهايم، و اگر اين كار را بكنيم، تير خلاص به مغز عفن پوسيدهی جمهوری اسلامی رها كرده ايم. و اگر اين كار را نكنيم، مردهايم. آرام ننشينيم. لحظهای آرام ننشينيم.
خموشيد، خموشيد، خموشی دم مرگ است. در اين راه بمانيد كه خاموش نميريد. بله! خموشی دم مرگ نيست، خموشی همه مرگ است!
برای بر انداختن جمهوری اسلامی، سلاح فرهنگی كاربرد فراوانی دارد. از اين اسلحه نبايد صرف نظر كرد.
(غلامحسين ساعدی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نادر نادرپور (١٣٧٩-١٣٠٩)
نادر نادرپور، شاعر بزرگ ميهنمان نيازی به معرفی ندارد. همين بس كه در سال 1929 (١٣٠٩) متولد شد، در سال 1980 (١٣٥٨) به تبعيد آمد و در سال 2000 (١٣٧٩) در تبعيد (لوس آنجلس) از دنيا رفت. از نادر پور ده كتاب شعر و دهها مقالهی تحقيقی و تحليلی در مورد تاريخ ايران، سياست، فرهنگ و ادبيات به جا مانده است. نادرپور يكی از كانديداهای جايزهی ادبی نوبل بود و در سال 1993 جايزهی هلمن هامت گرانت را دريافت كرد. آنچه در مورد نادر پور بايد گفت و لازم است كه دانسته شود، اينكه او بدليل دانش عميقی كه در زمينهی تاريخ ايران داشت، آنچه بر سر ايران آمد را سالها پيش از انقلاب پيش بينی كرده بود و همچنين در آگاهی نسبت به آنچه از انقلاب اسلامی بر خواهد آمد، جزو معدود روشنفكران بودكه از همان آغاز از آن فاصله گرفت. در اينجا دو نمونه از اشعار و يكی از مقالات ارزندهی وی را میآورم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قُم
نادر نادرپور (١٣٣١)
چندين هزار زن
چندين هزار مرد
زنها لچك به سر
مردان عبا به دوش
يك گنبد طلا
با لك لكان پير
يك باغ بی صفا
با چند تكدرخت
از خندهها تهی
وز گفتهها خموش
يك حوض نيمه پر
با آب سبز رنگ
چندين كلاغ پير
بر تودههای سنگ
انبوه سائلان
در هر قدم به راه
عمامهها سفيد
رخسارهها سياه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كهن ديارا
نادر نادرپور (١٣٥٧)
كهن ديارا، ديار يارا، دل از تو كندم، ولی ندانم،
كه گر گريزم، كجا گريزم، و گر بمانم، كجا بمانم
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گويم، درخت خشكم،
عجب نباشد، اگر تبر زن، طمع ببندد، در استخوانم
درين جهنم، گل بهشتی، چگونه رويد، چگونه بويد؟
من ای بهاران! ز ابر نيسان، چه بهره گيرم، كه خود خزانم
به حكم يزدان، شكوه پيری، مرا نشايد، مرا نزيبد
چرا كه پنهان، به حرف شيطان، سپردهام دل، كه نوجوانم
صدای حق را، سكوت باطل، در آن دل شب، چنان فرو كشت
كه تا قيامت، در اين مصيبت، گلو فشارد، غم نهانم
كبوتران را، به گاه رفتن، سرِنشستن، به بام من نيست
كه تا پيامی، به خط جانان، ز پای آنان، فرو ستانم
سفينهی دل، نشسته در گِل، چراغ ساحل، نمیدرخشد
درين سياهی، سپيدهای كو؟ كه چشم حسرت، در او نشانم
الا خدايا، گره گشايا! به چاره جويی، مرا مدد كن
بود كه بر خود، دری گشايم، غم درون را، برون كشانم
چنان سراپا، شب سيه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست
كه صبح عريان، به خون نشيند، بر آستانم، در آسمانم
كهن ديارا، ديار يارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم
ولی جز اينجا، وطن گزيدن، نمیتوانم، نمیتوانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چكامهای به ياد
“ بهار آزادی“
( اين مطلب را نادرپور در مارچ 1995 نوشته است
و من آن را از وب سايت اوwww.naderpour.org برگرفتهام )
نادر نادرپور
نسيمی كه در نوروز پنجاه و هشت وزيدن گرفت، بوی لاشههای سوختهی “سينما ركس آبادان“ را هفت ماه بر دوش كشيده بود و به آستان بهار آورده بود.
در طول آن هفت ماه، من از دريچهی بلند اطاقم، سوختن روزها را در كورهی آتشين انقلاب میديدم و نعرهی آتشافروزانش را از دور میشنيدم. گروهی آن خرمن شعلههای خونين را انعكاس نوشخند اهورايی میپنداشتند و برخی، نخستين اخگرش را از آتشكدهی “مزدك“ میدانستند، اما من آنرا شرارهای اهريمنی میديدم كه از مطبخ جوانكش “ضحاك‚ سر بركشيده بود و مانند “شفق“ افول روزها و آدميان را بشارت میداد و شگفتا كه يكی از “مبشران عدالت“، هوا را از بوی آن شرارهی مردم سوز، عطرآگين يافته بود!
در طول آن هفت ماه، همهی اشياء جا عوض میكردند: گاه “گلوله“ به جای “گل“ بر سينهی آدمی مینشست و گاه “گل“ به جای “گلوله“ در دهان مسلسل میماند… گاه، “هوار روز“ به “ نوار شب“ بدل میشد و سكوت خفتگان را از غوغای بيداران میانباشت، و گاه نيز “توسری“ با “روسری“ مسابقه میداد تا زودتر از آن ديگری، بر سر زن يا دختری جای گيرد. بسياری از عقدههای سركوفته در نامههای سرگشاده جلوه میفروختند و بسياری از عقدهداران، “ريش درون“ را در زير “ريش برون“ میپوشاندند و “داغ نماز“ را به جای “داغ نياز“ بر پيشانی مینشاندند. دامنهای كوتاه و رنگين، كم كم به پاچينهای سياه و سنگين تبديل میشدند. مشتها آسمان را، و گامها زمين را میكوفتند و در فاصلهی مشتها و گامها، ديوارهای گوشتين صف به صف در حركت بودند. واژههای شسته و رفتهی پارسی، به كلمات آب نكشيدهی عربی مبدل میشدند. “كثافات“ جای “كراوات“ را میگرفت و “شعور“ از ضمير بر زمين سقوط میكرد تا سپس به نام “شعار“ بر ديوار نقش بندد. “بختيار“، “بی اختيار“ نام گرفته بود و “اختيار“ به پيشواز “امام“ میشتافت و “امام“ از پلكان هواپيما، پای بر گُردههای مستقبلان مینهاد و به لاشهی كژدمی بدل میشد كه بر دوش انبوه مورچگان، به سوی “بهشت زهرا“ روان بود.
آری، در طول آن هفت ماه، من از دريچهی بلند اطاقم همهی اينها را ديدم و بر جای ماندم و هرگز به قصد همگامی با رهنوردان انقلاب، از خانه به خيابان قدم نگذاشتم، زيرا آنچه میديدم با آنچه ايشان مدعی ديدنش بودند، تفاوت بسيار داشت: در چشم من، نظام پيشين نبود كه جای به نظام پسين میسپرد بلكه تاريخ ايران بود كه به سوی قهقرا ورق میخورد و همهی دستاوردهای تجدد جوانش به باد فنا میرفت. به گمان من، حكومتی كه طليعهاش اندك اندك آشكار میشد، مولود و يا همجنس حكومت پيشين نبود بلكه ريشه در سنتی داشت كه تيشهی انقلاب مشروطيت به برانداختنش كوشيده بود زيرا آن سنت، جز در هم آميختن دين و دولت و فروكاستن از غرور ملی (به سود هويت مذهبی) هدفی برای خود نمیشناخت، و اكنون، همان سنت بود كه چون مار زخمی سر بر آورده بود و نيش زهرآگين خود را در كالبد نظامی فرو میكرد كه با وجود “مشروطه ستيزی“، ميراث خوار انقلاب مشروطيت بود، زيرا به سوی “تجدد“ و “هويت ملی“ راه میپيمود، و اگر چه من پيوستگی و دلبستگی به آن نظام نداشتم اما سقوطش را نيز صلاح نمیديدم و نيك میدانستم كه آنچه جای “تاج و تخت“ را تواند گرفت، “ داس و چكش“ نيست، بلكه “ منبر و محراب“ است.
آری، اين من بودم كه در طول آن هفت ماه از خانه به خيابان نيامدم، اما در عوض، بهار از خيابان به خانه من آمد و اين بار، دريچهی اطاقم را بر شهر “انقلاب زده“ گشود و من، مردم را ديدم كه لقب “بهار آزادی“ را ارمغانش كردند و ديری نگذشت كه او نيز “همه پرسی“ را ارمغان مردم كرد.
در دوازدهمين روز فروردين، راه يكی از حوزههای “رای گيری“ را در پيش گرفتم تا “دست رد“ بر سينهی حكومتی بكوبم كه نامش را ( نه با يك كلمه بيش و نه با يك كلمه كم) به من تحميل كرده بود و در آنجا ديدم كه صف “بله گويان“ بسيار دراز و صف “ نه گويان“ بی اندازه كوتاه است و فردای آنروز دانستم كه من نيز، واحدی بر شمار “يك درصديان“ افزودهام، اما آنكه از آزمون “همه پرسی“ پيروز بيرون آمده، اكثريت نود و نه درصدی“ بوده است!
باز، ماهی ديگر را در اطاقم به سر بردم و سبز شدن برگها و سرخ شدن روزها را از دريچهی آن تماشا كردم و سپس، در صبحگاهی كه جريدهی “آيندگان انقلابی“، شمارهی سپيدش را بهاشارهی “امام“ و به عنوان “استعفا از انتشار“ در دست مردم نهاد، دوباره به خيابان آمدم و ناگهان، دوستی را كه بر سر حقانيت انقلاب با هم گفتگو داشتيم، در مقابل خود يافتم. روزنامهی “ نانوشته “ای را كه در دست داشت به انگشت نشان دادم و طعنه زنان گفتم: خبرهای تازه را خواندهای؟ گويا اكثريت نود و نه درصدی، كاملا بر اوضاع كشور مسلط شده است! خندهای حكيمانه بر لب آورد و گفت: – اكثريت، هميشه حق دارد و بنابراين، هميشه پيروز میشود.
و من در پاسخش گفتم: – آری، اگر معنی واژهی “حق“ را “قدرت“ بدانيم، سخن تو درست مینمايد اما اگر معنی اين واژه را بجای “قدرت“، “منطق“ بگيريم، بايد گفت كه هيچ اكثريتی صاحب “حق“ نيست زيرا “قدرت“ دارد، و هيچ قدرتی نيازمند “منطق“ نيست زيرا “حق“ را از آن خود میپندارد.
اين بار، به بانگ بلند خنديد و از من پرسيد: – به نظر تو، “منطق“ چيست و “قدرت“ كدام است؟ من هم به نوبهی خود خنديدم و در جوابش گفتم: – “منطق“، قدرت معنوی است و “قدرت“، منطق مادی.
خيره نگاهم كرد و گفت: – مگر به “دموكراسی“ اعتقاد نداری؟ اگر داری، میدانی كه “دموكراسی“ يعنی حكومت اكثريت با حفظ حقوق اقليت. و من در حالی كه از كنارش میگذشتم، به او پاسخ دادم: اگر “دموكراسی“، حكومت اكثريتی باشد كه به صرف داشتن “قدرت“، “حق“ را از آن خود میداند، من هوادارش نيستم، مگر آن روز كه اين اكثريت، صاحب “فرهنگ دموكراسی“ شود و به ياری آن، “قدرت معنوی“ ( يعنی “منطق“) را به جای “منطق مادی“ (يعنی “قدرت“) بر مسند حكومت منتخبش بنشاند، اما من امروز، “ منطق را نزد “اقليت“ میبينم زيرا به “قدرت“ دسترسی ندارد و اين “اقليت“ گروه انديشهوری است كه “فرهنگ دموكراسی“ را به اكثريت مردم تواند آموخت و رابطهی ميان “حق“ و “منطق“ را به آنان نشان تواند داد.
من آن روز، اين سخنان را به دوست دموكراتمنش خود گفتم و از خيابان به خانه آمدم و تا سه ماه بعد، ملاقاتش نكردم. اما روزی كه در مقابل دانشگاه به او برخوردم، “ بهار آزادی“ به پايان رسيده و عقيدهی دوستم نيز دگرگون شده بود. آنگاه، به خانه برگشتم و شعری را كه ميان راه در خاطرم میجوشيد، بر صفحهی كاغذ آوردم.