از بس ستاره كشتيد، روی زمان سياه است… *
نگاهی به سياست سركوب حكومت اسلامی
و به نسلی كه خواهان برچيده شدن بساط آن
و برقراری دمكراسی پارلمانی در ايران است
(چاپ شده در سايتهای پيک ايران، ديدگاه، روشنگری، گويا)
نيلوفر بيضايی
برای نخستين بار در تاريخ ايران، نسلی از ميان مردم برآمده است كه يكصدا خواهان جدايی دين از حكومت و عرصهی قانونگذاری و برقراری دمكراسیِ پارلمانی درايران است. بعبارت ديگر خواستهای كه يكصد سال پيش توسط نخبگان طرح شد، اما بدليل فراگيرنشدن و ناآگاهی عمومیاز يكسو و قدرت و نفوذ روحانيت در ميان عامه و همچنين مقاومت دستگاه استبداد از سوی ديگر، ناكام ماند، امروز در سطحی فراگير تبديل به يك خواست عمومیو ملی شده است.
نسلی كه حكومتی واپسگرا و تا ريشه عقبمانده، يكسونگر، انحصارطلب، نژادپرست از نوع دينی، فرصت تنفس در فضايی آزاد و بدور از خشونت و تهديد را از او گرفته است، امروز به دادخواهی برخاسته و حضورش نويد دهندهی پايان دوران يكی از سياهترين حكومتهای تاريخ ايران است.
كارنامهی حكومت اسلامیآنچنان تيره است و دستش چنان به خون آغشته، كه آقايان از هر جناح كه باشند، چه آنها كه امروز به “محافظهكار“ مشهورند و در واقع افراطیگرا و تندرو در تحميل عقايد پوسيدهی خود به ملتند و چه آنها كه امروز“اصلاحطلب“ نام دارند و در واقع تلاشگران راه نجات اين حكومت از يك بنبست تاريخی و تغييرشكل بيرونیِ اين تحميل به يك “انتخاب“ منتها بر همان بستر استبدادی، اما بزبان“نرمتر“هستند و برای همين هم گاه به نعل میزنند و گاه به ميخ، اگر هر شب پيش از خواب و هر روز پيش از هر ركعت نماز، بارها خود را شستشو دهند، از اين خونها كه ريختهاند رهايی نخواهند يافت و باز اثر آن را بر دست و اندام خويش میبينند و بر خود میلرزند. اين خونها كه ريختهاند، نه لكه، نه بركه، نه رود كه دريايی است از جذر به مد رسيده. عاقبتِ آقايان حاكم و نيمهحاكم چنان روشن است كه اگر ذرهای به ضمير ناخودآگاه خويش گوش فرا میدادند، شايد داوطلبانه و پيش از آنكه در دريايی از خون كه خود ساختهاند، غرق شوند، از قدرت كناره میگرفتند و ايران را بدست اهالی آن میسپردند.
اما دريغ كه اين حكومت نيز همچون بسياری از حكومتهای فاشيستی و ديكتاتوری نه تنها به آن ندایدرون گوش فرا نخواهد داد، بلكه به وحشيانهترين شكل به سركوب صداهای مخالف، سربه نيستكردن معترضين، شكنجه و خردكردن شخصيت انسانها ادامه خواهد داد و قصد دارد ايران ٦٠ ميليونی را به جزيرهای تبديل كند، بی ارتباط با باقی جهان، بی خبر از اينكه ايرانيان از اين سدها نيز خواهند گذشت و ايران بزودی مركز خبر و تحول در جهان خواهد شد.
بيخود نيست كه در فرهنگعامه، “آخوند“ (چه مععم و چه مكلا) به “روباه“ تشبيه میشود. حيوانی هوشيار و حيلهگر كه در هر شرايط نيك میداند چگونه رفتار خود را بر اساس منافع تغيير دهد. اما میدانيم كه روباه عليرغم حيلهگری و مكاری، يك حيوان درنده است و وقتی حيلهها ديگر بكار نيايند، باز همان چهره و خوی درندهی خويش نشان میدهد. و میبينيم كه حكومت “روبهان“ امروز ماهيت اصلی خود را كه دردههی اول پس از انقلاب ٥٧ يكبار نشان داده بود و در دههی دوم تلاش در پنهان كردنش داشت، اينك و در دههی سوم باز و به عريانترين شكل بنمايش گذاشته است با اين اميد كه مردم بترسند وساكت شوند. آنها اما ناديده میگيرند كه اگر در دههی اول، ابعاد قتلعام مخالفين سياسی تنها برای قربانيان روشن بود و به بهانهی جنگ توانستند از گسترش آگاهی در اينمورد جلوگيری كنند، اگر در دههی دوم توانستند با شعارهای توخالی و فريب دهنده، اميد واهیِ تغيير و “بهتر“ شدن شرايط را در ذهن بسياری ايجاد كنند، اينك، در دهه سوم، ديگر چيزی در چنته ندارند تا مردم را بفريبند.
حكومتی كه بر ولايت مطلقهی فقيه استوار است و “اصلاحطلبانش“، خواهان اجرای “قانون“، آنهم يكی از تبعيضآميزترين قوانين اساسی جهان، يعنی قانونی كه در بند بند آن هر حقی تنها برای همراهان و همفكران خودش، يعنی پاسداران حكومت و “ارزشهای“ اسلامی در نظر گرفته شده است، كه هر نوع برابری حقوقی انسانها را صرفنظر از اعتقاداتشان، نفی میكند و تنها برای “امت اسلامی“ و نه برای ملت ايران، حق حيات قايل است، از پايه پوسيده است.
حكومتی كه تحت عنوانی ناقض، حقوق عموم و در نتيجه اصل مساوات و برابری، بنام “حقوق بشراسلامی“ به نفی منشور جهانی“حقوق بشر“ دست میزند، در جهان امروز جايی ندارد. منشور جهانی حقوق بشر میگويد: تمام انسانها صرف نظر از نژاد، رنگ پوست، اعتقادات شخصی، قوم، مليت … حق حيات دارند، جانشان و روحشان ارزشمند است و آزادند كه ابراز نظر كنند و در اجتماع حضور داشته باشند و از حقوق شهروندی برخوردار باشند. “حقوق بشر“ اسلامی میگويد: تنها مسلمانان حق حيات دارند و آزادند كه در تاييد و در چارچوب اسلام و از دريچهی ايدئولوژی به جهان بنگرند و ابراز نظر كنند و جانشان تنها زمانی ارزش دارد كه به اين اصول پايبند باشند.
اين تضادی آشتیناپذير است ميان قرون وسطايی كه حكومت اسلامی آن را در قرن بيست و يك نمايندگی میكند و جهان مدرن امروز در كشورهای دمكراتيك. قوانينی كه نه تنها از حقوق همهی شهروندان محافظت نمیكنند، بلكه برای عدهای حق تسلط و حذف عدهی ديگر را قائل میشوند، قوانين جنگل هستند و نه در جهت منافع انسانها و آنچه تبليغ میكنند “درندهخويی“ و “حيوانگرايی“ است و نه “انسانگرايی“!
چنين حكومتی نه تنها قادر به حفظ امنيت جانی، مالی و روانی انسانها نيست، بلكه خود عامل عدم رعايت اين امنيت است.
در سالگرد ١٨ تير ديديم كه چگونه درندگان قمهكش را به جان عزيزترين فرزندان ملت ايران انداختند و آنها را هزارهزار به زندانهای مخوفشان راهی كردند، ديديم كه چگونه تمام ارتباطات را قطع و منابع اطلاعرسانی را خاموش كردند و لحظه به لحظه نگران جانهای آن هزاران عزيزيم كه در اين زندانها تحت وحشيانهترين فشارها و شكنجهها قرار دارند.
در شرايط حساس فعلی حفظ، گسترش، طرح و تحليل خواستهها، اهداف و ويژگيهای اين جنبش يكی از وظايف مهم ماست. در عينحال میبايست هوشيارانه از نيروهايی كه آگاهانه يا ناآگاهانه میخواهند اهداف اين جنبش را مبهم و تركيب نيروهای آن را سوا لبرانگيز ارزيابی كرده و به تضعيف اين جنبش ياری رسانند نيز تحليل مشخصی ارائه داد. همچنين برای روشنشدن بی پايگی مقايسهی اين حركت با انقلاب ٥٧، میبايست تعريف و تحليل مشخصی از ويژگيها و تفاوتهای نسل امروز ايران با نسلی كه عامل انقلاب ٥٧ شد، ارائه داد.
نسل ديروز و نسل امروز
نسل امروز ايران از جوانانی تشكيل شده كه بيش از آنكه خود نقشی درانقلاب ٥٧ داشته باشد، نتايج اسفناك آن را ناخواسته متحمل شدهاند. اين نسل با يك پروپاگاندای كاذب دينی و تظاهر به دينداری برای گذران زندگی و ادامهی حيات را از سوی حاكمان و نسل پيش از خود شاهد بوده است و شايد چند سالی نيز خود تحت تاثير آن قرار داشته است. اما از آنجا كه يكی از مهمترين خصوصيات جوان بودن، كنجكاوی، ناسازگاری با زور و اجبار است و اشتياق شديد به آزادی و انتخاب است، تمام حسابگريهای حكومت اسلامی كه گمان میكرد میتواند با اين پروپاگاندا نسلی جديد از “فداييان اسلام“ بوجود خواهد آورد، غلط از آب درآمد و نسلی برآمد كه به واپسماندگی به ديد ريشخند مینگرد و جزمانديشی را يكسره نفی میكند. نسلی كه با وجود تمام محدوديتها، ارتباط خود را با جهان و تحول و پيشرفت حفظ كرد و هر چه با آن آشناتر شد، بيشتر به عمق فاجعهای كه در ايران بنام “حكومت الله“ بر پاست، پی برد.
نسلی که زندگی در چارچوب تنگ و تحميلی يك حكومت ايدئولوژيك و با تجربهی يكسونگری و خود مطلقبينی ناشی از آن، از افتادن به دام “ايدئولوژيها“ پرهيز كرد. اين نسل بيش از آنكه داشتههای خود را مديون پدران و مادران خويش باشد، پاس دارندهی ميراث تجددخواهی و آزاديخواهی مشروطهخواهان و انقلاب ١٩٠٦ در ايران است.
اين نسل با نسل پيش از خود چند تفاوت جدی دارد :
نسل ديروز از“روشنفكران“ چپگرا گرفته تا مذهبيون، در چند اصل اساسی با يكديگر اشتراك داشتند. اول اينكه همگی ضد “آزادی “ و “دمكراسی“ بودند. در اينجا منظور ما از اين دو واژه نه كاربرد شعاری، بلكه پايبندی به اصول دمكراسی ليبرال است. و چه كسی است كه نداند، واژهی “ليبرال“ از سوی هر دو گروه فحش محسوب میشد و آزادی را تنها برای خود میخواستند و منظورشان از “دمكراسی“ يا “ديكتاتوری پرولتاريا “ بود و يا “جامعهی بی طبقهی توحيدی“ يا ديكتاتوری الله و نمايندگانش! هر دو گروه با تمام نيرو ضد تجددطلبی و آزاديخواهی مدرن ليبرال بودند و چپها آن را “ آزاديهای بورژوازی“ ( كه مسلما محكوم بود!) و مذهبيون “ بی بندوباریِ غربی“ میناميدند.
نسل امروز خواهان حكومتی است كه آزاديهای فردی،اجتماعی و سياسی را تضمين كند و در تمام زمينهها كثرتگرا باشد. حكومتی كه طبق ساختار و قوانين، حق و اجازهی دخالت در “باورها“ و “ارزشها“ را نداشته باشد وبه بهانهی حفاظت دين رسمی، هنر رسمی، راه رفتن رسمی، خنديدن رسمی، لباس پوشيدن رسمی، ابرازعقيدهی رسمی، تفكر رسمی و خلاصه تحت عنوان “ارزشهای رسمی“، تبعيض و بی حقوقی را نصيب دگرانديش و دگرزی نكند. نسل امروز میداند كه تنها حكومتی كه تضمينكنندهی عملی كثرتگرايی در همهی زمينههاست، يك حكومت پارلمانی ليبرال است كه در پناه قوانين آن همهی انسانها صرفنظر از عقيده، مسلك، دين، نژاد، قوم، جنسيت، ميزان ثروت، ميزان سواد … در برابر قانون از حقوق مساوی برخوردارند، حق ايجاد نهاد و تشكل دارند، حق تبليغ و ترويج نظرات خود را دارند، حق تشكيل اپوزيسيون دارند و خلاصه از كليهی حقوق اجتماعی و انسانی برخوردارند.
نسل ديروز از چپگرا گرفته تا مذهبی، در ضديت با “غرب“ و هر آنچه “غربی” است، با يكديگر همصدا بود. الگوی كشورداری برای چپها “اردوگاه سوسياليسم“ و در شرق بود و الگوی مذهبيون “ائمهی اطهار“ در هزار و چهارصد سال پيش بودند. چپها غرب را اردوگاه سرمايهداری و امپرياليسم میدانستند و مذهبيون، آن را دشمن اسلام و مبلغ “بی بند و باری“. تبليغ بدبينی نسبت به هر آنچه از غرب میآيد، منجر به نفی “دمكراسی“ بعنوان يك پديدهی “غربی“ نيز شده بود. اين ذهنيت تا آنجا پيش میرفت كه بر سر اين شعار خمينی كه “همهی بدبختیهای ما از آمريكاست“ (قابل توجه اينكه از انگليس هرگز نامی به پليدی نبرد!) با يكديگر توافق داشتند.
نسل امروز میداند كه در تاريخ ايران كشورهای خارجی از روس گرفته تا انگليس، از آلمان گرفته تا فرانسه و آمريكا در كشورهای نفتخيز منطقه، تامين منافع خود را دنبال كرده ومیكنند. اما اين نسل بدين باور نيز رسيده است كه روند تحولات سياسی- اجتماعی را در هر كشوری، روابط درونی آن تعيين ميكند، هر چند كه عوامل خارجی برای تامين منافعشان ممكن است بخواهند از نتايج اين تحولات بنفع خود استفاده كنند. بعبارت ديگر عامل خارجی میتواند نقش كُند كننده يا شتاب دهنده داشته باشد، اما اين ادعای خام كه هر چه بدبختی است زير سر “امپرياليسم“ است، نه تنها نفی عامل مردم در تحولات اجتماعی است، بلكه به نااميدی عمومی دامن میزند و اين گمان را تقويت میكند كه از آنجا كه تعيين كنندهی نهايی “آنها“ هستند، پس از تلاش ما چه سود! نتيجه يك بی عملی عمومی و سپردن سرنوشت خويش بدست ديگران و انفعال عمومی است و تمام كسان و جريانهايی كه در اين صد ساله به اين توهم دامن زدهاند، نه دشمنان “امپرياليسم“، بلكه تقويتكنندگان عمدهسازی نقش بيگانگان و منفعلساختن مردم يا انحراف جنبشِ آنها از مقابله با مرتجعترين نيروهای داخلی، يعنی ارتجاع سياه مذهبی بودهاند. در عينحال اين نسل میداند كه دمكراسی ليبرال كه چه بخواهيم و چه نخواهيم از غرب میآيد و موفقترين نمونهی تحقق دمكراسی در جهان است تنها مدلی است كه امكان تضمين بقای همگانی را ايجاد میكند. ما نه مدرنيتهی ايرانی و نه “دمكراسی اسلامی“ داشته ايم و هر يك از اين پسوندها بهانهای بوده برای اختهكردن و ناكارسازساختن خود دمكراسی و حذف اصولی از آن به نفع اين يا آن ايدئولوژی و به ضرر آزديهای فردی و اجتماعی. نسل امروز در حيناينكه بر اصول “آزادی“،“استقلال“ (فردی و سياسی) و “برابری“، بعنوان اعضای مكمل تاكيد دارد، به تعريف محتوايی دمكراسی نزديكتر شده است. همچنين بهيچوجه و تحت هيچ عنوانی و بخاطر هيچ “منفعتی“ حاضر به گذشتن از اصل “آزادی“ بنفع چيز ديگری نيست و بر خلاف نسل پيشين تاكيدی اساسی و غيرقابل انكار بر اين اصل دارد. اين سه اصل همانا پايه های فكری ليبراليسم است كه در عصر روشنگری اروپا ريشه دارد و پايههای فكری دمكراسی را میسازد.
اين نسل شيوهی حكومتی دمكراتيك، يعنی حكومتی كه اكثريت مردم با تفويض قدرت به نهادهای سياسی مانند مجلس، قدرت سياسی را كنترل میكنند، يعنی حكومتی نه از ادغام دولت و مردم، بلكه از دوگانگی آنها تشكيل شده است.
بعبارت ديگر بر خلاف نسل پيشين كه بدنبال مدلی سازگار با اخلاق سنتی و جمع گرايانه بود، نسل امروز بدنبال تحقق جوهر مدرنيته، يعنی اخلاق و حقوق فردی است.
نسل ديروز نسلی آرمانگراست و بخش مهمیاز تبليغات نظریاش را نه مديون محتوای تفكرش كه مديون “شخصيتها“ و “قهرمانها“ ست. چه گورا و استالين، شريعتی و آلاحمد (كه كوچكترين ربطی به آزاديخواهی نداشتند) و…، اينها همه نمايندگان فكری “حقيقت مطلق“ بودهاند و نسل پيشين نه بر پايهی يافتههای فكری خود بلكه بر پايهی تكرار طوطی وار افكار اين “ قهرمانان“ حيات يافت. تقسيم جهان به “خير“ و “شر“ و نگاه دوآليستی به جهان يكی از دلايل مهم اين مطلقنگری است و اينهمه “قهرمان“ بیعيب و نقص تنها بدرد دفتر خاطرات آنها میخورد كه با باليدن به گذشته، بیعملیِ فعلی خود را توجيه میكنند.
نسل امروز قهرمانان مطلق ندارد. بهمين دليل میداند كه ضديت با يك حكومت استبدادی، “ملی گرايی “، “جمهوريخواهی“، “مشروطه خواهی“ … الزاماً و به خودی خود، دليل براعتقاد به مبانی دمكراسی نيست. اين نسل همچنان كه شهامت و پايداری بسياری از مبارزين راه آزادی را میستايد، شهيدپرور نيست و صرف شهامت را دليل بر بیعيب و نقص بودن نمیداند، كما اينكه كسی میتواند در حماقت گوی شهامت را از ديگران بربايد. پس ميزان، نيروی خرد است و تعقل و تنها اين نيروست كه میتواند تمام جوانب يك پديده را بشكافد، بدون هراس از تكفير و تحقير. اين نسل الگوهای فكری خود را در ميان نمايندگان فكری دمكراسی ليبرال و تجددخواهان مشروطه میجويد و از اشتباهات آنها نيز درس میگيرد و از خطاهای روشنفكری نيز در تقابل با آنها میآموزد. پس اين نسل نگاهش به مقولات و وقايع، نگاهی انتقادی است و نه صرفا نافی يا مؤيد. بهمين دليل نيز بحث اين نسل نه بر سر قالبها يا صرفا تقليد الگوها، بلكه بر سر محتوای بحثها و انديشه هاست.
هدف من از مقايسهای كه كردم، بهيچوجه بدست دادن چهرهای مطلق و بی عيب و نقص از نسل امروز ايران نبوده است، بلكه توضيح اختلافات و امتيازاتی كه تفكر اين نسل نسبت به نسل پيشين دارد و روشنكردن اين نكته كه با توجه به اين ويژگيها، تمام آنها كه با يادآوری تجربهی انقلاب ٥٧ و مقايسهی بی اساس آن با امروز، به اهرمهای بازدارندهی اين جنبش بدل شدهاند، بدانند كه نيروی محرك امروز چه مشخصات و خواستههايی دارد و بداند كه اين تفاوتها از زمين تا آسمان است. اين حركت نه بتنهايی بدلايل “مادی “ و منافع “طبقاتی“ يا “ايدئولوژيك“ و “مسلكی“ بلكه و پيش از هر چيز محصول تحولات فكری و فرهنگی است كه مهمترين نتيجهاش رسيدن به خواست كوتاهی دستِ دين از عرصهی قدرت سياسی و كثرتگرايی در چارچوب ساختاری دمكراتيك است. همچنين آنها كه به ضعفنداشتن رهبری و انسجام تشكيلاتی در اين جنبش معترضند، خواهند دانست كه اين نسل بدنبال “رهبر“ نيست و دوران “رهبران“ و “بتها“ به سر رسيده است. انسجام تنها زمانی بوجود خواهد آمد كه اين حركت ده هزار نفری به جنبشی صدها هزار نفری تبديل شود كه در آنصورت ديگر حتی دستگاههای سركوب حكومتی نيز كاری از پيش نخواهند برد و بزندان انداختن يا سر به نيست كردن صدها هزار نفر، امری غير ممكن خواهد بود. به گمان من آنروز را ما همگی و بزودی شاهد خواهيم بود.
جولای ٢٠٠٣
* بر گرفته از شعر شاعر مقيم انگليس شيرين رضويان