ارتباط ميان روشنفكری و اسلامِ سياسی از مشروطه تا امروز
(بخشسوم : حكومت محمدرضا پهلوی)
نيلوفر بيضايی
يادآوری
در بخش اول اين نوشته به بررسی نقش انقلاب مشروطه در طرح افكار آزاديخواهانه و ترقیجويانه پرداختيم. در اين بخش، معنای مشروطه، نقش روشنفكران و همچنين نقش بازدارندهی روحانيت و استبدادِ درباری را بررسی كرديم وديديم كه اين ادعا كه در روحانيت، طيفهای”آزاديخواه“وجود داشته است، كاملا بیاساس بوده است. همچنين ديديم كه علت و هدف شركت روحانيت در آغاز انقلاب مشروطه، نه آزاديخواهی، بلكه طمعقدرت و گنجاندن“احكام شريعت“در قوانين و در نهايت نيز برقراری“حكومت اسلامی“ بوده است. همچنين ديديم كه بر خلاف ادعای برخی از تاريخنويسان كه روحانيت را به دو دستهی“مترقی“و خواهان“مشروطهی مشروعه“ تقسيم میكنند، انقلاب مشروطه با دوگروه از روحانيون مواجه بوده كه يكی خواهان “مشروطهی مشروعه“ (بهبهانی و طباطبايی) و ديگری “مشروعهخواه“( شيخ فضلالله نوری) بوده اند. مورد اصلی اختلاف اين دو گروه در اينجا بود كه روحانيت خواهان“مشروطهی مشروعه“ از نظر ما و“مشروطهخواه“ از نظر بسياری از تاريخ نويسان، بر اين باور بودند كه:
“با وجود اينكه حاكم مستبد، يعنی شاه، غاصب قدرت استبدادی الهی و در نتيجه مشرك است، نوعی حكومت مشروطه كه با نظارت روحانيت و تطبيق قوانين با اصول شرع برقرار باشد، تا زمان ظهور امامعصر قابل تحمل است “.
بر همين اساس آنها قوانين را بر دو دسته میكنند : عرفی و شرعی. قوانين عرفی برای نظم جامعه تنظيم میشوند و كافيست كه اين قوانين مخالف اسلام نباشند. اين قوانين از حدود وظايف قوه اجراييه و مقننه محسوب میشوند. قوانين شرعی هم به حوزهی قوهی قضاييه تعلق دارند و هيچيك از دو قوهی ديگر حق دخالت در آنها را ندارد.
يعنی “قضاوت و صدور حكم در اموری مانند استيفاء و قصاص و ديه و اجرای حدود الهيه بر مسلم و كافرِاصلی و مرتدِ فطری و ملی … جزو وظايف حكومت شرعيه محسوب میشوند“!١
اختلاف از اينجا آغاز میشود كه اين گروه ( مشروطهی مشروعه خواه)، نظارت روحانيون بر حكومت و انطباق قوانين با شرع را كافی میدانست، درحاليكه آن دستهی ديگر(مشروعه خواه) معتقد به حاكميت مطلقهی شرع بود و هر نوع مداخلهی غير روحانی در امور دين و دنيا را نامشروع میدانست .
در اين ميان ردّ پايی از “روحانيون مترقی“ نيافتيم. بر عكس ديديم كه اين دو گروه چگونه از بازی “دوپارچگی“ برای تحكيم موقعيت خود و تضعيف نقش دگرانديشان بهره میبردند. همچنين ديديم كه عليرغم اختلاف نظرهای ظاهری كه نه برسر محتوای فكری، بلكه بر سر قدرت بود، چگونه اين دو جناح روحانيون، آنجا كه پای منافع مشترك در ميان بود، از يكديگر حمايت میكردند و به ياری يكديگر میشتافتند.
بطور خلاصه ديديم كه قدرت فلجكنندهی دستگاه روحانيت كه از يكسو بر دستگاه دربار اعمال فشار میكرد و در آن نفوذ داشت و از سوی ديگر با تمام نيرو در برابر تحقق خواستهای مشروطهخواهان ايستاد، يكی از مهمترين موانع پيشروی خواست آزادی و تجدد بود. همچنين به دوگانگی دربار و تمايلات شديد استبدادی در جناحهای غالب آن پرداختيم و ديديم كه چگونه استبداد درباری برای حفظ قدرت، به حمايت روحانيت محتاج بوده و بناچار به اين طيف باج داده است. همچنين به روحيهی ناسالم و قدرتطلبی بسياری از سران مشروطه اشاره كرديم كه در حساسترين شرايط، مانع هماهنگی و همياری آنها در جهت حفظ اهداف انقلاب مشروطه شد.
انقلاب مشروطه، مرحلهی بسيار مهمی بود برای بيرون آمدن ايران از “قرون وسطای تاريخ“ و ورود به حوزهی دنيای مدرن و تجدد. اما ورود به عصر “مدرنيته“ بدون خروج دين و فرامين دينی از ساختار سياسی و عرصهی قانونگذاری و همچنين بدون وجود و گسترش آزادیهای فردی و سياسی ممكن نيست. عدم تحقق اين دو اصل مهم، پروژهی انقلاب مشروطه را نا تمام گذاشت.
واقعيت ناديده گرفته شدهی تاريخی كه در اين سلسله مطلب، بارها با آن مواجه شديم، اين بود كه روحانيت بخصوص از دوران قاجاريه به بعد، صريحاً خواهان رسيدن به قدرت سياسی بوده و علت مخالفت اين طيف با استبداد قاجار (و بعد نيز پهلوی) نه بدليل آزاديخواهی، بلكه با هدف برقراری استبداد دينی بوده است. درعينحال، در اين بررسی متوجه شديم كه روحانيت از يك پايگاه اجتماعی و در نتيجه قدرت سياسی و اقتصادی پنهان و بطور موازی با حكومتِ دربار برخوردار بوده است و وجود اين پايگاه عظيم، دربار را مكرراً با كوتاه آمدن و امتيازدادن به روحانيت برای بدست آوردن امتيازات ديگری، واداشته است. اينكه اين ضديتِ روحانيت با پادشاهی، يك نوع آزاديخواهی تلقی شده و زمينهساز همكاری و همراهيهای بعدی نيرويهای غيرمذهبی و لائيك با اين طيف شده است، روی ديگر اين واقعيت تاريخی است كه علنیترين نمود خود را در انقلاب ٥٧ بازيافت.
در بخش دوم ديديم كه چگونه رضاخان سردارسپه در چنين شرايط بحرانی و با حمايت انگليس بقدرت رسيد. علت اينكه انگليس كه بارها از قدرت روحانيت حمايت كرده بود، بيكباره سمت و سوی اين حمايت را بسوی رضاخان سردارسپه تغيير داد، بطور خلاصه اين بود كه بر اثر پيروزی انقلاب اكتبر در روسيه و شكلگيری يك قدرت جديد در منطقه، سياست بينالمللی ايجاب میكرد كه در كشورهايی مثل ايران يك حكومت متمركز و مقتدر وجود داشته باشد. اما بقدرت رسيدن رضاشاه بنوعی يك ضرورت داخلی نيز بود. میدانيم كه در آن دوره حكومتهای “خان خانی“ در مناطق مختلف ايران برقرار بود و هر “خان“خود يك پادشاه كوچك بود. بر خلاف اين تلقیِ تاريخی كه معتقد است رضاشاه تمام دستآوردهای مشروطه را بر باد داد، لااقل در مواردی چون ايجاد يك دولت سراسریِ ملی و نهادهای اداری جديد، ايجاد سازمانهای اقتصادی و فرهنگی، ارتش و …، راهی بسوی تجدد يافت. اگر بپذيريم كه دو خواست اساسی انقلاب مشروطه آزادی و تجدد بود، تلاشهای رضاشاه در مورد دومی(تجدد و تا حدودی نيزبرقراری حكومت قانون) را نمیتوان ناديده گرفت. آنچه مسلم است اينكه در مورد اولی يعنی “آزادی“، نه تنها رضاشاه گام مثبتی برنداشت، بلكه با ترويج يك نوع ناسيوناليسم لجامگسيخته، راه را بر هر نوع برخوردِ انتقادی بست. در حقيقت در ايندوره در عرصهی فرهنگ به روشنفكرانی اجازهی كار داده میشد كه به سياست نپردازند و اگر خود تمايلات ناسيوناليستی ندارند، لااقل با ناسيوناليسم مخالف نباشند. اما در زمينهی سياست، تمام راهها بسته بود و بهمين دليل نيز ما در دورهی رضاشاه متفكرين سياسی نداشتيم. بعبارت ديگر “سياست“ تنها در شخص رضاشاه خلاصه میشد و ارادهی او برابر بود با “سياست“. در ايندوره تنها میتوان از “گروه پنجاه و سه نفر“ نام برد كه البته از نظر فكری و ايدئولوژيك به متفكرين مشروطه ربط پيدا نمیكردند. آنها بيشتر فعاليت تئوريك سياسی ( مجله “دنيا“) داشتند، ولی دستگير شدند و گروهشان ازهم پاشيد.
گفتيم رضاخان در ابتدا تمايل برقراری“جمهوری“داشته است. جالب اينجاست كه روحانيت، در اين مرحله با اين خواست مخالفت كرد و بر ضرورت تداوم“سلطنت“صحه گذاشت، چرا كه میدانست كه تنها در صورت وجود “شاهِ مستبد“ است كه نفوذ و قدرتش حفظ میشود، يعنی شاه مستبد است و روحانيت “ضد استبداد“ و در نتيجه “آزاديخواه“! اين معادلهای است كه روحانيت شيعه در ١٢٠ سال گذشته از آن پيروی كرده و توانسته بر اساس آن، عرصهی قدرت خود را از امورمذهبی به عرصهی سياست و قدرت سياسی بسط دهد.
در دوران رضاشاه كه با اتكاء به حمايت انگليس بقدرت رسيد و روحانيت راه به سلطنت رسيدن او را هموار ساخت، مجموعهای از تضادها و تناقضات را میبينيم. از يكسو رفرم، نوسازی، محدود ساختن قدرت روحانيون و دگرگونی غيرقابلانكارِ چهرهی ايران، از سوی ديگر تقويت نفوذ روحانيون در بين مردم، ناپيگيری رفرمها و سرانجام ايجاد و تقويت ساختار استبدادیِ حاكميت رضاشاه.
از يكسو اتكاء بر روشنفكران و روشنگران تجددخواه در دوران آغازينِ قدرتگيری و محدودساختن عرصهی فعاليت روحانيت، از سوی ديگر رویآوردن به روحانيون و تظاهر به دينداری كه باعث فاصلهگرفتن روشنفكران از دستگاه دولت شد. در اين دوران به يك نوع عقبنشينی و ركود روشنفكری و همچنين به دو گروه شاخص در ميان آنها بر میخوريم: گروه اول“اسلام سياسی“را غلبهناپذير دانست و برای همين هم به تقسيم آن به انواع“راستين“و“دروغين“پرداخت و گروه دوم به سوی نوعی ناسيوناليسم ايرانی روآورد. اصولا اين گرايشات ناسيوناليستی تنها حيطهای بود كه در عرصهی فرهنگی، امكان رشد يافت. بلحاظ ساختار اجتماعی، همچنان حكومت پنهانیِ روحانيت و اقتدار اين طيف، عليرغم محدوديتها ادامه يافت. تحولات و نوسازيهایِ“از بالا“ی رضاشاه، هر چند توانست چهرهی بيرونی ايران را تغيير دهد، اما در اين ساختار اجتماعی نتوانست تغييری بوجود آورد و روحانيت نيز از موقعيت برای بازسازی قوای خود بهره جست.
حكومت محمد رضا پهلوی، رشد جنبش “چپ“ در ايران و “فداييان اسلام“
پس از سقوط رضاشاه و بقدرت رسيدن محمدرضاشاهِ بيست ساله، با مجموعهای از وقايع در عرصهی اجتماعی و سياسی روبروييم. از يكسو روحانيت كه با قدرتی عظيمتر از پيش پای به ميدان گذاشت و از سوی ديگر شكلگيری دو نيروی“ملی“و“چپ“در عرصهی سياسی كه اميدهای جديدی را در جهت ايجاد يك جريان غير مذهبی بر انگيخت. محمدرضا شاه از همان آغاز، مغلوب قدرت“سحرانگيز“روحانيت شيعه شد و كليه امتيازاتی را كه رضاشاه از آنها گرفته بود، به اين طيف بازگرداند و همين امتيازات محملی شد بر گسترش نفوذ روحانيت بر اجتماع و سياست.
تشكيل “فداييان اسلام“ كه مورد حمايت علنی “آيتالله “ها از كاشانی گرفته تا طالقانی قرار داشتند و جايگزين شدن ترورِ افراد بجای كشتارهای دسته جمعی (بابی كشی)، به شيوهی جديد اين جناح بدل شد. ترور كسانی چون كسروی، فاطمی، رزم آرا … در همين دوره انجام گرفت. آنچه اين مرحلهی تاريخی را از ديگر مراحل متمايز میكند، پيدايش و رشد سريع“افكارچپ“بنمايندگی “حزب توده ايران“ است. در آغاز تشكيل اين حزب، اميدهای بيشماری در دل بسياری از آزاديخواهان ايجاد شد، چرا كه انتظار تاريخی از اين جريان اين میبود كه با توجه به پايگاه عظيم اجتماعی، بعنوان يك“نيروی سوم“غير مذهبی، مترقی و دمكرات در برابر دو پايگاه جناح ارتجاعی دربار و روحانيت قد علم كند. اما آيا اين انتظار تاريخی برآورده شد؟ منافع ملی ايران حكم میكرد كه“جنبش چپ“ ايران به جناح مترقی دربار (از جمله مصدق) كه بخشا از نيروهای سكولار و در عينحال آزاديخواه تشكيل شده بود، نزديك شود و به ائتلافی برای تضعيف پايگاه روحانيت و جناح ارتجاعی دربار دست بزند و با اتكاء به اجرای قانون اساسیِِ وقت كه همانا قانون اساسی مشروطه و يكی از پيشروترين قوانين اساسی منطقه بود، بتواند فضای حركت و فعاليت نيروهای مترقی و سكولار را فراهم سازد كه در اينصورت شايد مسير تاريخ ايران بكل عوض میشد. همينجا نيز به اين نكته اشاره كنم كه تركيب نيروها و اشاره به امكانِ نزديكی به جناح مترقی آنزمان، به هيچوجه به اين معنا نيست كه چنين نزديكیهايی در هر حكومتی، از جمله حكومت اسلامی بتواند بنفع منافع ملی باشد. كمااينكه همچنان بر اين باورم كه اين نزديكی با جناحهای ياد شده كه سكولار و آزاديخواه بودند، هيچ نسبتی با حركت آنها كه امروز چنين نزديكيهايی را با نمايندگان جناحهايی از اسلاميون حاكميت اسلامی میجويند، ندارد و با آن كاملا بیربط و غيرقابل مقايسه است. يكی از مدللهای مهم اين ادعا اين است كه نزديكی آن زمان به جناحهای مترقی به قيمت از دستدادن هويت سكولار نبود، بلكه آن را تقويت میكرد، در حاليكه نزديكی آنها كه امروز از زاويهی “قابل اصلاحبودن“ حكومت اسلامی به جناحهايی از حاكميت ( كه نه تعريفشان از آزاديخواهی به سكولارها نزديكی دارد و نه میتوانند و میخواهند از دلبستگيهای ايدئولوژيك به قدرت سياسی دين بكاهند)، نه تنها به نفع جنبش دمكراسیخواهی و سكولار نبود، بلكه به قيمت بیهويتی و عقبنگاهداشتهشدن جنبش سكولار و آزاديخواهانهی ايران و تمديد عمر اين حكومت ايدئولوژيك و تامگرا انجام شد.
در آغاز نشانههايی از نزديكی جناح مترقی دربار با اين حزب به چشم میخورد، از جمله شركت اعضای حزب در كابينهی قوام و ورود آنها به مجلس چهاردهم. اما اين حزب بزودی متحدين ديگری را برای خود جست و يافت كه نه تنها ترقيخواه و آزاديخواه نبودند، بلكه دشمن هرگونه پيشرفت و آزادی بودند: روحانيت و نمايندگان اسلام سياسی.
حزب توده و روحانيت بزودی دريافتند كه میتوانند از نفوذ ديگری بنفع خويش بهره گيرند و اين دو در يك نقطهی مشترك نيز در كنار يكديگر قرار گرفتند: ضديت با حكومت.
روحانيت كه تا اينزمان، هيچ نظر مخالف شرع اسلام را (از جمله حزب توده را در آغاز شكلگيری) تاب نمیآورد، بسيار سريع دريافت كه از اين “ نيروی سوم“ بدليل مخالفتش با حكومت، میتواند برای تقويت نفوذ خود بهره گيرد و حزب توده نيز با اين گمان كه با باجدادن به روحانيت تحت عنوان “احترام به باورهای مذهبی“، میتواند بقای سياسی خود را تضمين كند، با “مسلمان نمايی“ بنای همياری با اين جناح گذاشت. همين نكته و اين عدم استقلال و در عين حال تكيه بر يكی از مرتجعترين نيروهای موجود در موازنهی سياسی، اين حزب را از همان ابتدا عقيم ساخت، بطوريكه هرگز نتوانست آن انتظار تاريخی كه از “چپ“ در ايران میرفت، يعنی ايجاد يك جبههی مترقی، غير اسلامی و لائيك را برآورده سازد. نكتهی ديگر، وابستگی اين حزب به شوروی و در نتيجه كوشش آن در جهت حفظ منافع شوروی در ايران بود.
ماركسيسم در اروپا يكی از جوانترين محصولات چهار قرن انقلابات فكری و فلسفی بود كه از عصر روشنگری آغاز شده و پس از پشت سر گذاشتن انقلاب عظيم اجتماعی و آزاديخواهانهی فرانسه به تفكر ماركسيستی مبتنی بر بنيانهای روشنگری و هومانيسم رسيده بود. حتی در اروپای امروز نيز هر كجا بدنبال رد پای خلاقيت، انساندوستی و رشد اجتماعی بگرديم، اثر ماركسيسم را بر آن خواهيم يافت.
اما دريغا كه در ايران و ديگر كشورهای “جهان سوم“، ماركسيسم – لنينيسم از نوع روسی آن نفوذ پيدا كرد كه ديگر هيچ مناسبتی با آن مبناهای فكری و هومانيستی نداشت. انقلابی كه در روسيهی تزاری صورت گرفت، هيچ ربطی به آن ايدهی اول ماركس كه بر ضرورت عدالت اجتماعی و اقتصادی در جوامعی كه مرحلهی انقلاب فرانسه (آزاديهای فردی، اجتماعی و سياسی) را پشتسر گذاشته اند، تاكيد داشت، پيدا نمیكرد. جهش از استبداد تزاری بسوی “سوسياليسم“ بدون گذار از مرحلهی آزاديخواهی (انقلاب فرانسه)، تنها میتوانست به همان “استالينيسم روسی“ يا ديكتاتوری منجر شود، كه شد. الگوی “حزب توده ايران“، اين نيرويی كه اميد نسل جوان ايرانی برای ايجاد يك كانون تحول بسوی آزادی و ترقی بود،“رفيق استالين“ بود كه بجز ارائهی يك “بدل“ از همان الگوی يكسونگر و جزمانديش دينی، چيز ديگری نمیتوانست توليد كند. جريانی كه قاعدتاً میبايست به پايگاه مقابله با خرافه و جهل بدل شود، به بازتوليد همان شيوههای روحانيت اسلامی، بگونهی ديگر پرداخت. تحقير و تكفير و زدن برچسبهايی چون “بورژوايی“، “وابسته“، تحقير اقليتهای مذهبی و نسبت دادن آنها به “محافل امپرياليستی“، ناتوانی از نزديكی و حتی تحقير روشنفكران ايرانی، از جمله هدايت و نيما و دهخدا، سكوت در برابر ترور كسروی … تنها نمونههايی از اين “فرهنگ طرازنوين“ است كه اين حزب برای عرضهكردن در چنته داشت!
حزب توده در ميان همراهان خود كه در آغاز اكثراً از جوانان دانشگاهی و نيروهای صادق و آزاديخواه تشكيل شده بود، اين گمان را ايجاد و تقويت كرده بود كه دفاع از منافع شوروی، در واقع دفاع از حقوق زحمتكشان جهان و در نتيجه ايران است و در تضاد با منافع “سرمايهداری جهانی“. از اين منظر. دفاع از شوروی نه تنها تضادی با منافع “تودهها“ ندارد، بلكه در جهت تقويت آن است!
شاهرخ مسكوب در اينمورد كه چگونه در نوجوانی به عضويت حزب توده درآمد، میگويد:
“ … حزب جای فعاليت بود و نظم تازه. توی مملكتی كه با يك ضربه تمام در و پيكرش به هم ريخته بود، از همه گذشته حزب جايی بود كه يكنوع احساس ايمنی و امنيتی میداد. يك جانپناه بود. خود مملكت اين احساس را نمیداد. بعد از ماجرای شهريور بيست آدم احساس نمیكرد متعلق به جايی است كه زير پايش قرص است. برای اينكه ارتش خارجی در ايران بود. يك طرف روسها بودند يك طرف انگليسيها و آمريكايیها بودند. بعد هم خوب اين را حس كرده بوديم كه با يك ضربه همه چيز فرو ريخته است. .. حزب آنجا آشكار بود و تمام سازمانش. وقتی میرفتی و پذيرفته ميشدی، كه معمولاً هم پذيرفته میشدی، مثل اينكه داخل يك حصار شدهای. به يك مذهب تازهای درآمدی كه “علمی“ هم هست. چه بهتر از يك مذهب علمی. در وسط آشوب كه همه چيز در هم ريخته بود، حس میكردی كه روحت در امان و زمين زير پايت سفت است.“٢“
اصولا اين تفكر مقابله با سلطنت و در عوض نزديكی با اسلاميون، سنت ديرينه دارد كه پيشينهاش به حزب توده بازمیگردد. البته ما در اينجا به آن واقعيت تلخ پرداختيم كه هويت اين حزب را از انتظار تاريخی كه از آن میرفت، مجزا میكند، اما اين بدين معنا نيست كه منكر اين واقعيت بشويم كه بسياری از متفكرين ما نيز از درون همين“چپ“سر برآوردند و به تلاشهایفرهنگی دست زدند كه البته بيشتر رو بسوی ادبيات “انقلابی“ روس و ترويج تاريخنگاری تحريفآميز روسها در ايران داشت. اما روحِ فكری كه حزب توده نمايندگی میكرد، در نهايت همان نفی هر گرايش حكومت وقت بود و روی ديگر آن حمايت و همياريهای مكرر با دستگاه روحانيت.
نكتهی ديگر، ترور شاه بسال ١٣٢٧ بود كه به حزب توده نسبت داده شد ( هر چند كه بعدها روشن شد كه به احتمال قوی اين ترور از سوی فداييان اسلام انجام شده بود) و باعث بدبينی شاه نسبت به اين حزب و ممنوع شدن فعاليت حزب توده شد. واقعيت اين است كه از اين ترور نيز تنها روحانيت سود برد، چرا كه ميان حزب توده و حكومت، شكاف عظيمتر شد و تشديد ضديت اين حزب با حكومت، تنها بسود روحانيت تمام میشد، چرا كه از يكسو “استبداد دربار“ عيانتر مینمود و از سوی ديگر ضرورت مقابله با آن در همراهی نيروهای “ضداستبدادی “ ديده میشد.
دكتر مصدق، “جنبش ملی شدن نفت“ و ديگران
دكتر مصدق يكی از نمايندگان جناح مترقی دربار بود كه سالها برای تحقق “مشروطيت“ حكومت تلاش كرده بود وجبهه ملی ايران كه نتيجهی رشد تمايلات ملیگرايانه و آزاديخواهانه در ايران بود، تحت رهبری او شكل گرفت. جنبش ملی شدن صنعت نفت و بازگشت امتيازات نفت به ملت ايران، حركتی بود كه مصدق هدايتگر آن بود. دكتر مصدق، يك شخصيت سياسی ميهن دوست، دمكرات و سكولار بود. اما از همان آغاز تشكيل جبههی ملی، روحانيون، اسلاميون و فرصتطلبان نيز به جبههی ملی نفوذ كردند. در همين راستا بود كه آيتالله كاشانی كه در ميان تجار و بازاريان نفوذ داشت، در رهبری اين جبهه قرار گرفت. آيتالله كاشانی كه يكی از همان روحانيونی بود كه خواهان حفظ “سلطنت“ در زمان رضاشاه بودند و بعدها كه رضاشاه قدرت روحانيت را محدود ساخت، در نجف “مدرسه علوی“ را تاسيس كرد، از سال ١٣٢٣ تا ٢٤ به جرم جاسوسی برای آلمان در بازداشت انگليسيها بسر برد و بمدت ٤ سال رهبر فداييان اسلام بود …٣
مصدق كه از سوی شاه به نخستوزيری انتخاب شده بود و توانست در جنبش ملی شدن نفت با ارادهای خستگیناپذير، منافع مردم ايران را به كرسی بنشاند، در آغاز از پشتيبانی كاشانی برخوردار بود وهمچنين تحت فشار او قرار داشت كه از وی میخواست تا طرح“حكومت اسلامی“در اندازد! در همان دوران نخستوزيری اول مصدق، ميان او و كاشانی اختلافات از همينجا آغاز شد، بطوريكه مصدق پس از اينكه متوجه“ توصيهنويسی“های كاشانی (دولت در دولت) برای “آقازادهها“ شد، دستور داد كه توصيهنامه را جمع كنند. پس از تير ١٣٣٠ كه مصدق برای دومين بار با حمايت مردم به نخستوزيری رسيد، كاشانی پس از اينكه بدين نتيجه رسيد كه مصدق تنها قوای ملت را برسميت میشناسد و با“حكومت اسلامی“هم هيچ ميانهای ندارد، از حمايت از مصدق دست برداشت و بدين ترتيب تمام نيروهای مذهبی و بخصوص بازاريان نيز به مصدق پشت كردند. از سال ١٣٣١ تبليغات روحانيون بر عليه مصدق علنی شد و كسانی چون مكی و بقايی و حايری زاده … به حمايت از كاشانی از مصدق روی گرداندند.
محمدرضا شاه نيز كه در وهلهی اول بقای سلطنت برايش اهميت داشت و میدانست كه بدون روحانيت، ادامهی آن ناممكن است و همچنين با توجه به اينكه از تاكيد مصدق بر نقش ملت در انتخاب نمايندگان و طرح خواستههاشان دل خوشی نداشت، جلب دوبارهی پشتيبانی روحانيون را در دستور كار خويش قرار داد. در اين معادله، حزب توده نيز از هيچ تلاشی برای تضعيف حكومت مصدق فروگذار نكرد.
در اينمورد شاهرخ مسكوب میگويد:
“ … در اين دوره سياست عملی حزب توده روزبرزو تعيين میشد. بخصوص وقتی كه نهضت ملی دامنهاش وسعت گرفت، دكتر مصدق قدرتش افزايش پيدا كرد و مبارزات داخلی عليه شركت نفت و انگليس شدت پيدا كرد و حزب در مقابل يك امری قرار گرفت كه بايد تصميم میگرفت. اول در يك وضعيت ستيزهجويانهای بود، مهاجم بود. بعد شايد بشود گفت بر اثر شدت واقعيات، ناچار در يك وضعيت دفاعی قرار گرفت و در حمله و دفاع. در هر دو حالت ناچار بود روز به روز سياستهايش را اتخاذ بكند و اكثرا اتفاق میافتاد كه سياستهای بعدی با سياستهای قبلیاش متناقض بود… از بيست و نه تا كودتای بيست و هشت مرداد، حزب در مقابل دكتر مصدق و نهضت ملی قرار داشت… رقيب واقعی حزب توده دكتر مصدق بود…“٢
حزب توده از همان آغاز دوران وزارت مصدق، بشدت با او دشمنی ورزيد. مصدق يكی از پيگيرترين كوشندگان تداوم مشروطه بود. او در حين اينكه در سياست داخلی با تاكيد بر ضرورت احترام به راًی و خواست مردم در جهت ايجاد دمكراسی كوشيد، در سياست خارجی نيز تلاش نمود تا امتيازات از دست رفتهی نفت را به مردم ايران بازگرداند. میتوان به تصميمگيريها و برخی اقدامات مصدق نقد كرد، اما نمیتوان منكر شد كه او يكی از شخصيتهای برجسته و ليبرال در تاريخ ايران است كه با برخورداری از صداقت و سلامت فكری برای دمكراسی و استقلال ايران تلاش كرد.برای نيرويی مثل حزب توده، مصدق به دو دليل روشن يك دشمن محسوب میشد. اول اينكه مصدق در مسير تلاش و مقابلهاش با سلطهی اقتصادیِ انگليس بر ايران، در هيچ مرحلهای حاضر به نزديكی با شوروی نيز نشد. دوم اينكه وجود شخصيت ليبرالی چون مصدق كه هم از پشتيبانی و احترام خاصی در نزد مردم برخوردار بود و هم در ساختار دولت نقش داشت و در عين حال از نقش خود در جهت تقويت منافع و خواست مردم ايران بهره میجست، برای حزب توده خطر بزرگی بشمار میآمد. حزب توده كه در آن شرايط بحرانی با طرح شعار“جمهوريخواهی“و سرنگونی سلطنت، نيروی خود را در جهت ايجاد بنبست برای دولت ملی و دمكراتيك مصدق بكار بست، عملا در جهت مخالف مسير آزاديخواهانهی مصدق گام برداشت. مسيری كه پس از كودتای بيست و هشت مرداد، سرنگونگی دولت ملی مصدق و بسته شدن كامل فضای سياسی كشور را بهمراه داشت. هتاكی و توهينهای پیدرپی به مصدق در نشريات اين حزب، تنها بخش اندكی از حركتهای غير دمكراتيك اين حزب بود.
محمدرضا شاه نيز كه در يك شرايط بحرانی به وزارت مصدق رضايت داده بود و حتی در ابتدا به او سمپاتی نيز داشت، از آنجا كه هيچ چيز به اندازهی حفظ تاج و تخت برايش اهميت نداشت، از قدرت و نفوذی كه مصدق درميان مردم يافته بود، به هراس افتاد. از سوی ديگر نيز میديد كه روحانيت، آن نيروی تاريخی كه همواره در نقش دوگانهی خود، يعنی از يكسو مشروعيت بخشيدن به پادشاهی و سوق دادن آن بسوی خصلت استبدادی و از سوی ديگر مقابله با اين استبداد خود ساخته برای يافتن مشروعيت در ميان مردم و “آزاديخواه و مترقی“ خوانده شدن، اما در حقيقت با هدف پنهان و آشكار برقراری حكومت اسلامی، از مصدق روی گردانده است، بنای دشمنی با مصدق گذاشت.
نقش روحانيت و نمايندگان اسلام سياسی در دو مقطع تاريخی، يعنی انقلاب مشروطه و جنبش ملی شدن نفت، مشابه بوده است. در آغاز هر دو با قصد برقراری “حكومت اسلامی“ شركت داشته و وقتی متوجه نافرمانی مصدقِ مشروطهخواه و دمكراسیطلب شد، با تمام نيرو در مقابل او ايستاد و دربار را به نزديكی با خود واداشت.
همچنين شباهت نقش مصدق در پايان دههی بيست با عملكرد يحيی دولتآبادی در دوران انقلاب مشروطه بسيار جالب است. هردو در دوران ضعف حكومت دربار به وزارت رسيدند و هر دو نيز از روحانيت برای تحت فشار گذاشتن دربار بهره جستند و هر دو در مرحلهی اول حضور تاريخی خود توانستند تحولات و پيروزيهای مثبتی را نصيب ملت ايران سازند. متاسفانه شكست هر دو نيز نتيجهی قدرت نفوذ روحانيت، همچنين عقبنشينی و حتی ائتلاف دربار با اين نيرو بود.
نتيجه اينكه درعرصهی داخلی، سه گروه، يعنی روحانيت و اسلاميون، شاه و “شاه پرستان” و حزب توده در مقابل مصدق ايستادند و او يك تنه و با گروه اندكی از همراهانش در برابر اين سه گروه و همزمان در برابر بخشی از همراهان سابق خودش. در عرصهی سياست خارجی نيز مصدق بود كه برابر انگليس و آمريكا و شوروی ايستاده بود. نمیخواهم از مصدق يك شخصيت مقدس بسازم و همچنين قصد ندارم كه از او “تك درخت ايستادهی“ بی عيب و نقصی بسازم. اما آنجا كه تركيب نيروهای موجود در عرصهی سياسی را بررسی میكنيم، وجود شخصيتی چون مصدق كه جزو موارد نادر در تاريخ ماست، اهميت ويژهای میيابد.
دلارام مشهوری در اينمورد مینويسد:
“ … از ديدگاه تاريخ ايران هر چند شكست “جنبش ملی“، تراژدی مكرری را يكبار ديگر تكرار میكرد، اما همينكه مصدق در اين آوردگاه با شناخت عميق از “توازن“ قوايی كه در نتيجهی ائتلاف پايگاه عظيم مذهبی با جناح ارتجاعی دربار پديد آمده بود، مردم ايران را به مقاومتی محكوم به شكست و خونبار (مانند اندونزی ١٩٦٥) فرا نخواند، كافيست تا او را در سلسلهی بزرگترين مردان تاريخ ايران قرار دهد…“٥
بهر صورت وقوع كودتای ٢٨ مرداد، كل موزانهی سياسی ايران را بسود غير دمكراتيكترين نيروها تغيير داد و آغاز سراشيبی بود كه از اين پس حكومت محمدرضا شاه كه با اتكاء به قدرت آمريكا نفوذ خود را باز يافت، در آن افتاد.
ايران پس از كودتای ٢٨ مرداد
پس از كودتای ٢٨ مرداد و بازگشت شاه به ايران، موج سركوب و دستگيری نيروهای سياسی آغاز شد. از يكسو تعداد زيادی از اعضای حزب توده و از سوی ديگر، دكتر مصدق و بسياری از اعضا و هوداران جبهه ملی ايران، دستگير و محاكمه شدند. همچنين دكتر حسين فاطمی، يكی از ياران نزديك مصدق تيرباران شد و در همين مرحله بود كه سازمان پليسی- امنيتی “ساواك“ تشكيل شد. ساواك وظيفهی سركوب فعالين سياسی را بعهده داشت و در كنار اين سركوبها نارضايتی عمومی از اوضاع اقتصادی و اجتماعی رشد میكرد.
روحانيت، راضی از سقوط دولت مصدق و استبداد دربار، میدانست كه نقش او بعنوان نيروی “ضد استبداد“ بيش از پيش تقويت میشود. همچنين تكيهی مبالغهآميز و انزجاربرانگيز شاه به آمريكا، نقش “ضد استكبار جهانی“ روحانيت را بعنوان يك نيروی“ استقلال طلب“برجستهتر می ساخت. برای همين هم اين دهه را به سكوت گذراند و به آرايش نيرو پرداخت.
اوايل دههی چهل و پس از “اصلاحات ارضی“ كه يك پروژهی ناموفق از بالا بود ، جبههی ملی ايران فعاليت علنی خود را آغاز كرد. در سال ٤٢ خمينی بنای مخالفت با شاه گذاشت. زمينههای اين مخالفت در سال ١٣٣١ آغاز شد و اين زمانی بود كه دولت اسدالله علم در صدد تصويب قانون انجمنهای ايالتی و ولايتی برآمد. دو مورد در اين قانون بود كه مخالفت شديد روحانیون را برانگيخت و خمينی كه هنوز چهرهی شناخته شدهای نبود، در مخالفت با اين دو لايحه وارد عرصهی سياسی شد. لايحهی اول، حق راًی برای زنان بود و لايجهی دوم حق نمايندگان اقليتهای مذهبی انجمنها در سوگند خوردن به كتاب مقدس خود كه در حقيقت شرط سوگند خوردن به قرآن برای اقليتهای مذهبی را حذف میكرد. خمينی تلگرافی با اين مضمون به محمدرضا شاه نوشت:
“ مستدعی است امر فرماييد مطالبی را كه مخالف ديانت مقدسه و مذهب رسمی مملكت است از برنامههای دولتی و حزبی حذف نماييد.“٦
جالب اينكه شاه اين تذكر را در مورد اقليتهای مذهبی رعايت كرد و دستور خمينی را پذيرفت، مورد حق راًی زنان در اسفند سال ١٣٤١ به تصويب مجلس رسيد و اين نكته يكی از مواردی بود كه بر ائتلاف دههی سی ميان دربار و روحانيت، خط پايان كشيد. در سال ١٣٤٢ و همزمان با “اصلاحات ارضی“، خمينی و روحانيونِ حوزهی علميه، با انگيزههای كاملا ارتجاعی، نيروهای خود را عليه شاه بسيج كردند كه نتيجهاش در ١٥ خرداد ١٣٤٢، كشته شدن صدها نفر و تبعيد خمينی به تركيه و پس از آن به عراق بود. پس از اين واقعه، باز جوّ ترور و اختناق بر كشور حاكم شد، رهبران جبهه ملی مجددا دستگير شدند و فعاليت احزاب و مطبوعات مخالف متوقف گشت.
تشديد جوّ سانسور و اختناق و همچنين ممنوعيت فعاليتهای سياسی از يكسو و پيدايش گرايشهايی در ميان جبهه ملی و حزب توده كه با شيوهی تسليم و سكوت اين دو جريان در مقابل فضای ايجاد شده و همچنين فساد فكری حزب توده، به انشعاباتی در اين جريانها و تشكيل دو سازمان جديد سياسی منجر شد، سازمان مجاهدين خلق ايران و سازمان چريكهای فدايی خلق ايران و شكل گيری مبارزات چريكی. در عين حال دو جريان تندروی مذهبی نيز بنامهای“فداييان اسلام“و“ انجمن حجتيه“كه بيشتر در كار ترور دگرانديشان غيرمذهبی و بهايیكشی مشغول بودند، حركتهای وسيعتری را آغاز كردند.
حكومت محمدرضا شاه، با شيوهی سركوبگرانهای كه در پيش گرفت و با توجه به وابستگیِ دوگانهاش به نيروهای خارجی و قدرت دستگاه روحانيت و اسلام سياسی، می رفت تا پايان عمر خويش را رقم زند. حركتهايی كه محمدرضا شاه در جهت نوسازی و مدرنسازی ايران انجام داد، از آنجا كه تنها در جهت تحكيم قدرت استبدادی دستگاه خودش بكار گرفته شد، بناچار او را بسوی گريز و مقابله با هر حركتی در جهت دمكراسی اجتماعی سوق میداد. اين تضادِ آشتیناپذير ميان شيفتگی به ترقی از يكسو و مقابله با آزادی و ساختار دمكراتيك يا تقسيم قدرت از سوی ديگر، يكی از مهمترين عواملی بود كه پيشزمينهی سقوط حكومت او را فراهم ساخت.
مجلس شورای ملی يك مجلس فرمايشی بود و محمدرضا شاه هر حركتی را كه تحت نظارت و رهبری و فرمان شخص او نباشد تاب نمیآورد. او از كودتای بيست و هشت مرداد به بعد، قدرت بازيافتهی خود را مديون آمريكا بود و از آنجايی كه در حين استبداد و خودكامگی، از لرزان بودن پايههای حكومتش آگاه و در هراس بود، نيازش را به قدرت خارجی بيش از پيش حس می كرد. حضور هزاران مستشار آمريكايی در ايران، ملتی را كه غرور ملیاش در جريان كودتا خدشهدار شده بود، بسوی انزجار بيشتر از دستگاه حاكم و ضديت با قدرتهای خارجی سوق میداد. وجود شكافهای عميق ميان طبقات اجتماعی، تمركزامكانات فرهنگی و اجتماعی در خدمت اقشار مرفه جامعه و بی توجهی كامل به عدالت اجتماعی، وجود سانسور و سركوب و اختناق و در نتيجه نارضايتی روشنفكران و اهل قلم از وضع موجود، تقويت فرهنگ “شاه پرستی“ و مطلقپنداری اختيارات “پادشاه“ و بیاهميت شمردن نقش و راًی مردم، جامعهی ايران را بسوی يك انفجار هدايت میكرد. درك سطحی، ناقص و متناقض محمدرضا شاه از مدرنيته، باعث می شد كه او هرگز راز پيروزی و پيشرفت غرب را درنيابد و تنها به تقليد نصف و نيمه از ظواهر مدرنيته بسنده كند.
بر همين زمينه بود كه نيروهای اسلامگرا و روحانيون به داعيهی مبارزه با “طاغوت“ و “استكبار جهانی“، اما با هدف جايگزينساختن حكومت مطلقهی“الله“و نمايندگان زمينیاش و رهبری “جهان اسلام“ از گسست ائتلاف با دربار در دههی چهل ببعد به مسير متحقق ساختن آرزوی ديرينهشان يعنی برقراری“حكومت اسلامی“پای گذاشتند. حركتی كه میرفت تا در اين مسير، متحدين غير مذهبی در مخالفت با نظام پادشاهی را حول مبارزه با “مستكبرين“، گرد خود آورد.
در بخش چهارم (آينده) به تركيب و افكار بخش روشنفكر جامعه، خواستها و گرايشات اين طيف و همچنين وقوع انقلاب ٥٧ و پس از آن خواهم پرداخت.
٢٠٠٣-٠٩-٢٦
٦ همانجا، ص.٣٢ |