مهشيد اميرشاهی در آينهی “هزاربيشه“
(چاپ شده در نيمروز، لندن ، ٢٠ ژانويه ٢٠٠١)
نيلوفر بيضايی
قصد اين نوشته معرفی كتاب “هزار بيشه” است كه برگزيدهای از مقالات ، نقدها و مصاحبههای مهشيد اميرشاهی است و در سه بخش فارسی، انگليسی و فرانسه توسط رامين كامران گردآوری شده و نشر باران آن را در سال ٢٠٠٠ منتشر كرده است. به گمان من گردآورندهی “هزاربيشه” با انتخاب درست و در كنارهم قراردادن بجای مقالات برگزيدهی اميرشاهی موفق به شناساندن جنبههايی از چهرهی سياسی و اجتماعی وی بعنوان يكی از برجستهترين چهرههای عرصهی فرهنگ ايرانی شده كه بدلايلی كه خواهيم ديد، كمتر بدانها پرداخته شدهاست. درست در شرايطی كه حربهی جديد جمهوری اسلامی برای جلوگيری از شكست حتمی حاكميت خويش، يعنی راندن جوانان و روشنفكران به سوی نوعی سياستگريزی و در نتيجه بیتفاوتی نسبت به سرنوشت خويش بنا شدهاست ،”هزار بيشه” گنجی بس گرانبهاست كه روح خستگان را به بيداری میخواند وعزم دل شكستگان را به استواری در راهی كه در هر قدم آن هزاران بيراهه است. تشخيص اين بيراههها و همچنان ايستادن در جايی كه گويا از همه طرف در محاصرهی مجيزگويان بیقيد و شرط زورگويان حرفهای قرار داری، كاريست بس دشوار. اميرشاهی يكی از معدود كسانی ست كه سربلند ايستاده است، كه میداند كجا و خوب میداند كه چرا ايستاده است.میتوانيم با تمامی نظراتش موافق نباشيم، میتوانيم برخی از عقايدش را دوست نداشته باشيم، اما میتوانيم و میبايست، ايستادن را از او بياموزيم وهمچو او تحت هيچ شرايطی حاضر به بها دادن به جهل و جاهلان نباشيم، به هيچ قيمتی. بگذاريد پس از يك معرفی كوتاه، افكار او را از طريق بازگويی نمونههايی نقل شده در “هزاربيشه” بشناسيم.
مهشيد اميرشاهی، كار حرفهای خود را در زمينهی نويسندگی با يك مجموعه داستان كوتاه تحت عنوان ” كوچهی بنبست ” در دههی چهل آغاز كرد. وی در زمينهی داستان نويسی ،ترجمه و نقدنويسی بسيار پركار بودهاست. بعد از انقلاب چهار رمان بنامهای “در حضر”، “در سفر” ، “عروسی عباس خان” و “دده قدم خير” بزبان فارسی و همچنين تعداد زيادی مقاله و نقد بزبانهای انگليسی و فرانسه چاپ شده است. همچنين تعدادی از داستانهای كوتاه وی بزبانهای انگليسی و فرانسه و آلمانی و روسی و عربی ترجمه شده است.ترجمهی مجموعهای از داستانهای طنزآميز او با نام “Suri and Co. ” توسط دانشگاه تگزاس منتشر شده وترجمهی انگليسی “در حضر” نيز آمادهی چاپ است. مهشيد اميرشاهی هم اكنون در دانشگاه سوربن تدريس میكند و همچنان كار نويسندگی را نيز ادامه میدهد.
اميرشاهی در مورد زبان داستانهايش میگويد: ” من داستانهايم را به فارسی مینويسم، میتوانستم به زبانهای ديگر بنويسم، ولی زبان فارسی مرا به فرهنگ آن سرزمين وصل میكند. بند نافی كه از آن فرهنگ به من غذا میرساند زبان فارسی است. زبان فارسی در تاريخ ايران نقش بسيار عمدهای بازی كرده است و ما را از بسياری خطرات نجات داده است. باز به عنوان نويسنده من وظيفهی خود میدانم كه تا آخرين روزی كه نفس میكشم داستانهايم را به فارسی بنويسم. كار تحقيقی به زبانهای ديگر كردهام و میكنم. ولی داستانهای من چون از بطن فرهنگی كه با آن بزرگ شدهام برمیخيزد، فقط در قالب كلمات فارسی میگنجد.”
اميرشاهی در مورد دورانی كه قعاليت خود را بعنوان نويسنده آغاز كرد، در مورد فضای حاكم در جامعهی روشنفكری آن زمان كه با دستهبندی و باندبازی و لجنمال كردن “غيرخودی” و ايجاد روابط مراد و مريدی و حذف ديگری همراه بود و متاسفانه تا امروز نيز تغيیر چندانی نكردهاست، میگويد:” در سالهايی كه نويسندگی جنجال و شهرت داشت ولی الزاماً هنر و خلاقيت نمیطلبيد، در زمانی كه مدعيان نويسندگی بازار سهلپسندی را گرم نگه میداشتند و با تكرار آنچه عوام میگفتند به تعداد مريدان خود میافزودند، من هرگز سرِآن نداشتم كه مراد و مرشد باشم. هرگز دنباله روی خواست عوام نبودهام. هرگز خواننده را نادانتر از خودم تصور نكردهام…”. اولين موضعگيری صريح سياسی اميرشاهی به سال ٥٧، يعنی زمانی برمیگردد كه روشنفكران عمدتا “چپگرا” به دفاع از خمينی پرداختند. اميرشاهی در مقالهای تحت عنوان “انقلابزدگی عمومی” نوشت: “… امروز در حيرتم كه چرا بيشتر روشنفكران متعهد و مسئول سكوت كردهاند. متعهد و مسئول را با طنز بكار نبردم، چون اتفاقا آنها كه تعهد و مسئوليتشان طنزآميز است هيچ كدام ساكت ننشستهاند، همه بحمدالله اخيراً طی مقالات و رسالات به دين مبين اسلام مشرف شدهاند و شتاب دارند كه خود را در صفوف فشردهی ديگر تازهاسلامآوردهها جا كنند. شتاب از اين باب كه مباد در اين دنيا عقب و بینصيب بمانند. “
اميرشاهی از همان دوران خواست سياسی روشن خود را كه برقراری يك حكومت لائيك و جدايی دين از دولت باشد، مطرح نمود. كسانی كه در چند سال اخير مدعی كشف و حتی اختراع واژهی “دمكراسی” میباشند، با وقاحت تمام تصور میكنند حافظهی تاريخی ما آنقدر ضعيف است كه ديگر نمیدانيم همينها چگونه در زمانی كه امثال اميرشاهی (كه بسيار اندك، اما بودند ) از لائيسيته صحبت میكردند، با زدن مهر بورژوا و ليبرال به آنها، استفاده از واژهی دمكراسی را كفرگويی تلقی میكردند.
در “هزار بيشه” چهار مقالهی طنزآميز سياسی از اميرشاهی تحت عنوان “چرند و پرند”كه در سال ٩٥ در “صوراسرافيل” چاپ خارج از كشور به چاپ رسيدهاند. در اين مقالهها اميرشاهی با نام مستعار “دخت دخو” و با پيروی از سبك نوشتاری دهخدا، در مورد ايران كنونی نوشتههايی بسيار ارزنده دارد كه بخشی از آن را در اينجا میآوريم :
” دخو جان جايت خالی است… چون امروز ديگر هيچ كس نيست كه پتهی ملا اينك علی را روی آب بيندازد… بنابراين گاهی و ماهی دردِدل كوتاهی در اين ستون با تو میكنم تا ملا اينك علیهای قرن بيست و يكم را كمكم بشناسی… با زنها شروع میكنم: برای هركس لازم باشد برای تو لازم نيست بگويم كه حجج اسلامی با چه چشمی به زن نگاه میكنند. اين نظر اگر بگويی يك نخ يا يك سر سوزن از آن وقت تا به حال عوض شده نشده است. همانطور كه میدانی از صبح تا بوق سگ تنها دغدغهی فكرشان چگونگی حراست از عفت و عصمت زنان است و به باب حفظ بكارت كه میرسند به فكر غسل جنابت هم میافتند. در جوانی تو عقدی و صيغه را میفرستادند به اندرونی و در را هم به رويشان میبستند و میگفتند آنجا بتمرگند و شب چرهای بخورند و وارد معقولات نشوند. حالا از اين غلطها نمیتوانند بكنند. سالهاست – شايد ندانی- كه زنها در بيرونیاند و درِ اندرونی را هم تخته كردهاند و آيات و حجج ماندهاند با اين معضل عظيم كه با ناموسی كه نمیشود مهار كرد چه بكنند. يكی از راههايی كه جستهاند اين است: چند تا ضعيفه گير آوردهاند، دو سهتاشان را روانهی مجلس اسلامی(از اين اسم تعجب نكن. میدانم كه تو و همدورههايت چه یقهها جرداديد و چه عرقها ريختيتد و چه خوندلها خورديد تا مجلس اسلامی نشود و ملی باشد، ولی عرض كردم كه اينك ملا اينك علی در وطن تو حاكم است. (میخواستی معنی ملی را بفهمد؟) كردهاند و بقيه را هم گاه به گاه كيسه میكنند و با “شاپرون” و “بپا” و “خواجهی حرمسرا” میفرستند به سودان و سنگال و سوريه، باز به شرط شب چرهخوردن و وارد معقولات نشدن. ولی مهمتر از آن به منظور درس عبرتدادن به زنان چموشی كه سهل است صدقه نمیگيرند برای ملاها فاتحه هم نمیخوانند… در ضمن برايت بگويم كه هر چند صباحی آخوندها جزء مختصری از حقوق زنان را كه به طور كامل غصب شده است، به آنها پس میدهند تا سخنگويان دستپرورده بتوانند اينجا و آنجا از پيشرفت و تعالی زنان در پرتو انوار اسلام دادِ سخن بدهند…”
اميرشاهی مهمترين وظايف مخالفين اين رژيم و آنها كه خواهان برقراری دمكراسی در ايران هستند را يكی“ در پی برقراری لائيسيته بودن“ و ديگری “در پی احقاق حقوق زنان“ برآمدن میداند. با اينهمه با گروههای فمينيستی كه البته به گفتهی خودش، تمام آنها را نمیشناسد، ميانهی خوشی ندارد، چرا كه معتقد است بخشی از آنها به تقليد از فمينيستهای اروپايی دست زدهاند و شناختی واقعی از موقعيت زنان ايرانی ندارند و بسياری از فمينيستهای داخل و خارج به نام نقدهای بیطرف و پژوهشگرانه در جمهوری اسلامی بدنبال جنبههای مثبت و موافق پيشرفت زنان میگردند، تا جايی كه برخی از آنها معتقدند كه جمهوری اسلامی باعث فعال شدن و پيشرفت زنان شدهاست. با نظر اميرشاهی تا جايی كه در مورد دستهی خاصی كه اكنون كم هم نيستند و مُبلغ تئوری بقول خودشان “فمينيسم اسلامی“ شدهاند و تعدادشان در خارج از ايران نيز كم نيست، بازمیگردد، موافقم. اختلاف نظر من با خانم اميرشاهی اما آنجا آغاز میشود كه وی بطور ناخودآگاه با استفاده از واژگان مشابه در صفوف كسانی قرار میگيرد كه در پسزدن برچسب “ضد مرد“ به فمينيستها افكار ضد زن خود را پنهان میسازند. چرا كه اتهام “ضد مرد“ بودن يكی از ابزار آن دسته از روشنفكران به ظاهر مدرن، اما در درون تا ريشه سنتی است كه عملشان، گفتارشان و نوشتهشان سراسر مملو از احساسات “ضد زن“ است وبرای توجيه تفكر خود، به زنان فمينيست مهر “ضد مرد“ بودن میزنند، تا نگاه تحقيرآميز خود به زن را توجيه كنند. فمينيستها مخالف سيستم “پدرسالاری“ هستند و در اين مسير اگر كسانی چه مرد و چه زن قرار بگيرند كه با تمام قدرت به دفاع از يك سيستم پوسيدهی ضد انسانی كه خارش پيش از هر كس و در وهله اول در چشم زنان نشسته و مانع حضور اجتماعی آنان شدهاست، برخاستهاند، در مقابل آنها خواهند ايستاد. با اينهمه اميرشاهی چه بخواهد و چه نخواهد بدليل تاكيدش بر مسئلهی زن بعنوان يكی از تمهای اصلی مبارزاتیاش، عضو بسيار مهمی از اين جنبش هست و خواهد بود.
اميرشاهی جزو معدود روشنفكرانی است كه بدليل صراحت لحن، شهامت در بيان روشن نظراتش و تنندادن به مصلحتهای روز، بر سر موضع قهرآميزش در مقابله با حكومت اسلامی ايستاد و همچنان ايستاده است و دچار مرضهای رايج امروز نشده است. مرضی كه متاسفانه امروز بيش از هر زمان دامنگير روشنفكران ايرانی شده و در نتيجهی آن ديگر مشخص نيست كدامشان چه میگويد و نظر واقعیشان چيست و چگونه است كه اينچنين سريع مواضعشان تغيیر میكند و از قطبی به قطب ديگر میافتند. چرا كه رفتار سياسی اميرشاهی از انديشهای ژرف كه با آگاهی كامل به تاريخ ايران همراهاست نشاًت میگيرد، از تكماندن هراسی ندارد و به كسی باج نمیدهد تا موفقيت احتمالی حرفهایاش تضمين شود و بهمين دليل همواره خود را از خطر همراهشدن با موجهای ناگهانی ذوقزدگی و عوامزدگی به بهانهی مردمیبودن حفاظت كرده و بهايش را نيز پرداخته است.
وی در مصاحبهای میگويد:” میدانيد، اولا من بعنوان نويسنده حق دارم – نه، بهتر است بگويم وظيفه دارم – كه با ديدی انتقادی به آنچه در پيرامونم میگذرد نگاه كنم. در ثانی ما الان نزديك به هفده سال است كه در تبعيد به سر میبريم. گروههای بسياری به نيت براندازی رژيم قرون وسطايی ملاها به وجود آمد و بعد از ميان رفت. چرا به وجود آمد، چرا از ميان رفت؟ اصلا اپوزيسيونی واقعی در اين سالها وجود داشت يا نه؟ اصولا چرا ما تن به مهاجرت داديم؟ اگر به نشان مخالفت با اين رژيم، پس منتظر چه نشستهايم؟ بهانتظار اينكه نظام ملايی خودش مثل زگيل خشك شود و بيفتد؟… كسانی كه دورهای به سعدی بد میگفتند چون مداح سعد بن زنگی بوده يا قاآنی را چون شاعر درباری بود شاعر نمیدانستند و تمام اداهای ممكن را در میآوردند برای اينكه از نزديكی يا حتی شائبهی نزديكی با دستگاه حكومتی وقت احتراز كنند، كم كم در رژيم آخوندی دست به مسابقهی گستاخانهای برای نزديك شدن به دستگاه مذهبی- دولتی گذاشتهاند. يك دسته زير چتر خامنهای، يك عده زير علم رفسنجانی و يك مشت زير عبای خاتمی. اين افراد بدون اينكه كمترين قبحی در اين كارها ببينند به اعمالی دست زدهاند كه در گذشته به طرز مبالغهآميزی اسباب خفت و خواری میدانستند و حالا با يك نوع شوخ چشمیهمه را به معرض نمايش میگذارند: جايزهای كه از حضرات میگيرند بالای سرشان جا دارد، از نزديكی با اين جناح يا آن جناح ملايی قند در دلشان آب میشود و از اينكه آخوندی بهشان بگويد خرت به چند مفتخرند. يك دستهی ديگر روشنفكر هم در ملك ما بوجود آمده كه من اسمشان را” روشنفكران دوجانبه” گذاشتهام. اينها در نقش سفرای سيار رژيم در حال آمد و شد ميان بلاد فرنگ و بلاد اسلامند و تبديل شدهاند به يك مشت حزبالهی بی عمامهی خرده پا. اينها حتی در كشورهای آزاد لاف اين را میزنند كه در آنجا فضای فرهنگی باز شدهاست. من فرج سركوهی را نمیشناسم. وقتی ماجرايش را شنيدم (مربوط میشود به زمانی كه سركوهی ناپديد شده بود.ن-ب) يادم آمد كه يكی از همين روزنامهنويسها كه ظاهرا با همين سركوهی در نشريهای همكاری میكرده، اين طرفها آمده بود. ايشان چنان از بالا رفتن تعداد نشريات و رفع مشكلات مطبوعاتی حرف میزد كه میتوانست مايهی رشك و حسرت روزنامهنگاران كشورهای دمكراتيك بشود. تصور میكنيد اين موجود كه بشارت آزادی مطبوعات را برای ما ارمغان آورده بود، اعتراضی به سرنوشت همكار سابقش كرد؟ دريغ از يك كلمه. حتی خود آقای سركوهی – باوجود تمام همدردی كه من در اين لحظه به او و بستگانش حس میكنم- در زمانی كه كاغذ سوبسيددار میگرفت و مجلهای در میآورد، هيچ وقت به صرافت احقاق حق آنهايی افتاد كه در آن ملك ممنوع القلمند و حتی ممنوع الاسم؟… من اين حرفها را میزنم چون در هيچ دورهای از زندگيم حاضر نشدهام در مورد اصولی كه به آنها پايبند بودهام تخفيف بدهم يا كوتاه بيايم… هيچ كس هم نمیتواند فرمولهای نخنمای عوامپسندی از قبيل: “كنار گود ايستادهايد و میگويید لنگش كن“، يا “مشغول آب خنكخوردن از رودخانهی تيمز يا سن هستيد“، من يكی را از ميدان بهدركند. چون آنهايی كه مختصر انصافی دارند میدانند كه جان آدمهايی مثل من كه از اين حرفها میزنند و به صدای بلند هم میزنند همانقدر در كرانههای رود تيمز يا سن هدف آدمكشهای جمهوری اسلامی است كه جان مترجم اصفهانی در كنار زاينده رود… اميرشاهی از اولين كسانی بود كه در زمان تكفير سلمان رشدی از سوی خمينی و فتوای قتل رشدی از سوی وی، كميتهی دفاع از سلمان رشدی را در فرانسه پايهگذاری كرد ومتنی در دفاع از سلمان رشدی تهيه كرد كه خود يكی از اولين امضاء كنندگان آن بود. اميرشاهی با وجود اينكه خود را يك روشنفكر سياسی میداند و از ابراز نظرات سياسیاش ابايی ندارد، در كار آفرينش ادبی بسيار سختگير است و از شعار و پيام در ادبيات فراریست. او در مورد خودش میگويد: “… راجع به دو تا آدم داريم حرف میزنيم. راجع به مهشيد اميرشاهی كه خودش را دارای شعور سياسی میداند و به ميدان سياست وارد شده، و راجع به مهشيد اميرشاهی نويسنده كه داستان كوتاه و رمان مینويسد و سعی میكند خوب بنويسد… من معتقدم ما دورهای از تاريخمان را داريم طی میكنيم كه همه بیاستثنا ناگزيريم الويتها و خواستههای سياسيمان را روشن و بیابهام مطرح كنيم ولی اين انصاف را هم بايد از خودمان نشان بدهيم كه راس و ريس كردن مسائل سياسی را به كسانی واگذار كنيم كه امكان تجزيه و تحليل سياسی دارند. الويتهای سياسی من كاملاً بارز است. من برای مملكت دمكراسی و لائيسيته میخواهم بنابراين با رژيم جمهوری اسلامیدر مبارزه و جنگ دايم به سرمیبرم و خودم را به همهی كسانی كه با اين رژيم مخالفند و خواهان آن دو اصلند – از هر خانوادهی فكری و سياسی كه باشند- نزديك حس میكنم. خلاصه كنم: من شخصا نه در كار هنريم شعار سياسی میدهم نه در مبارزات سياسیام ادبيات میبافم. اين از من… اما آنچه من را متعجب میكند اين است كه بسياری از كسانی كه عمدهترين شكايتشان از دوران شاه اين بود كه امكان فعاليت سياسی از آنها گرفته شده – و حق هم داشتند كه شاكی باشند- ناگهان بعد از فاجعهی انقلاب به كلی سياست را نفی كردند و میخواهند فقط فعاليت فرهنگی داشته باشند ! يعنی حتی از تعريف ارسطويی انسان هم فاصله گرفتهاند!…“
در هزار بيشه مصاحبههايی نيز با اميرشاهی در مورد آثار ادبیاش و بخصوص دربارهی دو رمان “در حضر” و در سفر كه به نقد رفتارهای كنونی اجتماعی ما میپردازند، دربارهی طنز و بخصوص “طنز سياه” يا “طنز تلخ” در زبان ادبیاش چاپ شدهاست. اما همانگونه كه در آغاز نيز اشاره كردم، مركز ثقل “هزار بيشه” شخصيت سياسی – اجتماعی اميرشاهی است و باقی میماند كه گردآورنده نيز در سرمقاله وعدهای جز اين به خواننده نداده است.
اين طنز در زبان گفتار اميرشاهی ديده میشود، از جمله آنجا كه در جمعی در مورد “در حضر ” و تماسهای خوانندگان تعريف میكند:
“… يكی از اولين تلفنهايی كه داشتم از فرانسه بود. از صدا برمیآمد كه تلفنكننده پسر جوانی باشد، گفت: آقای اميرشاهی؟ صدای كلفت من البته از پشت تلفن، شنونده را گاه در مورد جنسيتم به اشتباه میاندازد. جوان را تصحيح كردم و گفتم: من خانم اميرشاهی هستم- بفرمايید. پرسيد: شوهرتان خانه نيستند؟ من سالهاست به بیشوهری خوكردهام و حتی تصور شوهری در خانه برايم سخت است و وقتی مطلبی برای خود آدم اينقدر بديهی شده باشد بیاطلاعی ديگران مختصری ملال میآورد. با كمحوصلگی گفتم: ما اينجا آقای اميرشاهی نداريم. حالا اگر فرمايشی داريد… صحبتم رابريد و پرسيد: پس من دربارهی كتاب برحذر با كی بايد حرف بزنم؟ گفتم: درحضر – و با من. با ترديد احتمالا آلوده به تمسخر گفت: در حضر؟! خيال نكنم. و بعد به دشواری اضافه كرد: حالا اين مهم نيست، ولی بعد شما به شوهرتان پيغام را میرسانيد؟ اين بار با كلافگی گفتم: آقا شما شوهر و آقای اميرشاهی و بنده را رها كنيد، با درحضر چه كار داريد؟ گفت : يك نسخه میخواهم. نشانی را دادم و قيمت كتاب را هم ذكر كردم و گفتم: چكی بهاين آدرس بفرستيد برايتان پست خواهد شد. چك دو روز بعد رسيد – به نام آقای اميرشاهی… “
صراحت و شهامت در بيان انديشه و پشتكار و تلاش او برای اثبات حقانيت نظراتش، بهيچوجه باعث نمیشود كه او با وجود اميدی كه به آيندهی ايران دارد، هراسهايش را پنهان كند. جمهوری اسلامی يكی از مخوفترين حكومتهای تاريخ جهان است و بهمين دليل و بدليل فشارهای بی وقفهای كه اين حكومت بر روح و روان و جان انسانها روا داشته است، مسلما اثرات منفی بيشماری در شكلگيری خواستهای ايرانيان خواهد داشت. در اين مورد اميرشاهی میگويد:“ فردای مملكت نياز به زنان و مردانی دارد صاحب فرهنگ، زنان و مردانی با احساس مسئوليت برای بهروزی همگان و احساس مسئوليتی ويژه نسبت به حفظ حقوق اقليتها، زنان و مردانی فارغ از هر گونه تعصب، واقعا مقصودم هر گونه تعصب است. يكی از نگرانيهای من برای آيندهی مملكتم اين است كه مباد به دليل ظلم مذهبی كه به ما رفته است به عنوان مقابله با آن خداپرستی متعصبانه فردا گرفتار تعصب خاك پرستی بشويم و “ژيری نوسكی” وار به يك نوع ناسيوناليسم افراطی رو بياوريم و به دام بيگانهستيزی لجامگسيخته بيفتيم… “
برای آشنايی بيشتر با نظرات و انديشهی اميرشاهی، شايد بهتر باشد كه خواننده به كتاب “هزاربيشه“ رجوع كند. اميدواريم باری ديگر در مجموعهای ديگر، منتقدانی به تحليل و بررسی آثار ادبی اميرشاهی بپردازند. اجازه بدهيد اين مطلب را باز با گفتهای ديگر از اميرشاهی به پايان ببريم، چرا كهاميرشاهی مهمترينها را گفتهاست : “… به هيچ وجه باخت را نمیپذيرم. هنوز نفس میكشيم، كار میكنيم، انتقاد میكنيم و كتاب مینويسيم. همهی اين حرفها برای اين است كه تكانی به خودمان بدهيم. به هيچ وجه باخت را نمیپذيرم.”