منتظر“ منجی “ نمانيم، منجی خود ماييم !
(چاپ شده در سايتهای اينترنتی )
نيلوفر بيضايی
ملت عجیبی هستیم. عجیب، بدین لحاظ كه “تناقض“ و “تضاد“ آنقدر در ما درونی شده است كه راه هرگونه تصمیمگیری و عمل بر ما سد شده و مرتب در حال “شیره مالیدن“ برسر یكدیگریم. در مملكتی كه هیچكس سر جای خودش نیست و هیچ پدیدهای روال طبیعی خود را طی نمیكند، “كوتولههای فكری“ از همهسو قد علم میكنند و معیارها آنچنان نازل میشود كه یك “شاهد“ هرقدر هم كه “عادل“ باشد، در عجب میماند و تخمین وضعیت آینده برایش ناممكن میشود.
همه چیز یك بازی بنظر میرسد. هر كس دیگری را “ نادان“ تصور میكند و همه با هم تن به یك بازی خطرناك دادهایم و بیچاره فرزندانمان و نسلهای آینده كه “چگونه بودنشان“ از همین اكنون پیریزی شده است و بدون اینكه هیچ نقشی در ایجاد این “ آشفته بازار“ داشته باشند، وارثین این آشفتگیها هستند و محكوم به تكرار.
تسلسلِ دورِ فشار و زور “از بالا“ كه نتیجهی ندانم كاریها و نادانیهای جمعی ما، نتیجهی فشار و زوری كه به یكدیگر رواداشتهایم و نتیجهی “عبد“ و “عبودیت“ ما به نیرویی غیرقابل رویت كه بهرهاش را تنها نمایندگان زمینی آن “ابدیت“ بیمعنا برده اند، تراژدی بزرگ سرزمین ماست.
میتوانیم تقصیر را بر گردن دیگران بیندازیم. آری راحتترین راه این است كه به سادگی بگوییم، تقصیر ما نبود و نیست، تقصیر“ آنهاست“. آری، همیشه تقصیر از “دیگران“ است و ما “برههای بی تقصیریم“. نتیجهی این معادله این است كه ما ملتی میشویم “مظلوم“، “ قهرمان“، “ ستمدیده“ و كسانی باید از راه برسند تا ما را از “مظلومیتمان “ رهایی بخشند و به این امید است كه شب را روز میكنیم و روز را به شب میرسانیم.
واقعیت این است كه هیچكس دلش به حال ما نسوخته و همواره از این “مظلومیت“ ملی، بهرهبرداری شده است. هر كس بنام“ ما“ كه افسار خود دودستی در اختیارش گذاشتهایم، دمار از روزگارمان در آورده و دور همچنان ادامه دارد.
وقتی تقصیر بر گردن دیگران باشد، هیچیك از ما موظف به پذیرفتن “مسئولیت“ در برابر خود و در برابر “آیندگان“ نیست و نسل به نسل، این حس لعنتیِ “سرشكستگی“، “بدبختی“ و “توسری خوری“ را منتقل میكنیم. در حرف، به همهی نداشتهها مغروریم و در عمل از بودن و بیعملیِ خویش سرشكسته!
این چه رازی است كه از یكسو به “غرور ملی“ خویش غرهایم و از سوی دیگر، شاهد بی طرف، هر که در مناسباتمان دقیقتر شود، كمتر دلیلی برای این“غرور“مییابد. براستی به چه مغروریم. به قدمت تاریخیمان، به تاریخی كه هرگز آن را نشناختهایم و برای همین هم مدام محكوم به تكرار آن بودهایم؟
به تعصبات خشك و بی اساس ملی و مذهبیمان كه مایهی سرشكستگیمان بوده است ؟ به “نبوغ“ فوقالعادهمان در (عدم) تشخیص “سره“ از “ ناسره“ ؟
تاریخ به خودی خود، نه مایهی افتحار است و نه میبایست مایهی شرم باشد. تاریخ، زمانی به كار میآید كه با شناخت آن، بتوانیم به گرههایی كه امروز در كارمان افتاده است، پی ببریم و راهی بسوی آینده بجوییم. ایكاش یكبار هم كه شده، درمییافتیم كه ما جدا از باورهایمان، جدا از اینكه “ایرانی“ باشیم یا “مسلمان“، “مسیحی“ باشیم یا “یهودی“، “زن“ باشیم یا “مرد“، انسانیم، انسان.
و برای حرمت انسان بعنوان سازنده و آفریننده، بعنوان جوینده و یابنده، ارزشی فراتر از تمام باورها قائل شویم و بدانیم كه اگر انسان نباشد، اگر ما نباشیم، هیچ چیز به خودی خود ساخته و پرداخته نمیشود. درك معنای “بودن“ و “انسان بودن“، تنها معیاری است كه ما را “جهانی“ میكند. آنجاست كه “مرزها“ دیگر عامل گسستها نخواهد بود و صلاح ما به تشخیص خود ما انجام خواهد گرفت.
درك معنای “بودن“ و “انسان بودن“ است كه از ما مردمی میسازد، توانا در ساختن آیندهای روشن. درك اینكه “انسان بودن“ اصلا به معنی “همسان“ اندیشیدن و “همانند“ بودن نیست، كه در آنصورت، ما تنها “تودهای“ خواهیم بود بیشكل كه هر از راه رسیدهای میتواند از ما آن بسازد كه خود میخواهد، بلكه دقیقا به معنای “گوناگونی“ است در اندیشه و رفتار. اینكه“ من“ مانند “ تو“ نیستم، مانند “تو“ نمیاندیشم، دغدغههایم با تو فرق میكند، اما در كنار “ تو“ میخواهم باشم، “تو“ را میپذیرم، آنگونه كه هستی، نه آنگونه كه من میخواهم كه باشی. به تو احترام میگذارم و از تو متقابلاً احترام میطلبم. با تو بحث میكنم، جدل میكنم، اما برای “چگونه بودن“ تو احترام قائلم و پس از جدل، در فكر “تخریب“ تو یا “انتقامجویی“ از تو نخواهم بود، بلكه میخواهم فكرم و بودنم را جهت سازندگی بكار اندازم. میخواهم با “تو“ بسازم كشورم را تا كه شایستهی حضور “انسان“ باشد.
میخواهم در كنار “تو“ باشم، آنجا كه هر دو میبینیم كسانی در هیبت “انسان“ آمدهاند تا حق بودن را از “تو“ یا “من “ (فرقی نمیكند) بگیرند و آنچه را “حقیقت مطلق“ میپندارند به “من“ و به “تو“ تحمیل كنند. كسانی كه میخواهند این حق “جدل“ را از “من“ و “ تو“ بگیرند و “ما“ را وادار كنند كه آنچه را “او“ میخواهد بگوییم و آنگونه كه “او“ میخواهد، زندگی كنیم ودم برنیاوریم.
اینجاست كه “تو“ و “من“ در دفاع از غرور انسانیمان، در دفاع از حرمتمان، در دفاع از این “چندگونگی“ و “عدم شباهت“هایمان، میبایست در كنار هم قرار بگیریم و در مقابل “او“.
این “او“ كه میگوییم، كیست؟
این “او“، قدرتی است كه توسط خود “ما“ پای گرفت. قدرتی كه نیروی خود را از “احكام مطلق آسمانی“ برمیگیرد و “تو“ و “من“ را بعنوان “انسان“ ناقصالعقل تصور میكند. صلاحیت تشخیص را از ما گرفته و در نتیجه برای خود صلاحیت كامل در تشخیص “خوب“ و “بد“ ما برعهده گرفته است. این طنز روزگار است، شاید، كه “ما“، “تو“ و “من“ در اعتراض به “اقتدار“ پادشاهی، “ او“ را كه یك “تامگرا“ ی به تمام معناست، صالح تشخیص دادیم و بدون اینكه خبر داشته باشیم كه “او“، آش حكومت اسلامی را از یك سده پیش برایمان پخته است، از او پیروی كردیم. این بیاطلاعی “ما“ و “اهل اندیشه“ مان از پدیدهای كه سالها در پی قدرت، مانور داده و حتی یك حكومت در حكومت نیز پیش از آن ایجاد كرده بود، شاید از عجایب تاریخمان باشد. این “او“ كه “ما“ ناآگاهانه انتخابش كردیم، اسلامیزهكردن منطقه را در برابر مدرنیزهكردن نهاده بود و میخواست از ایران كشوری “نمونه“ بسازد. “نمونه“ در اندیشهكُشی، “نمونه“ در شبیهسازی، “نمونه“ در تهیكردن انسان از معنای وجودیاش و تحلیلدادن نقش او به پیرو بی چون و چرای احكام شرع.
اما آیا این “انتخاب“ واقعا “ ناآ گاهانه“ بود؟ آیا این “او“ همان “ما“ نبود كه در تمام تضادها و تناقضات تاریخی و هویتیمان غرق شده بودیم؟ آیا این “او“ همان “ما“ زورگوهای كوچك نبود كه تكرار همان دور متسلسل تاریخی، تنها راهِ پیش رومان بود، چون حاضر نبودیم حتی لحظهای در آینه بنگریم؟ آیا این “او“ همانا نمود هویت مخدوش “ما“ نبود كه در جنگ میان دو پارهی “ایرانی“ و “اسلامی“ تاریخ، به منفیترین دادههای این هر دو، یعنی “بندگی“ نمایندهی “حقیقت مطلق“ تن دادیم؟
از “غرور“ میگفتیم و میگوییم، بیخبر از اینكه این غرور میبایست نتیجهی عملكرد تاریخی ما بسوی پذیرفتن ناهمگونیهایمان باشد و نه دفع آن. اینكه این “غرور“ ظاهری كه در پسِ آن حسِ شكستی تلخ آزارمان میداد و میدهد، چه در دست “شاه مقتدر“ و چه در دست “روحانی تامگرا“ تنها به فاجعهای غیرقابل جبران میانجامد، كمتر برایمان اهمیت داشته است، شاید.
ما همواره خواستهایم “به جهانیان ثابت كنیم“، بدون اینكه حتی یك لحظه و در وهلهی نخست، به خودمان “ثابت“ كرده باشیم كه میخواهیم و میتوانیم جزئی سازنده از جامعهی جهانی باشیم. بدون اینكه در درون خودمان براین تضادها و تناقضات فائق آمده باشیم، از این طریق كه معنای “بودن“ و “انسان بودن“، ارزش وجودی خویش را بعنوان ملتی “تولید كننده“ دریافته باشیم یا هرگز در آن جهت گام گذاشته باشیم.
بدون اینكه لحظهای دریافته باشیم كه “تولید“ و “ساختن“، تنها در سایهی باور حضور “این جهانی“مان ممكن است و نه در چشم دوختن به دنیای واهی و “لایتناهی“!
گوهر این اصل را درنیافتهایم هنوز، كه تنها باور به خودمان و به نیروی “انسانی“ است كه راه را بر كشف رموز پیچیدهی هستی بر میگشاید و در ما توانایی “آفریدن“ و “ساختن“ ایجاد میكند.
این “او“ كه برخلاف تصور“ما“ بسیار هوشیارتر از “تو“ و “من“ بوده و هست، برای حفظ پایههای قدرتش، به هر حربهای تن داده و از این پس نیز خواهد داد. میان “خودش“ نوعی “دودستگی“ ایجاد كرده تا بخشی از “خود“ را بخشی از “ما“ بنامد و اعتمادمان را جلب كند و در حالیكه “ما“ بدترین لطمهها و ضربهها را از “او“ خورده و ناتوانیم، به “سرابی“ دلخوشمان سازد.
تا كه این “اهل اندیشه“ی بیمایه و فارغ از هرگونه خلاقیت فكری و عملی كه بیش از آنكه مایهی دلخوشی باشد، مایهی شرمساری بوده است، باز برایمان تقسیمبندی كند و بگوید “اقتدارگراها“ از “اصلاحطلبان“ بدترند و هنوز ما را به “گُزیدن“ میان “بد“ و “بدتر“ فراخواند. انگار كه “تو“ و “من“ كوریم یا نمیبینیم این بازی را كه دارند ٢٤ سال است با ما میكنند.
اسم این بازی را میگذارند “سیاستورزی“ كه به يكنوع “عشقبازی“ تهوع آور با صاحبان قدرت بدل شده است و بيشتر، نوعی دعوت به تندادن به تجاوزهای مكرر و وحشيانه را میماند.
اين “حرمت“ ماست كه دارد پايمال میشود، روز بروز، لحظه به لحظه، دقيقه به دقيقه. اسم اين بازی را میگذارند “مبارزه“ با كمترين هزينه. انگار اين هزينههای پرداخته شده از سرمايهی ملی “ما“ در اين سالهای “زندگی“ كه به “مرگ“ شبيهتر است، كم بوده است. فرزندان اين مرز و بوم، اميدهای آينده، سازندگان فردايمان كجايند. هزاران هزار در جنگ بیمعنی، هزاران هزار در دخمه و زندان، هزاران هزار زير شكنجه و شلاق، هزاران هزار در بندِ “مواد مخدر“ و كنيزان “بازار خريد و فروش انسان“، هزاران هزار با روانی لطمهديده و دست به خودكشیزده …
آيا هزينهای از اين بيشتر میتوان پرداخت و همچنان به اين “جناح“ يا آن “جناح“ دلخوش ساخت يا در انتظار منجی ماند؟
باز يك “انتخابات“ فرمايشی ديگر در راه است. حيلهها اينبار با بارهای پيش فرق خواهد كرد. هيچ چيز بعيد نيست. شايد بجای سيد محمد خاتمی، اينبار محمد رضا خاتمیِ بیعبا وعمامه علم شود، شايد يكی از همين قهرمانهای ساخته و پرداخته و در آبنمك خواباندهی اين حكومتِ دغل، اينبار “منجی“ خوانده شود. هوشيار باشيم.
ملت عزيز، هيچ منجی در راه نيست و هيچكس قرار نيست كه بيايد. حتك حرمت بيش از اين تحمل نبايد كرد كه گناهی است نابخشودنی. ما در برابر نسلهای آينده مسئوليم و تا مسئوليت عملكرد “ديروز“ و“امروزمان“ را نپذيريم، “فردايی“ از آن ما نخواهد بود.
٢٤ سال زندگی در سايهی حكومت وحشت، اگر هيچ چيز به ما نياموخته باشد، اين را آموخته كه بدترين شكل حكومت، آن است كه بخواهد از يك باور شخصی، قالبی سياسی بسازد و همه را بر اساس آن بسنجد. بايد هر چيز در جای خود قرار گيرد تا بشود از فردا سخن گفت و اين شدنی نيست، مگر اينكه در يك حركت جمعی و با حفظ استقلال “فردی“، اشتباه تاريخیمان را جبران كنيم. امروز “ما“ میدانيم كه چه میخواهيم و دقيقا میدانيم چه نمیخواهيم. ما بركناری حكومت اسلامی، جدايی دين از دولت، برقراری دمكراسی، وجود فضای آزادی برای بيان انديشه ميخواهيم و وای برما اگر اينبار ذرهای از اين خواستهها كوتاه بياييم. اين آخرين فرصت است.
٢٤ اكتبر ٢٠٠٣