ما وجود داريم و تلاش می‌كنيم، بر ضد فراموشی!

پاسخی به آيدين آغداشلو

(چاپ شده در كيهان لندن، ژانويه ٢٠٠١)

نيلوفر بيضايی

 آقای آيدين آغداشلوی گرامی،

 چندی پيش نوشته‌ای از شما خواندم كه در آن با “ آنطرفی‌ها“ (از سوی شما) و يا “اينطرفی‌ها“ (از سوی ما) سخن گفته بوديد. جدا از نثر روان و لحن صميمانه و گاه  پندهای پدرانه كه گاه بر دل می نشست، چند نكته از نوشته‌ی شما مرا به اين جسارت واداشت تا همچون فرزندی ناخلف و يا همكاری جوان و درآغازِراه كه پندهای پدرانه را چندان برنمی‌تابد، چند خطی برايتان بنويسم. علت اين تصميم، صميميتی بود كه در زبان نوشتاری‌تان يافتم، وگرنه امثال من سالهاست كه آموخته‌ايم مغرضان را بگذاريم تا در نادانی و جهالت خود بمانند و قضاوت را بر عهده‌ی تاريخ گذاشته‌ايم، به اين اميد كه شايد زمانی تاريخ‌نگاران منصفی داشته باشيم كه به دور از هر نوع تعصب به وقايع‌نگاری آنچه بر ما “آنطرفی‌ها“ می رود، بپردازند.

 در نوشته‌تان بر اين نكته تاكيد كرده بوديد كه شما “ماندگان“ و ما “رانده شده‌گان“ (تاكيد از من) در دو دنيای فكری كاملا متفاوت به‌سرمی‌بريم و بنابراين شايد در عمل به دو زبان متفاوت سخن می‌گوييم. مثالی آورده بوديد از سفری كه گويا به نيويورك داشته‌ايد. در آنجا شما توضيح می‌دهيد كه با دوستان ايرانی‌تان كه ساكن آنجا هستند به رستورانی رفته بودید و ناگهان صدای مهيبی برای شما جنگ و بمباران را  تداعی‌كرده و در نتيجه ترسانده، دوستانتان را اما تعجب زده از اينكه وحشت شما از چيست… و اينكه شما همانجا دريافته‌ايد كه ما در دو دنيای متفاوت فكری زندگی می‌كنيم. يعنی گويا “شما“ درد ديده‌ايد و “ ما“ عزيز دردانه‌های حسن‌قلی‌خان از دردی كه كشيده‌ايد بی‌خبريم !

 آقای آغداشلوی گرامی، تمام آمار موجود رسمی ‌و غيررسمی ‌گويای اين واقعيت تلخ هستند كه بزرگترين موج مهاجرت و فرارايرانيان به سالهای ١٩٨٣تا ١٩٨٦ برميگردد، يعنی درست وسط جنگ ايران و عراق و كمی ‌بعد از اعدامهای دسته‌جمعی هزاران جوان و نوجوان و موج دستگيريهای جوانانی كه نمايندگان يك نسل بودند. پس دوستان شما كه احتمالا پيش از جنگ يا حتی پيش ازانقلاب ايران را ترك كرده‌اند، نماينده‌ی اكثر ايرانيان نمی‌توانند باشند.

 آيا شما می‌دانيد كه چندين هزار خانواده كه فرزندان پسر داشتند در آن سالها فرزندانشان را كه در گروه سنی ١٢ تا ١٦ سال بودند، تك وتنها به اروپا فرستادند تا مجبور به شركت در جنگ نباشند و باز آيا می‌دانيد كه از تمام اين كودكان، درست در سنينی كه بيش از هر زمان به محبت و خانواده نياز داشتند، اين محبت دريغ شد. آيا می‌دانيد كه تمام اين كودكان كه هزاران نفر از مهاجرين را تشكيل می‌دهند، از صدقه‌ی‌سر دولتهای اروپايی در خانه‌های كودكان بی‌سرپرست بزرگ شده‌اند؟ اين تنها يك نمونه‌ی كوچك بود. باز می‌گردم به خودم. من در سال ١٩٨٥، در سن ١٨ سالگی ناچار به ترك ايران شدم، چرا كه از نوجوانی سركش بودم و زبان دراز داشتم و آينده‌ی مملكتم برايم بی‌تفاوت نبود و بهمين دليل به گمان خودم برای يك هدف عدالت‌جويانه فعاليت سياسی كرده بودم و بعدها حتی زمانی كه ديگر كار سياسی نمی‌كردم نيز تحت نظر بودم و بدليل سوابق(!) سياسی‌ام (در حد اعلاميه پخش‌كردن) هيچ شانسی برای ورود به دانشگاه و ادامه‌ی يك زندگی عادی نداشتم. تازه من جزو خوش‌شانسها بودم، چرا كه از دبيرستان خوارزمی ‌كه در آنزمان شاگردش بودم، چيزی نزديك به ٨٠ درصد دانش‌آموزانی كه در حد من كار سياسی كرده بودند، اعدام شده‌اند. آيا اينها را می‌توان فراموش كرد يا اينكه حافظه‌ی تاريخی ما آنقدر ضعيف است كه فراموش كرده‌ايم، ميان نسل شما و نسل جوانان امروز، يك نسل ديگر نيز وجود داشت كه عمدتاً ازميان‌برده شد و بخش كوچك آن كه جان سالم بدر برد، بدليل نداشتن امنيت جانی از آنطرف به اين طرف فرار كرد. يعنی خروجش از ايران داوطلبانه نبود.

 نكته‌ی ديگر اينكه من بخش عمده‌ی دوران جنگ را هم در ايران بودم.در ژانويه سال ١٩٨٦ در اولين جشن سال نوی مسيحی در آلمان كه چند ماهی از خروجم از ايران می‌گذشت، تنها در اتاقی كه كرايه كرده بودم نشسته بودم، بی خبر از دنيای بيرون. شبی ناگهان نه صدای تك گُرُمبی“ بلكه صدای “گرمبهای“ پشت سر هم آنچنان مرا بياد بمباران‌های زمان جنگ انداخت كه يكساعت تمام مكان و زمان را از ياد بردم و از وحشت زير تختم قايم شدم و برخود می‌لرزيدم. فردای آن شب فهميدم كه جشن سال نو بوده و رسم اينجايی‌ها اين است كه در اين شب ترقه‌بازی می‌كنند! آنزمان فقط ١٨ سال داشتم و باور كنيد هنوز هم با وجود اينكه ١٦ سال از خروج من از ايران می‌گذرد، شب سال نو كه می‌شود عزا‌ می‌گيرم كه با اين حس ناخود‌آگاه لعنتی كه هنوز مرا از اين صداها می‌ترساند، چه كنم. پس می‌بينيد كه لطمات روحی كه بر من و شما وارد شده، از يك جنس بوده و اينكه درگيرشدن و گذشتن از حس بی‌امنيتی و بی‌پناهی، چيزی نيست كه با وجود گذشت زمان فراموش شود. پس  زبان ما و زبان شما چندان هم دو زبان متفاوت نيست! اما يك تفاوت اساسی بين شما و ما وجود دارد كه بدان خواهم رسيد.

 نوشته بوديد كه در اين بيست سال علاوه بر تدريس نقاشی، به شغل شريف قلمزنی نيز روآورده‌ايد ( كه مايه‌ی افتخار ماست!) و در عين حال تعداد زيادی تابلوی نقاشی كشيده‌ايد كه كسانی (كه عمرشان دراز باد!) از شما خريده‌اند و اينكه حاصل عمر پربار هنری‌تان در كتابی چاپ شده و همه‌ی اينها را برای اين نوشته‌ايد كه به ما بگوييد شما، يعنی شمايان بی‌وقفه كار كنيد.

 چقدر خوب است كه شما اينقدر فعال بوده و هستيد و چقدر خوب كه در ايران هنوز انسانهای شريفی پيدا می‌شوند كه برای هنر شما ارزش قائلند و تابلوهای شما را می‌خرند. جداً می‌گويم و نه به طنز!

 بگذاريد از خودم بگويم. من از ١٨ سالگی تا به امروز، يك لحظه بيكار ننشسته‌ام. دوره‌ی زبان آلمانی را كه يكساله بود، بدليل سنگين‌بودن شهريه در عرض ٦ ماه به پايان رسانده‌ام. به يمن لطف والدينم، يكسال اول را با پول آنها زندگی كرده‌ام. بعد وارد دانشگاه شده‌ام و در سه رشته‌ی ادبيات آلمانی، تاتر- سينما و تلويزيون و همچنين تعليم و تربيت تحصيل كرده‌ام، در سال ٩٤ فوق ليسانس گرفته‌ام و به محض اتمام تحصيل، كار عملی را در زمينه‌ی نمايشنامه‌نويسی و كارگردانی تاتر آغاز كرده‌ام و ٦ سال است كه سالی يك نمايشنامه بزبان فارسی می‌نويسم و بروی صحنه می‌برم (اصلاً هم قصد جهانی‌شدن ندارم!). در ضمن چيزی نزديك به چهل مقاله در زمينه‌ی تئاتر نوشته‌ام كه در خارج از كشور چاپ شده است و همچنين پنچ نمايشنامه نيز به قلم من منتشر شده است.

 اينها كه گفتم ابداً ساده به دست نيامده، چرا كه در كنار تحصيل بايد در رستورانها گارسونی می‌كردم تا مخارجم را تاًمين كنم، بی‌تعارف بگويم در تمام رستورانهای فرودگاه فرانكفورت كار كرده‌ام. پس از پايان تحصيل از آنجا كه تصميم گرفتم به فارسی بنويسم، مخاطبم را محدود كردم، در نتيجه از راه تئاتر نمی‌توانم زندگی كنم. بهمين دليل هفته‌ای ٣٠ ساعت بعنوان معلم كار می‌كنم و چيزی نزديك به ٣٠ ساعت در هفته را نيز يا می‌نويسم يا با گروه تئاترم در راهم. و باز يعنی ٦٠ ساعت در هفته كار می‌كنم ولی به اندازه‌ی ٣٠ ساعت در هفته درآمد دارم، چرا كه بر خلاف شما كه اين شانس را داريد در سرزمين خود كار كنيد، ما با يك مخاطب بسيار محدود طرفيم و درآمد اجراهايمان فقط مخارج كار و سفرمان را تضمين می‌كند، يعنی مجانی كار هنری می‌كنيم، وتازه بدهكار هم هستيم و مرتب بايد به اين آن توضيح پس بدهيم كه چرا مثل مرتضی عقيلی و بهمن مفيد “تاتر مردمی‌“ ! كار نمی‌كنيم، كه هم درآمدش خوب است و هم بازارش گرم! در نوشته‌ی شما آنچه مبهم است و هيچ كجا به آن نمی‌پردازيد، اينست كه آيا روی سخنتان عوام است يا روشنفكران. در اينكه روشنفكران خارج از كشور (و نه صرفا تحصيلكردگان، كه خوب می‌دانيد هر كه تحصيلكرده باشد، الزاماً روشنفكر يا اهل انديشه به حساب نمی‌آيد و ای‌بسا تحصيلكردگانی كه فرهنگ زيرشلواری و رقص عربی و كله پاچه را اينجا نيز استعمال می‌كند  و بدان افتخار می‌ورزند !)  تنها درصد كمی‌(شايد يك در صد) از ايرانيان خارج از كشور را تشكيل می‌دهند، شكی نيست. اگر با آن ٩٩ درصد بيخيالها حرف می‌زنيد كه تمام هم و غمشان پول درآوردن و خانه خريدن، هم دنيا را داشتن و هم آخرت را باشد، كه آنوقت بايد از شما بپرسم مگر در طرف شما، روشنفكران و توليد‌كنندگان فرهنگی چند درصد جمعيت را تشكيل می‌دهند و مگر اكثريت را در ايران نيز همين بيخيالها كه فقط به فكر زندگی بهتر خودشان هستند و نان به نرخ روز می‌خورند و از من و شما طلبكارند، تشكيل نمی‌دهند؟

 يك تفاوت اساسی اما ميان وضعيت ما و شما وجود دارد. صدای شما، آثار شما، خبر موفقيتهای شما و خلاصه هر چه به شما آنطرفی‌ها مربوط می‌شود، پبش از اينكه در ايران بدست كسی برسد، اينجا چاپ می‌شود. ما به محض اينكه اراده كنيم، می‌توانيم جديدترين كتابهای چاپ ايران را، جديدترين اخبار مربوط به ايران را اينجا بخريم و بخوانيم و لذت ببريم. باز سوال من از شما ! چند درصد از آثار چاپ خارج از كشور و يا اخبار فرهنگی و هنری، بدون تحريف و سانسور بدستتان می‌رسد؟

 می‌دانيد تعداد آثار ادبی از قبيل رمان، داستان كوتاه، شعر… كه بزبان فارسی در خارج از كشور به چاپ می‌رسد، قابل شمارش نيست و رقم آن سربه‌هوا می‌زند، يا تعداد فارغ التحصيلان رشته‌ی شما (نقاشی) كه بخشاً نمايشگاههای فوق‌العاده‌ی آثارشان بر پاست چقدر زياد است؟ می‌دانيد چند گروه تئاتری داريم كه با بدبختی بارشان را از شهری به شهری بدنبال مخاطب روی كول می‌اندازند و سالهاست يك زندگی كولی‌وارِ بی‌شهرت و مقام را به جان خريده‌اند، تا ارتباطشان با آن فرهنگ قطع نشود؟ و بسيار نمونه‌های ديگر كه اشاره به همه‌ی آنها در حوصله‌ی اين نوشته نيست و شايد نوعی فخرفروشی بنظر برسد يا مسابقه كه “ما“ بهتريم يا “شما“… اما اين نوشته قصد اين ندارد، بلكه می‌خواهد قدری برايتان روشن كند كه واقعيت ما كه تك تك ذرات وجودمان به آن سرزمين گره خورده است، اگر قدری منصفانه‌تر بنگريم، چيست. ما نه تنها خاموش ننشسته ايم، بلكه بدون هيچ چشمداشتی داريم كار می‌كنيم و بخشاً بيش از ظرفيت جسمی ‌و روحی‌مان ذره ذره وجودمان را در راه حفظ ارتباط با سرزمين مادری و ثبت دوران تبعيد‌مان می‌گذرانيم. اما اينكه بطور سيستماتيك از رسيدن صدايمان به شما جلوگيری می‌شود، گناه ما نيست، گناه شما نيز نه! واقعيت اينست : اينكه  شما از فعاليتهای ما خبر نداريد و آثار ما را نمی‌شناسيد، دليل بر اين نيست كه ما وجود نداريم و كار نمی‌كنيم !

 هر چند كه بخش بزرگی از نوشته‌های چاپ شده‌مان در قفسه‌ها خاك می‌خورد، چرا كه ايرانی در همه جا يك وجه مشترك ديگر نيز دارد و آن اينكه پول بالای كتاب و تئاتر نمی‌دهد، اما تا دلت بخواهد ليلا فروهر و آغاسی را دوست دارد و حاضر است درآمد يكهفته‌اش را بدهد برود آنها را ببيند !!! اما مگر شما اين مشكل را نداريد و مگر گناه از ما و شماست؟!!!

 نمی‌گويم كه اينجا داريم مرتب شاهكار خلق می‌كنيم كه در هيچ جای جهان، حتی بهترين نويسندگان نيز در دوران تبعيد، بدليل قطع ريشه نتوانسته‌اند شاهكار خلق كنند، اما توانسته‌اند مهمترين دوران اجتماعی سرزمينشان را ثبت كنند. امروز بخش عظيمی ‌از دانسته‌های ما در مورد دوران تبعيد و اوضاع سياسی آلمان در دوران تسلط فاشيسم از طريق آثار دوران تبعيد  توماس من، برشت، اشتفان تسوايگ، ليون فويشت وانگر، آنا زگهرز، هاينرش من… بدست آمده است.

 ما نيز ثبت می‌كنيم.  بيشتر آثارمان متوسط است و برخی هم بد. اما تعداد اندكی نيز آثار درخشان در كارنامه مان داريم، همانطور كه شما. ما اينترنت و روزنامه‌های ايرانی هفتگی و خلاصه تمام اخبار مربوط به ايران را می‌شود گفت با ولع می‌بلعيم تا از اخبار ايران عقب نيفتيم و در جريان همه چيز باشيم. كما اينكه بسياری از ايرانيانی كه از ايران به اينجا می‌آيند تعجب می‌كنند كه چگونه ما از همه چيز در ايران خبر داريم و آنها بسياری از خبرها يا ندارند يا دنبال نكرده اند.

 اينكه يك پروپاگاندای سيستماتيك سالهاست در نفی وجود ما فرزندان ناخلفِ مزاحم كه  يادآور خاطرات تلخ كشتار و شكنجه و عقب‌‌ماندگیِ قرون وسطايیِ نابخردانيم می‌كوشد، دليل بر عدم وجود ما نيست. ما زنده‌ايم و تصميم داريم زنده بمانيم تا بخش پنهان شده‌ی واقعيت آن سرزمين را ثبت كنيم، ما هستيم و تلاش می‌كنيم، بر ضد فراموشی !