عبور از گذشته و حركت بسوی آينده
(چاپ شده در ويژه نامه سايت ديدگاه)
نيلوفر بيضايی
انقلاب ٥٧
بررسی علل اصلی وقوع انقلاب ٥٧، سر فصلی است كه همچنان باز است و با وجود اينكه بسيار در باب آن گفته و نوشته شده است، همچنان جای بحث و تحقيق از زوايای گوناگون دارد. وجود شرايط خفقان و شكاف عميق ميان حكومت پهلوی و مردم، نابرابريهای اجتماعی و اقتصادی، سركوب سياسی…، بسياری دلايل ديگر را میتوان بر شمرد، اما سوال اينجاست كه اگر اين شرايط برای توضيح دلايل در تشريح علل وقوع انقلاب كافيست، چرا در بسياری از كشورهايی كه شرايطی مشابه ايران آنزمان داشتند انقلابی رخ نداد. اينجاست كه به باور من نياز به كسانی است كه به يك تحقيق همه جانبه از زاويهی روانشناسیِ اجتماعی و از زوايای ديگر بپردازند و به اين هستهی اصلی نزديكتر شوند. روانشناسی مردم ايران را در شرايط آنروز در نظر بگيرند. عملكرد گروههای سياسی و روشنفكران به مراتب بيشتر نقد شده است تا آن مردمی كه اصلا در جريان انقلاب با چنين گروههايیآشنايی نيز نداشتند، اما هزارهزار به خيابانها آمدند و خمينی را برهبری پذيرفتند و از سخنان بیسروتهِ او احساس غرور كردند و منجی خود يافتند.
قصد من در اين نوشته اما بررسی دلايل انقلاب نيست، بلكه يادآوری اين نكته است كه اين انقلاب كه به يك عقبگرد و فاجعهی تاريخی در ايران يعنی برقراری حكومت دينی منجر شد، تنها از طريق يك همبستگی ملی بود كه ممكن شد. همهی نيروها از راست گرفته تا چپ در اين حركت سهيم شدند و خواسته يا ناخواسته رهبریِ يك روحانی را در اين مسير پذيرفتند و آنگونه كه پيداست، سخنان بیسروته اين روحانی كه مرتب فرمان تكفير و قتل و حذف میداد، به دلشان نشست. روحانيت كه در تاريخ صد سالهی ايران شايد پرنفوذترين نيرويی بود كه بدليل مجهزبودن به سلاح دين و منبر، بر روی گستردهترين اقشار مردم نفوذ كلامی و فتوايی داشت، توانست طرح حكومت اسلامی خود را عملی سازد و مردم نيز اين طرح را پذيرفتند، هر چند كه نمیدانستند منظور از آن چيست و چه قرار است بشود. روحانيت تنها نيرويی بود كه از يكسو بر دربار تسلط داشت. شاه میدانست كه فرمانروايان واقعی كه با يك فتوا میتوانند مردم را به خيابانها بكشند يا به خانهها بازگردانند، روحانيون هستند و همچنين لااقل در سالهای پايانی حكومت خود، بدين امر واقف بود كه نفوذی در ميان مردم ندارد و بر نيرو و ارادهی مردم متكی نبوده است. بهمين دليل از يكسو ناچار بود كه به آنها باج بدهد و از سوی ديگر تلاشهايش برای محدودكردن و كنترل اين نفوذ هر بار به شكست میانجاميد. روحانيت نيرويی بود كه با هر گونه پيشرفت ( هر چند نه چندان عميق) مخالف بود. حكومت پهلوی پس از وقايع ٢٨ مرداد به يك حكومت خودكامه بدل شده بود كه هيچگونه مخالفت را تاب نمیآورد. از آن تاريخ به بعد بود كه او قدرتسياسی را بتنهايی در دست گرفت و قانون اساسی مشروطه را كه قانون رسمی كشور بود، زير پا گذاشت. شاه مستبد بود، اما واپسگرا نبود. او جداً میخواست كه ايران را به يك قدرت پيشرفته در منطقه بدل سازد، اما پيشرفت و تجدد، بدون برسميت شناختن حق دگرانديشی برای ديگران، بدون وجود توسعهی سياسی، بدون وجود فضايی آزاد و بدون تحزب، ممكن نيست و بكارگيری تكنولوژی مدرن و گشايش اقتصادی، بدون رعايت عدالت اجتماعی و بدون قائلشدنِ حق تعقل و استقلالفكری و امكان بيان نظر و انديشه، به پيشرفت واقعی منجر نخواهد شد، همانگونه كه نشد. پروژهی مدرنيزاسيون شاه، مدرنيته را در مفهوم سياسی آن كه پيش شرط وجود آزادی و فرديت در تمامیعرصهها، مشاركت عموم مردم در سياست و تصميمگيری و همچنين تكثر است، چون به صلاحش نبود، برسميت نمیشناخت. برای همين هم اين پروژه از همان ابتدا لنگان و ناقص و ضربه پذير و غير قبال دفاع بود.
روحانيت، اما نيرويی بود ماهيتاً واپسگرا، كه بزرگترين دغدغهاش اجرای احكام شريعت در ايران بود. روحانيتی كه همواره از طريق مساجد و انجمنهای ريز و درشت مذهبی، دارای پيوندهای محكمی با مردم بود. بزرگترين اتكای روحانيونی كه بزبان ساده و عاميانه سخن میگفتند و از اين نظر به مردم عادی شبيهتر بودند و در تاثيرگذاری حسی از طريق موعظههای بیسروته، استاد بودند، به همان مردمی بود كه از يكسو بدليل دلبستگی درونی به سنت و دين كه احكام مطلق میدهد و ذهنی را كه برای مستقل فكركردن پرورش نيافته است، بسيار سريع بخود جذب میكند و از سوی ديگر بدليل ضديت با نظامی كه آنها بدان هيچگونه دلبستگی درونی و بيرونی نداشتند، همواره از مقبوليت و نفوذ زيادی در ميان تودههای مردم برخوردار بود. ضديت روحانيت با غرب، اما نه از سر استقلالطلبی كه بدليل دشمنیاش با دستاوردهای جوامع دمكراتيك، يعنی آزاديهای فردی و آزادی نقد وشك و آزادی بيان و آزادی پوشش و آزادی زنان بود كه معنا میيافت.
همچنين همانطور كه بارها نوشتهام، ضديت روحانيت با ديكتاتوری شاه، نه از سر آزاديخواهی، بلكه بدليل رقابت تاريخی اين نيرو با نظام حاكم بود.
در حقيقت، اگر آن آگاهی، كه امروز در جامعهی ايران و در ميان روشنفكران ما كه آنزمان متاسفانه بسيار كمسواد بودند، وجود میداشت، تشخيص اين نكات از لابلای گفتارها و با پيگيری نقشی كه روحانيت در انقلاب مشروطه ايفا كرد، كار صعبی نبود.
نكته در اينجاست كه خواستههای نيروهای گوناگون با خواستههای روحانيت از يك جنس بود. ضديت نيروهای سياسی ديگر با غرب نيز، در ضديت آنها با سرمايه داری خلاصه ميشد و در جهان دو قطبیِ آنزمان، گرايش آنها بسوی قطب سوسياليستی جهان بود كه در اين قطب نيز كليهی نظامهای سياسی ديكتاتوری بودند، دگرانديشان را حذف میكردند، حكومتهای تك حزبی داشتند و ساختارهای ايدئولوژيك شبه فاشيستی داشتند. آنها نيز پايبند ايدئولوژی ديگری بودند كه چون اسلام ايدئولوژيك، نتيجهاش در قدرت سياسی، صرفا میتوانست ديكتاتوريهای ديگری باشد.
هيچيك از اين دو نيرو، فرديت و آزاديهای فردی را برسميت نمیشناخت و اينها را ارزشهای بورژوايی يا بیبندوباری میخواندند. هيچيك، دگرانديشی را بر نمیتافتند و هر يك، تمام حقيقت را تنها از آن خود میدانست. “حقيقتهايی“ كه در انقلاب ٥٧ به يك نقطه رسيدند: نظام پادشاهی بايد برافتد.
نيروهای سياسی غيراسلامی در صد سال گذشته، با وقوف بر نفوذ روحانيت، به انحاء گوناگون با اين نيرو كنار آمدهاند و در برابرش عقبنشينی كردهاند و حتی از آن پيروی كردهاند. بسياری از روشنفكران صدر مشروطه، عمری را برای آشتی دادن تجدد با شريعت بهدر دادند و بارها تجربه كردند كه اين دو با يكديگر آشتی ناپذيرند. اما چه كردند؟ تجدد را بنفع شريعت سلاخی كردند و در آشی كه روحانيت برای آن سرزمين پخت، سهيم شدند. روشنفكران چپ كه خود در باورهای ايدئولوژيك روسزدهشان با ايدئولوژيك كردن دين كمتر مشكل داشتند و حتی آن را عامل تقويت مبارزات “ضدامپرياليستی“ میدانستند، تا روشنفكرانی كه حتی تلفيق اين دو ايدئولوژی را مقبول میدانستند و خود را ماركسيستهای اسلامی میخواندند، همه و همه در صد سال گذشته به تقويت پايگاه روحانيت در جامعه ياری رساندند. همهی نيروها بر آن شدند كه “نظام طاغوت” را سرنگون سازند و نظام طاغوت سرنگون شد.
حكومت اسلامی
اين روزها و اين سالها برای ما ايرانيان سالهای خوبی نبوده است. در اولين همبستگیملی پس از قرنی در سال ٥٧، فاجعه آفريدهايم. فاجعهای كه نتايج اسفبار آن، امروز در هر عرصهای ملموس است و تلخ، اما ابعاد واقعی آن پس از فروپاشی استبداد دينی روشن خواهد شد. انگيزهی شركت در آن همبستگیملی در همه يكسان نبود، اما ضريب متوسط آن عصيان عنان گسيختهای بود كه میرفت تا آن رازهای درونیمان را در مسير يك آزمون تاريخی قرار دهد و درون متناقض با بيرونمان را به ما بنماياند. اينكه تا كجا ديدهايم يا خواستهايم يا توانستهايم ببينيم، شايد بسته به ميزان درگيرشدنمان و كنجكاوی ناگريزمان در “چرايی“ و “چگونگی“ فاجعهای كه آفريديم، نسبت به انديشه و خواستههای امروزمان، متفاوت باشد.
اما آيا ما واقعا مسئوليت پذيريم؟ آيا پذيرفتهايم كه هميشه اين “ديگران“ نيستند كه فاجعه میآفرينند، بلكه ما، خود ما، تك تك ما، مسلما به نسبت نقش و ميزان مسئوليتی كه در ساختن اين سرگذشت تلخ ٢٥ ساله داشته ايم، سهيم بوده ايم؟
آنچه مسلم است اينكه قضاوت در مورد عملكرد امروز ما بر عهدهی آيندگانی است كه پس از مرگ ما متولد خواهند شد، چرا كه بدترين قاضيان آنانند كه جانبدارند و ما در موقعيت امروزيمان نمیتوانيم جانبدار نباشيم. نمیتوانيم، چون درگيريم، هم فاعليم و هم مفعول، هم بيگناهيم و هم گناهكار، برزخيهايی هستيم كه روی بندهای باريك راه میرويم و هر لغزشی میتواند به اين سو يا آنسو پرتابمان كند.
تجربهی تلخ آن همبستگیملی كه به يك فاجعه انجاميد و رودررويی با حكومتی كه با تكيه بر يك هوشياری بینظيرِ روانشناختی، تمامی نقاط ضعف ما را كه در پستوها پنهان كرده بوديم، به نقطهی “قوّتمان“ بدل كرد و با استفاده از همانها دمار از روزگارمان در میآورد، ما را آنچنان مبهوت و مات كرده است، كه ديگر حتی آن ارزشهای انسانی و آن انساندوستی كه زمانی به ما نسبت میدادند، تبديل به ضد ارزش شده و همه چيز از معنا تهی.
در دههی اول با حكومتی روبروبوديم كه رهبرش فرمان شكستن قلمها و تعطيل سينماها (كه فاحشهخانه میناميد) و قتل “كافران“ و قلع و قمع هر آنچه اسلامی نيست و كشتار و سركوب میداد و به آسانی بخش عظيمی از يك نسل را كه جوان بود و تازه نفس، از ميان برده شد. تنها بين سالهای ٦٠ تا٧٠، هزاران جوان و نوجوان ايرانی به حكم “امام ره“ به جوخههای اعدام سپرده شدند. ماندند آنها كه مخلص بیچون وچرای “امام ره“ بودند و اكثريتی خاموش كه آنچنان به بلای جنگ و قحطی و بیخانمانی و بینانی دچار بود، اصلا ندانست يا نخواست بداند كه در شكنجهگاههای اوين چه میگذرد.
فقط روزنامهها را میديد كه هر روز ليستهای بلند بالايی از عوامل “ضد انقلاب“ و “ملحدين“ و “جاسوسان غرب“ كه سن متوسطشان بزور به بيست سال میرسيد، در آن به چاپ میرسد. در تلويزيون چهرههای توّابان را میديد كه از اعمال خود ابراز پشيمانی میكردند و به جان امام ره دعا، هر روز و هر شب میديد و میشنيد كه دستگاههای تبليغاتی حكومت، اينها را دشمنان اسلام و ايران میخوانند و چه بسا بسياری نيز اينها همه را باور میكردند و گمان كه “غرب جنايتكار“ میخواهد انقلاب شكوهمند را به شكست بكشاند. انقلابی كه اين اكثريت خاموش آنروز، در راه صدور آن به جهان بود و ملتی در حاليكه روزبروز بر بدبختيهايش افزوده میشد، در اوج بدبختی به غروری كاذب دچار شده بود كه انگار كُرهی زمين را بر سر انگشت میچرخاند و حقارتهای تاريخیاش به روشی “بومی“ درمان میشود. تلويزيون و راديو و نماز جمعه و امامان ريز و درشت، آنچه بر كشور میرفت، موهبت الهی میناميدند فريادهای “انجزه، انجزه“ و جوّ رعب و وحشت، گشت ثارالله و دعوت هر روزه به جاسوسی مادر در كار فرزند و فرزند در كار پدر، “چراغهای رابطه“ را روزبروز تاريكتر میكرد. دوستيها پايان میيافت و دشمنيها آغاز میشد و هر كس خود را ميراثدار انقلاب قلمداد میكرد و ديگران را دشمن. هجوم به دانشگاهها و بلوای “انقلاب فرهنگی“ كه به اخراج بسياری از دانشجويان و استادان دانشگاهها انجاميد، در همين سالها انجام شد. به خيال خود دانشگاهها را كه غيراسلامی بود، اسلامی كردند و سهميههای تحصيل را بين “خوديها“ قسمت كردند و بخش اندكی از “غيرخوديها“ نيز كه از پس امتحان ايدئولوژيك و بازپرسیهای مكرر به سلامت بيرون میآمدند و كارشان از امتحان كنكور به زندان اوين و جوخهی اعدام نمیكشيد، وارد دانشگاه میشدند.
تا اواسط دههی دوم، سركوب و سانسور كماكان بهمان رويه ادامه داشت، اما مقاومتها نيز بود. بسياری كشته شده بودند، از ميان آنها كه ماندند، بخشی بدنبال راهی برای تداوم حيات، آسانترين راه را پذيرفتن “واقعيتی” تحميلی دانستند و هر كس بنوبهی خود تلاش كرد تا زنده بماند. زرنگترها و بی خيالترها به دلالی و جستجوی راههايی برای “پول“ درآوردن پرداختند و مشاغل شرافتمندانه كه در جوامع متمدن رايج است، ديگر بتنهايی زندگیها را نمیچرخاند، پس مشاغل دوم و سوم دلالی و معامله با هركس بدانها اضافه شده، از مسافربریِ شبانهی آنكه در روز معلم بود تا ورود برخی به حلقهی مافيايی كه از مركز حكومت اغاز میشد و در بازار بسط میيافت و به تمام شاخكهای ديگر زندگی گسترش يافته بود. كار مافيای اقتصادی ساختن جيرهخوارهاست. آنها كه شايد حتی از امت حزبالله هم نباشند، اما بدليل منابع درآمدی كه شريانش در دست كلانهای حكومتی بود، محتاجِ بودن و ماندنِ اين ساختار میبودند.
مخالفين فعال حكومت دينی از نحلههای فكری گوناگون، از اقشار گوناگون، از فعال سياسی گرفته تا كارگر معترضِ كارخانه تا نويسنده و روشنفكر. .. میرفتند تا در تبعيدگاه ناخواسته همسرنوشت شوند. آنها كه از عرصهی اجتماع حذف شده بودند و بخشاً نخبههای فكری جامعهی ايران را تشكيل میدادند، يا كشته شده يا بناچار و برای حفظ خود از آلوده شدن به سم نظامی كه حتی از پشت پردههای ضخيم خانهها بدرون هر خانه راه میيافت و كنترل میكرد و تعيين میكرد كه چه بايد بگويند و چه نه، به تبعيدی نا خواسته تن داده بود.
بسياری نيز از ميان مردم عادی طاقت به سرآمده، بخاطر فرزندانشان كه در آن سرزمين آيندهای نداشتند، يا چون تاب تحمل تحقير هر روزه را نداشتند و يا چون برای خود امكان كار و زندگی عادی و بیدغدغه نمیديدند، ترك وطن كردند.
تبعيديان، به تلاشهای مكرر برای تشكيل يك اپوزيسيون قدرتمند دست زدند، نويسندگان و هنرمندان تبعيدی تا آنجا كه در سرزمين غريب، توان و امكان و انرژی داشتند، در زمينههای گوناگون فرهنگی و اجتماعی كار كردند و تلاش كردند تا نيمهی ديگر آنها باشند كه باز بناچار مانده بودند، اما سانسور و خفقان، امكان گفتن را از آنها گرفته بود. در همين دوره بود كه ترورهای مخالفين و روشنفكران آغاز شد. در ايران، مختاری، پوينده، غفار حسينی، ابرهيم زالزاده، پيروز دوانی، ميرعلايی و فروهرها و بسياری ديگر از چهرههای شناخته شده و همچنين جوانان كمتر شناخته شده كه اهل انديشه، قلم، فرهنگ و سياست بودند ناپديد شدند و به وحشيانهترين اشكال كشته شدند. در خارج از ايران بيش از ١٠٠ شخصيت و فعال سياسی از شاپور بختيار گرفته تا صادق شرفكندی ترور شدند. جو تهديد و ارعاب اينبار به شكل قتلهای زنجيرهای در داخل و خارج ادامه پيدا كرد. خمينی، فتوای قتل سلمان رشدی، نويسندهی انگليسی- هندی را به جرم “توهين به مقدسات دينی” صادر كرد و اين فتوا و آن ترورها بار ديگر نشان داد كه دستگاه ترور حكومت اسلامی نه فقط در داخل مرزهای ايران، بلكه در تمام منطقه و حتی در اروپا و در تمام جهان دست دارد و شبكههای ترور بين المللی براه انداخته است.
پيگيری ايرانيان تبعيدی و كانونهای حمايت از زندانيان و شكنجهشدگان حكومت اسلامی، حمايت بيدريغ آنها از روشنفكرانی كه جانشان در خطر بود، تلاشهای شبانه روزی بسياری از فعالين خارج از كشور در اين دوران بسيار تحسينبرانگيز است. ايرانيانی كه در تمام اين سالها تلاش كردند تا صدای مردمِ دربندِ ميهنشان را به گوش جهانيان برسانند، كسانی كه تلاش كردند تا سازمانهای حقوقبشر و سازمان ملل را متوجه فجايعی كنند كه بر ايرانمان میرود، تلاشهای پيگير اهل فرهنگ و قلم در توليد آثار هنری و فرهنگی، اينها همه سهم غير قابل انكار ايرانيانی است كه در هر كجای جهان كه باشند، مهر وطن در دل دارند و آرزوی فردايی روشن برای ميهنشان.
اگر به تعداد كشته شدگان توسط اين حكومت، دقمرگشدگانِ غمِ دوری وطن و زبان و مردم ايران، تبعيديانی چون غلامحسين ساعدی و نادر نادرپور و دكتر پرويز اوصياء و تمام فرهيختگانی را بيفزاييم كه از ميانمان رفتند، اگر باز به اينها تمامی آن زنان و دخترانی را بيفزاييم كه حقوقشان پايمال شد و هيچ قانونی نبود كه مدافع حقوق آنها باشد و برای پايان دادن به فشار و خشونتی كه بر جان و روحشان رفت، به زندگی خود پايان دادند، میبينيم كه حكومتاسلامی جز مرگ و آزار و نقض مداوم حقوقبشر دستاوردی نداشته است.
محكوميت جمهوری اسلامی و سران حكومتدينی در دادگاه پيگيریِ قتل شخصيتهای سياسی در رستوان “ميكونوس“، مهمترين حكم دادگاهی در اروپا بود كه حكومتاسلامی را مسئول مستقيم اين قتلها دانست.
در داخل نارضايتها اوج میگرفت و نااميدی و بیاعتمادی و غم نان كه برادر را به خون برادر تشنه میكرد، مصرف افيون برای فراموشی را در ميان اقشار گوناگون افزايش میداد. از سوی ديگر اما نسل جديدی كه در سالهای انقلاب متولد شده بود، به سن نوجوانی میرسيد. نسلی كه اذان مسجد در گوشش زمزمه میشد، نفرت از“ضدانقلاب“ و “نوكران فراری بيگانه“ روز و شب برايش تكرار میشد و تاريخی سراسر تحريف شده به خوردش داده میشد. در روايتهای تاريخی رسمی- حكومتی، تمام بدبختیهای اين سالها نه از حكومت، كه تقصير“ضدانقلاب“ و “ملحدين“ بود، كشتارها را نه حكومتاسلامی كه مخالفين كرده بودند، نويسندگان و روشنفكران تبعيدی از غلامحسين ساعدی گرفته تا نادر نادرپور همه خود فروخته بودند، آنها كه ترك وطن كرده بودند ضد ايران و اسلام بودند و برای ادامهی نوكری به غرب رفته بودند و داشتند “خوش“ میگذراندند.
هاشمی رفسنجانی زمانی به رياست جمهوری رسيد كه جامعه به سر حد انفجار رسيده بود. دزديهای مالی و مافيای اقتصادیِ حكومتِ ناكارآمد منجر به يك بحران عميق اقتصادی شده بود و چهرهی فقر كه دامنهاش سالها بود به طبقات متوسط نيز گسترش يافته بود، روزبروز عريانتر میشد و در عينحال طبقهی “ تازه بدوران رسيده “ی ثروتمند كه از سران و نزديكان حكومت تشكيل شده بود، روزبروز متمولتر میشد. رفسنجانی كه او را “سردار سازندگی“ نام داده بودند، در نقش “اصلاحگر“ وارد صحنه شد و تابوی رابطهی ايران و غرب را شكست، چرا كه تنها راه جلوگيری از انفجار را بدرستی تشخيص داده بود. گشايش فضا و توسعهی اقتصادی، تنها راهی بود كه میتوانست در اين ملتِ تحقير شده و رو به اضمحلال، اميد تازه بدمد. اما راز دزديهای اين “پدر خوانده“ كه دست در بسياری از جنايات سياسی واقتصادی اين سالها داشته است، بسيار زود رو شد و حكومتاسلامی كه ناچار به تغيير روش شده بود، به نيرويی نو نياز داشت.
از اينجا بود كه خاتمی و اصلاحطلبان وارد شدند. خاتمی، بدليل كنارهگيری از وزارت ارشاد در دروهی رفسنجانی، خوشنامتر از بقيهی حكومتيان بود. وعدههای “جامعهی مدنی“ و “دمكراسی “ و “حقوق شهروندی“ و تمامی واژههايی كه محبوب مردم بود را خاتمیداد، اما پنج سال طول كشيد تا روشن شد كه منظور او از اين مفاهيم، نه نزديك شدن به جوهر آنها بلكه گنجاندن همان پسوند اسلامی بر تمامی بوده است. جريان اصلاحطلبی حكومتی، جريانی كه متفكرين و سازندگان آن اكثراً از ردههای بالای حكومت دينی میآمدند، همانها كه از وزارت اطلاعات گرفته تا انقلاب فرهنگی و گروگانگيری و دفاع از فتوای قتل سلمان رشدی. .. در همه جا خود سهيم بودهاند، اينك بكار حكومت میآمدند. آنها دلبستگان “امام ره“ بودند و دل در گروی انقلاب و حكومت دينی، اما تشخيص داده بودند كه تنها راه تضمين دوام حيات رژيم اسلامی، گشايش درهايی است. چهرهی حكومت ايران كه تا آنزمان بعنوان يك حكومت تروريستی شناخته میشد، میبايست تغيير میكرد. میبايست اين تصوير پاك يا تصحيح میشد، میبايست شرايطی بوجود میآمد كه اروپاييان بتوانند مذاكرات و قراردادهای اقتصادی طويلالمدت با ايران ببندند و وامهای كلان بدهند. اما برای همهی اينها میبايست بسياری از سخت گيريها و فشارهای اجتماعی برداشته میشد. قتلها لااقل بصورت علنی ديگر نمیتوانست بهمان نحو ادامه پيدا كند. ارتباطات فرهنگی و هنری میبايست تقويت میشد و برای اينها میبايست امكانات از حلقهی بستهی “خوديها“ به يك حلقهی دوم، يعنی آنها كه “خودی“ نبودند، اما مخالف سر سخت نيز نبودند و میشد رامشان كرد، گسترش پيدا میكرد. لازم نبود آنها را اسلامی كنند، چرا كه اهميت آنها برای حكومت دقيقا در همان غيراسلامیبودن و در عين حال پشتيبان حكومت دينی بودن بود.
جناح ديگر حكومت همهی اينها را میديد و مصلحت میديد كه دست اصلاحطلبان را برای مدتی باز بگذارد. آنها اعتبار جديدی برای كل حكومت میخريدند، پس ميدان بازی را میبايست فعلا در دستشان گذاشت. تصور اصلاحطلبان بر اين بود كه با باز شدن فضا مردمِ به تنگ آمده، راضی خواهند شد و وضعيت اقتصادی هم بهتر خواهد شد و در عين حال حكومت استحكام خواهد يافت. آنچه كمتر بدان انديشيده بودند سقف خواستههای نسل جوانی بود كه خواستههايش بسيار از اين “قاقا لیلی “ كه میخواستند در دست ملت بگذارند تا سكوت بخرند، بالاتر بود. در همان اولين اعتراضات دانشجويان، چهرهی خاتمی ديگرگونه شد و برايشان خط و نشان كشيد. اما همچنان دوپهلو برخورد كرد تا هر دو طرف را نگاه داد. مجلس ششم تشكيل شد هيچيك از تغييرات در قانون توسط شورای نگهبان تاييد نشد و نقض حقوقبشر همچنان ادامه يافت. نسل جوان راه خود را از اصلاحطلبان جدا كرد و جدايی دين از دولت و برقراری دمكراسی در ايران را خواستار شد. ظرفيت اصلاحطلبان در همانجا پايان يافت و مسلما حمايت مردم از آنها نيز.
نگاهی بسوی آينده
حكومت اسلامی با تمامی جنايتها كه اين سالها كرد نتوانست يك روند اجتماعی را كه در درون جامعه و در مردم ايران بوقوع پيوسته است، متوقف كند. بيرحمی و قساوت اين حكومت، مردمی را متوجه عقب ماندگيهای جدی فكری و فرهنگی خويش كرد و به جبران اين عقبماندگيها واداشت. آمار بالای زنان تحصيلكرده يا مشغول تحصيل، ميل مشتاقانهی نسل جوان به آموختن هر چيز، از موسيقی گرفته تا هنر، از تكنولوژی گرفته تا علوم طبيعی و. .. تنها گوشههايی از اين تلاشهای پيگيرانه است.
نسل جوانی كه سر برآورده و دارد خود را ازغبار تمامی آن تحميلهای فكری و تعصبات يكسويهنگر پاك میكند، نسلی است كه از بس دروغ و تحريف و تضاد ديده يا شنيده، كه ديگر هيچ ارزشی را بعنوان “بهترين“ يا “مطلقترين“ نمیپذيرد. نسلی است كه فهميده است، اگر بناست ايرانِ دمكراتيك بر پا شود، نمیتوان گونهگونیهای فكری و رفتاری را ناديده گرفت و همه را در يك قالب گنجاند. فهميده است كه همزمانیِ ديدن و پذيرفتن تفاوتها و در عينحال پافشاری بر خواستههای خود، ممكن است. نسلی است كه درك كرده است كه حرمتقائلشدن برای فرديت و آزاديهای فردی، مهمترين پايهی ايجاد آزاديهای اجتماعی و سياسی است. تنها انسانی كه “خود“ باشد و امكان “خود بودن“ بيابد است كه میتواند به عقل و راًی مستقل دست يابد. فهميد كه جامعهی بدون فرديت، اجتماعی كه از عقلهای مستقل تشكيل نشده باشد، اجتماع تودههای بيشكل و بیهويت خواهد بود كه تنها میتوانند ديكتاتور توليد كنند. اين دور باطل میبايست پايان يابد.
تحريم انتخابات مجلس هفتم، نشان داد كه بخش عظيمی از مردم ايران به خواستههای خود واقفتر و به بیسرانجامیِ طرح اين خواستهها در چارچوب موجود، پی بردهاند. حكومت دارد میرود تا يكدست شود، هر چند كه خود میداند كه اين يكدستی برايش مشكلآفرين خواهد بود. تدبير جديد، ايجاد يك شكاف مندرآوردی جديد است ميان “آبادگران“ و “محافظهكاران“. دستهی اول با وجود ايدئولوژيك بودن شديد، تمركز را بر موضوعاتی چون تخصص، علم و خلاصه هر آنچه اسم دهانپركنی دارد، اما آخوند نيست، قرار داده است و آن دستهی ديگر هم كه همان روحانيون باصطلاح محافظهكارند. باز، گشايش اقتصادی با تدبيرهای جديد در دستور كار قرار داد، اما سركوبسياسی نيز اجتناب ناپذير است. اصلاحطلبان از حاكميت خارج شدهاند و در تدبير راههای جديد برای ورود به بازی قدرت هستند. بخشی شايد نهايتا از طرح حكومت دينی بكل كنده شود و به جنبش دمكراسی خواهی بپيوندد، اما بخش عظيم ديگر باز معامله با بالا را در دستور كار خود دارد. نزديكی به جناحهای حاكم و ادامهی همان بازی.
مردم از اين بازيها خستهاند و در انتخابات فرمايشی اخير، نشان دادهاند كه حكومت در نزدشان اعتباری ندارد. سكوت و انفعالِ سرخوردگی فعلی، امری موقتی است و جنبش دمكراسیخواهی ايران در حال بازسازی خود است. اين جنبش سرِبازگشت به عقب ندارد و خواستههايش بسيار روشن است. پروژهی رفراندوم كه من در مطلب گذشتهام بدان اشاره كردهام، پروژهای است كه تمام نيروهای دمكراسیخواه ايران میتوانند حول آن به اتحاد عمل برسند. برای شكستن جو بیاعتمادی، پيش از هر چيز تك تك نيروهای دمكراسیخواه بايد اثبات كنند كه تنها در پی قدرتسياسی برای خود و گروه خود نيستند، بلكه منافعملی برايشان تقدم دارد و حركت بسوی سازماندهی جنبش دمكراسیخواهی است. جدايی دين از دولت و برقراری دمكراسی در ايران دو خواست مشترك همهی نيروهايی است كه ايرانی رنگارنگ و آزادی میخواهند.
منظور از طرح شعار رفراندوم اين نيست كه اين رفراندوم در جمهوری اسلامی برگزار خواهد شد. مسلم است كه اين حكومت، تن به چنين خواستهای نخواهد داد. اما تبديل اين شعار به يك پروژه، میتواند در هدفمندی حركتیِ نيروهای دمكراسیخواه تاثير بگذارد و به فعاليتشان جهتی هدفدار بدهد. طرح اين خواسته و عمومیشدن آن توسط مردم و نهادها قدمی است در جهت سرنگونی هدفمند و نه هرج و مرجی كه از ميان آن باز قتل و نقضحقوق يكديگر بدر آيد. اين متمدنانهترين شكل حركت جنبش دمكراسیخواهی ايران است كه برای نخستين بار، در اين ٢٥ سال نه در نفی صِرف چيزی، بلكه در جهت جايگزينی يك خواست و آرزوی مشترك همهی ايرانيان خواهد بود. مضمون اين رفراندوم، به گمان من، نه اين پرسش خواهد بود كه “جمهوری اسلامی آری يا نه“ و نه اين خواهد بود كه “مشروطه يا جمهوری “ كه اين هر دو سوال در شرايط سرنگونی حكومت دينی، بيمعنی و فرسايشی خواهد بود و هيچيك به خودی خود تعيينكنندهی محتوای دمكراتيك نام آيندهی ايران نخواهد بود. جدل بر سر محتوای دمكراتيك و غير قابل بازگشت حكومت آيندهی ايران است كه در قانوناساسی آن روابط و حقوق ملت و دولت تعيين میشود. پس میبايست رفراندومی تحت نظارت سازمانهای بين المللی برای تشكيل مجلسموسسان و تدوين قانوناساسی برگزار شود كه اعضای آن تمامی نيروهايی خواهند بود كه در يك همهپرسی آزاد از سوی مردم انتخاب خواهند شد. امكان ورود به مجلس موسسان میبايست برای تمامی طيفها و خانوادههای سياسی ايران وجود داشته باشد و مسلما آنهايی وارد خواهند شد كه از راًی كافی برخوردار باشند. قانون اساسی تدوين شده به راًی مردم گذاشته میشود و تازه از آن زمان است كه احزاب اين امكان را میيابند تا به ترويج برنامه و اهداف خود بپردازند.
مارس ٢٠٠٤