سال نو يا سالی ديگر !
(چاپ شده در نيمروز، لندن، مارچ ٢٠٠٢)
نيلوفر بيضايی
باز سال نو میشود. باز سالی ديگر به سالهای دوری از سرزمينم افزوده میشود. سرزمينی كه عاشقانه دوست میدارم. براستی چرا سرزمينمان را دوست داريم. سرزمينی كه همواره ميزبان چپاولگران و زورگويان بوده است. سرزمينی كه دشمن را از دوست دوستتر داشته، كه مرگهای تلخ عزيزترين فرزندانش را نظاره كرده و دم برنياورده، كه شايد آنها را فراموش كرده و شايد هرگز حتی يك لحظه نيز بدانها نينديشديده است. دختركان و پسركان چهارده، پانزده ساله را میگويم. آنها كه سالهاست بسيار بسيار، در ناكجاآبادهای “لعنت آباد” در قبرهای دسته جمعی زير بار دستها و سرها، بدنهای همرزمانشان خفتهاند. شايد به ما لبخند میزنند. شايد به مهر، شايد به تمسخر.
شايد حقير بودن خواستههامان، ستمپذير بودنمان، عادت كردنمان به بدبختی و تحقير را میبينند. شايد صداهامان را میشنوند، آنهنگام كه در بدست آوردن دل خودكامان از يكديگر پيشی میگيريم، شايد ما را میبينند، آن هنگام كه تنها بخاطر بدستآوردن امتيازكی حقير، بر سر قبر”امام” و يا به حال خويش “اشك” میريزيم. شايد دلشان به حال ما میسوزد. شايد از اين شادند كه يكی از ما نيستند.
آيا بدانها انديشيدهايم؟ دختران و پسران جوان ديروز و زنان و مردان ميانسال سپيدموی امروز كه هفت، هشت، نه، ده سال است در اوين زندانیاند را میگويم. همانها كه شايد هرگز هوای مسموم تهران را تنفس نكنند. كه شايد هرگز بهار تهران را نبينند. كه شايد اگر هم ببينند، هرگز نتوانند به زندگی عادی بازگردند. آنها كه چيزها ديدهاند و تحقيرها شدهاند. نه يكبار، نه دوبار، نه ده بار، كه هر روز، روز به روز، ساعت به ساعت، دقيقه به دقيقه، لحظه به لحظه.
آيا آنها ما را میبينند؟ ما تبعيديان را میگويم. ما را كه روزگاری مظهر غرور و سربلندی اين سرزمين بوديم. ما را كه زمانی نمايندگان آرزوی رهايی و عدالت بوديم. كه شهامت داشتيم “نه” بگوييم. كه سرزمينمان را گلستان میخواستيم و ملتمان را آزاد. آيا حقارتمان را میبينند. آيا گردن كجیمان را در مقابل قدرتمداران میبينند ؟ آيا پوچی زندگی “باری به هر جهت” مان را میبينند؟ آيا بیعملیمان را، خستگيمان را، بی تفاوتیمان را میبينند ؟ آيا ما را میبينند آن هنگام كه به نفی هويت خويش دست میزنيم تا خاطر قاتلينمان آسوده شود؟ آيا میبينند چگونه دست بسوی قاتلانمان دراز كردهايم و از آنها طلب عفو برای جرم ناكرده میكنيم ؟ آيا مشغلههامان را میبينند؟ غم خانهای در تهران و ماشينی در گاراژ، غم اسكی آبعلی و فخرفروشی به گرسنگان تهران ؟ غم “بگذران اين چند روز را به خوشی” و باز اين ناخوشی؟ آيا دوست را دشمن پنداشتن و دشمن را دوست داشتنمان را میبينند؟ آيا بغض در گلوی آن چند نفر انگشتشمار را كه اينها را میبينند و به جای آن بيشماران شرمناكند، میبينند؟ آيا مرگ تدريجی بیهيچ افتخارمان را میبينند؟ آری، سال ديگری میآيد. سال نو میشود. سالی ديگر به عمر چند هزارسالهی سرزمينی كه دوست میدارم، اما نمیدانم چرا، اضافه میشود. سالی به سالهای سختی كه همهمان از سرگذراندهايم افزوده میشود. و من چقدر خوشحال میشوم، وقتی میبينم در ميان اين همه نااميدی و حسرتِ اميدهای بر باد رفته، علیاشرف درويشيان، نويسندهی سرزمينم، غرور سرزمينم، بر سر “سفرهی خونين” نمینشيند. سفرهی خونينی كه در جزيرهی دروغين تجارت و رذالت، برپا میشود، تا به جهانيان گفته شود كه ايران آزاد است، كه اسلامشان متمدن است و رسم گفتگو میداند.
و من چقدر شاد میشوم، وقتی كه میشنوم چند نفری با او اعلام همبستگی میكنند و من چقدر غمگين میشوم آنگاه كه میشنوم آن بسياران ديگر، میخواهند او را به سكوت وادارند، به او نصيحت میكنند كه “شلوغش نكن”، همانها كه در سرزمينی كه از سادهترين حرف و رفتاری سوءاستفادهی سياسی میشود، كه حتی كسی كه عشق بورزد، محاكمهی سياسی میشود، كه كتاب خمير میشود و نوشته تحريف، دم از “غير سياسی”بودن ادبيات میزنند. اينسو شلاق و سنگسار و تحقير انسان، آنسو جارجار زدنِ “گفتگوی تمدنها”. اينسو فرمان قتل نويسندگان و افزودن بر بهای پاداش قاتلين سلمان رشدی، آنسو بازی مدنيت، لبخندهای دروغين و بازی مردمسالاری از نوع دينی. آری، سالی ديگر آغاز میشود. سالی به سالهای شوم حكومت تاريكی بر سرزمينمان اضافه میشود. مردم نان ندارند، مردم ايمان ندارند، مردم دروغگو شدهاند، مردم فرزند ندارند. فرزندان ديروزشان ديگر نيستند و فرزندان امروز يا در سياهچالند، يا در خلسهی ترياك و افيون، يا بايد بدنفروشی كنند، يا گرسنگی بكشند. كسی كه نان ندارد، كسی كه ايمان ندارد، كسی كه فرزندش را از دست داده، كسی كه چيزی از خود به جای نمیگذارد، تنها سايه است. سايهای سرگردان. در ظاهر زنده است، اما روح و روانش مرده. براستی آيا اين سرزمين را دوست دارم؟ میدانم كه شعار دادن كار سهلی است ” آری، ما سرزمينمان را دوست میداريم و بدان افتخار میكنيم”. اكثر ما چنين میگوييم. اما چه میكنيم. برای اينكه بتوانيم سرزمينمان را دوست بداريم و بدان افتخار كنيم، تصويری دروغين از آن میسازيم. ايرانيان “ماشاءاله” همه موفقند و ايران “بحمداله” آباد است و اصلا كسی بجز به مرگ طبيعی در آنجا نمیميرد و در ايران همه در رفاه زندگی میكنند و جشن و پايكوبی مرتب براه است و حكومتمان هم كه “خدا را شكر” دمكرات شده. هنرمان كه به عرش اعلاء رسيده و همه چيزمان روبراه است. آيا ما چنينيم؟ در علم روانشناسی يك باور اصلی وجود دارد: “مريضی كه به بيماری خود آگاه نباشد، نه میتواند قدمی در راه بهبود خود بردارد و نه هيچ روانشناسی میتواند او را در اين راه ياری دهد. بيمار بايد در وهلهی اول بدين امر آگاه باشد كه بيمار است، بعد به كمك روانشناس به جستجوی ريشهها و علل بپردازد، تا بتواند از اين دايرهی جهنمی رها شود. از اينجاست كه میتوان برای بهبود وضعيت او كاری كرد”. هموطنان، ما همگی بيماريم. ملتی بيمار است. ملتی سالها تحت فشار و خشونت بوده و هست. حفظ ظاهر و بیتفاوتی و بیعملی و مهمتر از همه نفی بيماری راهحل نيست. بجز خود ما هيچكس قدم نخست را برای درمان بيماری برنخواهد داشت. ابتدا بايد با عامل بيماری، يعنی حكومت اسلامی فاصله بگيريم و رفتنش را بخواهيم، تا بتوانيم به مرحله ی بعدی قدم بگذاريم. بجز تك تك ما هيچ كس به فكر نجات ما نخواهد بود. ما در مقابل آيندگان مسئوليم. ما به آنها كه برای آزادی و رهايیمان مرگ را به جان خريدند، مديونيم. فرزندان آينده با داشتن والدين بيمار معنای امنيت و خوشبختی را هرگز نخواهند دانست. ايران سرزمين امنی نيست. ايران سرزمين تفتيش عقيده و تحقير انسان است. آری، سالی دگر میآيد. سالی ديگر به همهی سالهای رنج و حسرت و آرزو افزوده میشود.
سودابه، علی، زهره، انوشه، بابك، روناك، آرش، رضا، پروين، افسانه…، در آستانهی سال نو بر شما همه، به روح ناآرامتان، به جسم بیاحترام در چالههای “لعنت آباد” پرتاب شدهتان، درود میفرستيم. لعنت ما نثار تمامی نامردمان مستبد و قاتلين انديشه باد. سال نو بر شما مبارك باد. با ياد شما، آری، به ياد شما میشود به ايرانی عشق ورزيد كه انديشهكشپرست نيست، كه آزادی بزرگترين آرمانش است، كه ميراثش برای آيندگان احترام به انسان و همزيستی انديشههای گوناگون است. اگر ما همه بخواهيم.