آغاز جدا‌سری از ما نبود

(چاپ شده در تلاش، هامبورگ، مای ٢٠٠١)

نيلوفر بيضايی

 

ما را به غلط “مهاجر“ ناميدند، و اين يعنی كه ما از سرزمينمان كوچ كرده‌ايم ،

  كه سرزمينی ديگر را برای ماندن برگزيده‌ايم، به‌انتخاب.

  اما ما به‌ انتخاب سرزمينمان را ترك نكرده‌ایم

  و جای ديگری را برای ماندن برنگزيده‌ايم.

  ما از سرزمينمان گريخته‌ايم، رانده شده‌ايم‌، تبعيديانيم ما.

  و سرزمين ميزبان‌، خانه‌ی ما نيست‌، تبعيدگاهمان است.

  با ذهنهای مغشوش ايستاده‌ايم در كنار مرزها

  به‌انتظار روز بازگشت.

  هر حركتی‌، هر تغييری را در آنسوی مرزها دنبال می‌كنيم‌،

  و هر كس را كه ‌از راه می‌رسد تا به ما بپيوندد‌، با وَلَع سوال پيچ می‌كنيم

  تا بدانيم در آنجا چه می‌گذرد.

  فراموش نمی‌كنيم‌، اميد را رها نمی‌كنيم و نمی‌بخشيم.

  سكوت اين لحظه‌ها ما را به بيراهه نمی‌كشاند‌،

  چرا كه صدای فريادها را از پس آن می‌شنويم … “

   (برتولت برشت‌، “شعرهای در تبعيد”، ١٩٣٧)

 مقاله تحقيقی اسد سيف درباره‌ی“سيمای مهاجران در ادبيات امروز“ كه در شماره پيشين“تلاش“خوانديم‌، بدرستی به نكاتی بس مهم اشاره می‌كند كه جا دارد بدانها پرداخته شود. در يك جمعبندی از نوشته‌ی آقای سيف می‌توان چنين نتيجه گرفت كه نگاه غالب در ادبيات امروز ايران و تا آتجا كه به موضوع مهاجرت بازمی‌گردد، نگاهی‌ست سطحی و عاری از هرگونه تعمق و تاًمل در چگونگی و چرايی خروج چند ميليون ايرانيها از زادگاهشان. از نگاه ‌آنان ما انسانهای فرصت‌طلبی هستيم كه بدنبال زندگی بهتر‌، خانه و كاشانه را ترك كرده‌ايم. زندگی در جوامع “بی‌بند و بارِ“ غربی را به ماندن در سرزمين “اصيل “ آباء و اجدادی ترجيح داده‌ايم و از آنجا كه ‌از نگاه ‌انسانِ سنتی هيچ جرمی  ‌بدون مجازات نمی‌ماند‌، اكنون بايد تقاص اين بی‌وفايی به زادگاه را كه همانا دربدری‌، تن‌دادن به شغلهای پست‌، فروپاشی ارزشها وغيره را پس‌بدهيم. سيف بدرستی براين نكته تاكيد می‌ورزد كه‌اين دوستان انگيزه و علت‌اصلی را كه همانا فشارهای سياسی و اجتماعی است‌، فراموش كرده‌اند و از خود نمی‌پرسند كه ‌اگر مهاجرين تصميم به زندگی در كشورهای ديگر گرفته‌اند و به‌اختيار از ايران رفته‌اند‌، پس فرارشان از مرزهای دهشتناك پاكستان و تركيه و پنهان‌شدن در پوست گوسفند وغرق‌شدن در آبهای بوسنی‌شان چه بود. شايد هم هراس از درگيرشدن با دستگاه سانسور آنها را تا آن حد می‌هراساند كه ترجيح می‌دهند واقعيات را انكار كنند.

 نويسنده‌‌ی اين سطور در اين نوشته تلاش می‌كند تا در تكميل نوشته‌ی ارزشمند اسد سيف‌، به تشريح اوضاع  و علل بدبينیِ بخش اعظم روشنفكران و هنرمندان داخل ايران نسبت به مهاجرين و تبعيديان  بپردازد تا آنچه ‌از آنان می‌خواهيم (پرداختن به علل )، خود كرده باشيم.

 چهره‌ی ما ايرانيان خارج از كشور سالهاست كه‌ از يكسو توسط دستگاه حكومتی و قلم بدستان هوادار حكومت و از سوی ديگر از جانب روشنفكران غيرحكومتی و در برخی موارد حتی سكولار و مخالف اين حكومت‌، مخدوش شده ‌است.

 از يكسو نشرياتی چون “ كيهان تهران“ كه سالهاست در پرونده سازی‌های گاه بسيار مضحك و گاه بسيار توهين‌آميز برای بخشی از روشنفكران بقول آنها “خارج نشين“ دست دارند و از سوی ديگر موج فيلمها، مقالات و داستانهايی كه يا ايرانيان خارج از كشور را مشتی قاچاقچی و دزد و بقول خودشان “ضد انقلاب“ معرفی می‌كنند و يا اينكه ‌آنها را انسانهايی بی‌ريشه و بی‌هويت‌، سرگردان و آشفته‌، بی‌اعتنا به ‌آداب و سنتهای بقول آنها “ ايرانی “ و در نهايت شكست خورده و به بن‌بست رسيده تعريف می‌كنند.

 به گمان نگارنده‌ی اين سطور‌، هر يك از اين دو گروه به دلايلی كاملا متفاوت با گروه ديگر اين نگاه يكسويه به ما ايرانيان خارج از كشور را ترويج می‌كند كه در اينجا می‌بايست به روانشناسی هر يك از اين دو گروه توجه كرد.

 گروه‌اول‌، يعنی وابستگان حكومتی كه چندين سال است در برابر موج بيسابقه‌ی مهاجرت ايرانيان قرار دارند‌، در وهله‌ی اول از اين لحاظ كه خروج از ايران و پناهنده شدن به كشورهای ديگر‌، حقانيت حكومت اسلامی ‌را كه ‌آنها سالهاست تلاش بر اثبات آن دارند‌، بزير علامت سوال می‌برد و بگونه‌ای موج نارضايتی مردم از اين حكومت را به معرض نمايش می‌گذارد‌، و سپس بدين دليل كه از همبستگی فرضی نيروهای مخالف جمهوری اسلامی ‌در خارج ازكشور و تاثيری كه فعاليتهای آنان می‌تواند بر افكار عمومی ‌ايران بگذارد‌، وحشت دارند و بسياری دلايل ديگر‌، از هر فرصتی استفاده می‌كنند تا ايرانيان خارج از كشور را عوامل فتنه و خرابكاری در امور كشور تصوير كنند. از آنجا كه ما را با اين گروه معلوم‌الحال كاری نيست‌، در اين نوشته به همين چند سطر بالا در مورد اين گروه بسنده می‌كنيم و می‌پردازيم به گروه دوم‌، يعنی روشنفكران غيرحكومتی داخل ايران. از آنجا كه پرداختن به علل بدبينی اين گروه به پديده‌ی مهاجرتِ اجباری‌، كمی‌ پيچيده بنظر می‌رسد و برای روشن‌تر شدن گوناگونیِ گرايشها، اين گروه را به سه دسته تقسيم می‌كنيم : دسته‌ی نخست را روشنفكران و هنرمندانی تشكيل می‌دهند كه بخشی به دليل باورهای مذهبی  و بخش ديگر بعلت نوعی “واقع‌بينی“ مقطعی و برای بدست آوردن امكان كار و در نتيجه گذران زندگی از طريق حرفه‌شان‌، بدنبال آن بخش “مثبت“ (برای نمونه می‌توان به حمايت اين گروه ‌از جنبش اصلاح‌طلبی و آقای خاتمی ‌نام برد) در جمهوری اسلامی ‌می‌گردند و به‌انحاء گوناگون در شكل‌گيری حرفه‌ای پروپاگاندای كاذب اين حكومت سهيم هستند.

 دسته‌ی دوم  روشنفكران و هنرمندانی هستند كه هر چند از اين حكومت سرخورده‌اند و با آن هيچگونه تفاهم فكری ندارند‌، اما بدليل تاكيدشان بر“غير سياسی“ بودن هنر‌، به حرفه‌ی خود مانند هر شغل ديگری نگاه می‌كنند و در آثارشان از هرگونه‌ شاره‌يی يا  نشانه‌ای به ‌اعتراض به وضع موجود وجود ندارد. آهسته می‌روند و آهسته می‌آيند تا كسی كاری به كارشان نداشته باشد و اين چند صباح عمر را بگونه‌ای بگذرانند. با اينهمه ‌اين گروه نيز كماكان با مشكلاتی كه ‌از سوی حكومت برايش ايجاد می‌شود‌، دست و پنجه نرم می‌كند. حكومت اسلامی ‌نيز تا جايی كه می‌تواند از وجود اين دسته سوء استفاده‌ی تبليغاتی بنفع سياستهای خود می‌كند.

 دسته‌ی سوم را روشنفكران و هنرمندانی تشكيل می‌دهند كه با اين حكومت ناسازگارند و در نتيجه حكومت اسلامی‌ نيز نظر لطف به ‌آنها ندارد. بهمين دليل كمتر امكان كار می‌يابند و تلاش می‌شود تا اين دسته كمتر در مطبوعات و وسايل ارتباط عمومی ‌ديده شود‌، به‌اين اميد كه با پاگرفتن و ميدان‌دادن به گروه‌اول و دوم‌، كسانی ديگر جای خالی اين دسته را پُركنند تا اينان بتدريج فراموش شوند. تعداد زيادی از افراد اين گروه تاكنون بارها و بارها قصد مهاجرت از ايران را داشته‌اند يا لااقل بدان انديشيده‌اند. اما هر يك بدلايل گوناگون تابحال بدين فكر جامه‌ی عمل نپوشانده‌اند.

 در مجموع در مقايسه‌ای ميان اين سه گروه می‌توان دريافت كه گروه ‌اول تنها گروهی است كه در ايران زير پايش محكم است‌، با اينهمه ‌از همين گروه نيز كسانی نيز نظير بهروز افخمی‌ كه كارگردان سينماست و نماينده‌ی مجلس‌، به‌اينكه در انديشه‌ی مهاجرت از ايران هستند، اعتراف كرده‌اند.

 همچنين كسانی نيز از گروه دوم كه همچون گروه سوم پشتوانه‌ی محكمی‌ندارند‌، يا در سالهای اخير از ايران خارج شده‌اند و يا بدنبال امكانی برای خروج از ايران بوده و هستند.

 پس در اينجا می‌بينيم كه معترضين به حضور ما در كشورهای “بيگانه“ خود بگونه‌ای قربانيانی هستند كه ‌اگر شرايط مهاجرت اينچنين دشوار نمی‌بود‌، شايد امروز خود جزو مهاجرين بودند. اما بسياری از اينها هراسهايی در دل دارند كه مانع خروج‌شان از ايران می‌شود. اكثر اين دوستان در ايران چهره‌های شناخته شده‌ای هستند و بهمين جهت با وجود بی‌مهری‌های حكومت‌، از نظر مخاطبينشان بعنوان شخصيتهای فرهنگی مورد احترام قرار می‌گيرند. اينان اما می‌دانند كه در صورت خروج از ايران‌، در كشورهای ميزبان گمنام خواهند بود و بايد بنوعی از صفر شروع كنند. بايد زبان ديگری بياموزند و بزبان ديگری بنويسند و با مخاطب ديگری ارتباط برقرار كنند.

 آنها می‌دانند كه‌ اينهمه در سنين ميانسالی بسيار دشوار و تقريبا ناممكن خواهد بود. پس ترجيح می‌دهند در مملكت آخوندی بمانند و با دشواريها كنار بيايند. بخشی ديگر از اينان از آنجا كه دچار نوعی حس ناسيوناليستی كاذب هستند‌، كه به گمان من بيشتر به حس خودكم‌بينی در برابر جوامع پيشرفته‌ی غربی مربوط می‌شود‌، خروج از كشور را نوعی خيانت به آرمانهای ملی تلقی می‌كنند. برخی بدين واقفند كه در خارج از ايران به‌احتمال قوی نخواهند توانست از راه حرفه‌شان زندگی كنند و احياناً ناچار خواهند بود به مشاغل ديگری روی بياورند تا بتوانند گذرانِ زندگی كنند.

 و سرانجام اينكه بسياری از اين دوستان كه تا اوايل انقلاب جزو انسانهای مدرن محسوب می‌شدند‌، در طول اين بيست و دو سال  بدون اينكه بدانند يا اينكه به قصد بخواهند‌، تحت تاثير پروپاگاندای كاذب حكومت اسلامی ‌و تاكيد بر اخلاق‌گرايی كاذبی كه زندگی دوگانه  “بيرونی “‌، “اندرونی “ را می‌طلبد‌، به اين دوگانگی عادت كرده‌اند و حتی برخی از آنان در تاييد اصل “بازگشت به خويشتن “ به تبليغ سنتهای دست و پاگير و يا حتی تمايلات مذهبی روی آورده‌اند. برخی نيز ترجيح می‌دهند در تبعيد وطنی بمانند تا اينكه تبعيدی كشور بيگانه باشند.

 مطمئنا دلايل بسيار ديگری نيز وجود دارد كه شايد در اين نوشته ‌از قلم افتاده باشد. اما قصد اين نوشته رسيدن به‌اين نكته ‌است كه منقدان مهاجرين‌، خود بنوعی با موضوع مهاجرت درگير هستند. اما اين دوستان برای توجيه و اثبات حقانيت خويش در عزم به ماندن‌، ترجيح می‌دهند مثلا بالا‌بودن ميزان طلاق را در ميان ايرانيان مهاجر به نقد بكشند و دليل آن را “بی‌بند و باری“ جوامع غربی و تاثير آن بر زندگی ايرانيان بدانند‌، تا اينكه بدين بپردازند كه چگونه‌ است كه در داخل كشور كه ‌ارزشهای بقول آنها اصيل هنوز پابرجاست‌، آمار طلاق و خودكشی اينچنين بالاست.

 يا اينكه‌ اين مهر و عاطفه‌ی كاذب ايرانی كه ‌از آن سخن می‌رود‌، چگونه‌است كه در ايران امروز‌، در اثر فشارهای اقتصادی و اجتماعی به جنگ خويشاوندان با يكديگر بر سر ميراث باقيمانده ‌از پدر مرحومی ‌يا به كلاهبرداريهای مالی نزديكترين خويشاوندان منتهی شده ‌است.

 در مثالهايی كه در بالا آورديم‌، قصد بهيچوجه بازگرداندن اتهامات به متهم‌كننده نبود‌، بلكه‌ اشاره‌ای بود به چگونگی فرار روشنفكری امروز از پرداختن به علل نابسامانيها. علت مهم اين فرار شايد همان وجود سانسور و مميزی باشد. علت ديگر اما نوعی خود‌سانسوری است كه حاصل ٢٢ سال شستشوی مغزی است و نتيجه‌اش اكتفا به ماندن در مرز نقد آنچه در نقد آن مجازيم (ايرانيان خارج از كشور) و دوری‌گزيدن از نقد آنچه بايد نقد شود (حكومت اسلامی ‌در كليتش). لازم به تذكر است كه‌اين نوشته بهيچوجه قصد عموميت بخشيدن اين علل به تمامی ‌روشنفكران مانده در ايران را ندارد‌، بلكه تنها به گوشه‌هايی از يك معضل پيچيده می‌پردازد.

 تبعيد به خودی خود مقدس نيست‌، چرا كه تبعيدی بسيار سخت می‌زيد‌، چشم به ميهن از دست رفته‌اش دارد‌، آرزويش كنده‌شدن شر جهل و عقب‌ماندگی اسلامگرايی كاذب از سر آن مملكت است‌، زندگی مادی و معنويش ايده‌ال نيست‌، جای شكنجه و تحقير بر بدن و بر روح دارد، زخمی‌است و از اينرو نيش می‌زند‌، هم استاد دانشگاه دارد و هم نويسنده‌ای كه بناچار تاكسی‌ران شده‌ است‌، بد‌اخلاق است و پرخاشگر‌، شايد گاه به خودكشی بينديشد‌، مخاطبش از دستش رفته‌، با روزمرگی در نبردی‌ست هر روزه‌، از سايه‌ی خود می‌ترسد‌، چون سالها قدم به قدم تعقيب شده‌، بدبين است‌، يكپارچه نيست و بزرگترين آرزويش پايان دوران تبعيد است و بازگشت به ميهن.

 زندگی در كشورهای اروپايی اما جوانب مثبتی نيز برای تبعيدی دارد. اينجاست كه بايد ادعاهای روشنفكرانه و مدرنيستی خود را به محك آزمايش بگذارد‌، كه حرف باد هواست و عمل زندگی. زيستن آنچه ‌ادعا می‌كنيم‌، كاريست بس دشوار و تبعيدی بسيار می‌تواند بياموزد كه در جامعه‌ی قانونمدار چگونه ‌است كه در برابر حقوقی كه‌انسان دارد‌، وظايفی نيز دارد. آزادی چيست و مرزهايش كجاست و امكان آموختن‌، دانستن‌، بيشتر دانستن. ديدن‌، بيشتر ديدن.

 آنچه مسلم است اينكه مهر ننگ وجود تبعيد‌، نه بر پيشانی انسان تبعيدی كه بر برگ برگ تاريخچه‌ی ننگين حكومتی خواهد بود كه بيش از سه ميليون انسان را آواره كرد، هزاران هزار را اعدام كرد‌، هزاران هزار را در جنگی بی‌معنی به جوخه‌ی مرگ سپرد و ميليونها انسان را به تبعيد در سرزمين خويش واداشت.