زنان تئاترساز ايرانی در آلمان
( چاپ شده در دويچه وله 10 سپتامبر 2007)
گفتگو با نیلوفر بیضایی
چند جمله به جای مقدمه:
محتملاً آنانی هم کهاز دستاندرکاران تئاتر نيستند و فقط به اين هنرعلاقه دارند و پديداریهايش را دنبال میکنند، مشکلات اصلی تئاتر ايرانی در خارج کشور را میشناسند:
کمبود تماشاچی، نبود بودجه، کمبود منتقد کارشناس، کمتوجهی رسانهها …
چه چيزی باعث میشود که با وجود اين مشکلات، هنوز شماری از تئاتریهای ايرانی در خارج کشور فعال باشند؟ اينها آيا “عاشقانی” هستند که از رنج فراوان برای رسيدن به “معشوق” لذت میبرند؟
تصميم گرفتيم که به جای حلاجی از دور و گمانهزنی و نتيجهگيریهای نامطمئن، نخست نظر کارشناسان را جويا شويم.
برای اين منظور نخست به سراغ چند تن از زنان تئاترساز فعال در آلمان رفتيم و از آنها تقاضا کرديم، برای دويچهوله مطلبی در رابطه با کارشان، انگيزهشان و تجربههايشان بنويسند.
آنچه در پی میآيد، حاصل تأمل آنها بر اين تقاضای ماست.
نيلوفر بيضايی:«احساس می کنم قطع ارتباط زبان تئاتریام با زبان فارسی به نوعی از دست دادن دوبارهی وطنم است. بيشاز هر زمان تشنهی کار کردن به زبان فارسیام»
نيلوفر بيضايی از زبان خودش:
خروج از ايران
بيست و دو سال پيش ناچار به ترک ايران شدم. درآنهنگام ۱۸ سال داشتم و تازه دبيرستان را تمام کرده بودم. پيشازآن به هيچوجه در مخيلهام نمیگنجيد که زمانی ناچار شوم کشورم را ترک کنم. اما انقلابی که در ايران رخ داد، برای من و همچنين هزاران و به عبارتی چند ميليون ايرانی، سرنوشت ديگری را رقم زد. من در زمان انقلاب ايران دوازده سال داشتم و همراه با نوجوانان پُرشور ديگر و تحت تاثير آن فضای انقلابی در تظاهرات فعالانه شرکت میکردم. دانشآموز سال دوم راهنمايی مدرسهی خوارزمی بودم و یادم میآيد که برای شرکت در تظاهرات و درحالیکه مدير مدرسه درهای مدرسه را قفل میکرد تا ما از مدرسه بيرون نرويم، از ديوار مدرسه بالا میرفتيم و به سوی دبيرستانیهای خوارزمی کهیک خيابان بالاتر از ما بودند ميشتافتيم تا به تظاهرات برويم. من درهمين سالها به جريان فکری چپ گرايش پيدا کردم. يک سال بعد متوجه شديم از درون انقلابی که بهگمان ما برای رهايی از استبداد فردی و تحقق آزادی بوقوع پيوسته بود، بدست خود ما غولی از شيشه بيرون آمده که با ادعای حقانيت مطلق ايدئولوژيک با قدرت تمام به سرکوب دگرانديشان کمر بسته است.
پدرم در سال ۵۸ بعد از سالها تدريس در دانشگاه تهران در رشتههای تئاتر و سينما با حکمی به امضای رئيس وقت دانشگاه تهران اخراج شد. عمه و عمويم که هر دو معلم بودند، به جرم مسلمان نبودن از ادامهی شغل خود محروم شدند. دخترعمههايم درحالیکه یکی از آنها در حال اتمام تحصيل در مدرسه عالی سينما و تلويزيون بود و ديگری از دانشجويان ممتاز رشتهی انفورماتيک بود، اخراج شدند. در سالهای ۵۹ و ۶۰، من در حالی که چهارده – پانزده ساله بودم، بهجرم پخش اعلاميه و داشتن روزنامه به زندان افتادم. در همان دورهی کوتاه زندان با مردان و زنان و عمامه بهسران خشمگينی روبرو شدم که باور به حقانيت تام ايدئولوژی از آنها حيوانهايی درندهخوی ساخته و با رکيکترين فحشها و آزار روحی و جسمی، غير انسانیترين انواع خشونت را نسبت به ما اعمال میکردند.
در سال ۶۰ و در حالی که کلاس اول نظری دبيرستان خوارزمی بودم و باتوجه به اينکه اکثر شاگردان خوارزمی گرايشهای سياسی گوناگون داشتند، مدرسهمان به اشغال زنان حزبالله در آمد و منحل اعلام شد. پس از چند ماه سرگردانی ما را در دو مدرسه تقسيم کردند و هر روز تحت کنترل شديد انجمن اسلامیها قرار داشتيم و به هر بهانهای به دفتر احضار و تهديد میشديم. ما را حتی از حق دوستی و صحبت با دانش آموزان ديگر محروم کرده بودند.
کمکم دستگيریها و اعدامها اوج گرفت و از مدرسهی ما برخی دستگير و برخی اعدام شدند. همچنين برخی را در مصاحبههای تهوعآور تلويزيونی در حالی که زير شکنجه تواب شده بودند، میديديم. اين روزها و سالها سختترين سالهای زندگی من بود.
کودکی و نوجوانی ما در زير بار واقعيت بيرحم به فجيعترين شکل نابود شده بود و ما بسيار زود طعم تلخ خشونت و حذف را چشيديم. بههرحال من تحت چنين شرايطی مدرسه را بهپايان رساندم، اما کابوسهای آن دوران هنوز و پساز گذشت بيشاز دو دهه همراه من است. اين کابوسها حتی یاد بمبارانهای تهران در دوران جنگ ايران وعراق را نيز در ذهنم کمرنگ میکند. چون تهديد روزانهای که من و امثال من با آن روبرو بوديم، نه ازسوی دشمن خارجی که از سوی هموطنانمان بر ما اعمال ميشد.
باوجود اينکه از حدود شانزده سالگی از فعاليت سياسی کناره گرفتهبودم و سعی میکردم به زندگی “عادی“ بازگردم، اما همچنان کنترلها، فشارها و تهديدها و حس عدمامنيت ادامه داشت. عملاً امکان حضور اجتماعی از من و بسياری ديگر، آنهم در آغاز جوانی گرفته شده بود. سوی ديگر ماجرا ديدن مردمی بود که با سکوت و گاه با همراهی در تداوم جنايت بنحوی سهيم بودند و اين برای من درد بزرگی بود.
هيچوقت فراموش نمیکنم روزی را که شاهد شلاق خوردن یک دستفروش در ملاءعام بودم. حال تهوع به من دست داده بود و تاب ماندن و ديدن را نداشتم. اما با کمال تعجب ديدم که مردم ايستادهاند و بدون کوچکترين اعتراضی آن صحنهی دردناک تحقير يک انسان را نظاره میکنند. چهرههای بیتفاوت آن مردم چنان هراسی در من ايجاد کرد که تمام سختیهای آن سالها نتوانسته بود در من بوجود بياورد. نه، اين آن مردمی نبودند که من میشناختم يا گمان میکردم که میشناسم. نه، من نمیخواستم و نمیتوانستم يکی از آنها باشم. اينجا بود که تصميم گرفتم ايران را ترک کنم. آيا اين تصميم یک انتخاب آزادانه بود؟ نه، چون شرايط چنين انتخابی وجود نداشت و همهی درها بسته بود.
ورود به آلمان و تحصيل
سال ۱۹۸۵ به آلمان آمدم. در آغاز پيش از هر چيز تلاش کردم زندگی “عادی“ را ازسربگيرم و بهنوعی کابوس گذشته را فراموش کنم. در هايدلبرگ شروع به يادگيری زبان آلمانی کردم و بسرعت دوستان زيادی از مليتهای گوناگون يافتم. يکسال بعد از دانشگاه فرانکفورت پذيرش گرفتم و بهاين شهر آمدم . در سال ۱۹۸۸ پس از پايان دورهی يک سالهی کالج، تحصيل دانشگاهی را در رشتههای ادبيات آلمانی، تئاتر- سينما و تلويزيون و تعليم و تربيت آغاز کردم و در سال ۱۹۹۴ مدرک کارشناسی ارشد گرفتم. درهمين دوران با آثار بزرگان تئاتر آلمان و جهان آشنا شدم. ديدن کارهای رابرت ويلسون، پينا باوش، پيتر سلارز ( با پيتر سلرز اشتباه نشود)، رضا عبدو، ووستر گروپ، آريان منوشکين … ديد من را نسبت به تئاتر و امکانات آن گسترش داد و به من ياری رساند تا به زبان و فرم کاری خودم نزديک شوم و مفهوم تئاتر را در عرصهای فراتر از اقتدار متن و بيان يعنی در دنيای تصوير، اهميت دقت در ترکيب اجزاء برای رسيدن به کل، اهميت زمان در نمايش، به زبان ناگفتههای لابلای سطور در اشارهها و فضاسازی، در شناخت آرشيتکتور صحنه، در شناخت تئاتر بعنوان محل تلاقی شاخههای گوناگون هنری، در شناخت اهميت زبان بدن در تئاتر، در آشنايی با مينيماليسم در تئاتر و در کل در شناخت تئاتر پسا برشت بجويم.
تئاتر
تئاتر را از کودکی دوست داشتم و اين شانس را داشتم که زياد تئاتر ببينم و همچنين اين شانس بزرگتر را کهبا پشت صحنهی تئاتر آشنا شوم. من از کودکی شيفتهی ديدن کار و تلاش يک گروه بزرگ برای ساختن یک نمايش بودم و بخت با من بود که در سنين کودکی توانستم بارها در پشت صحنه تئاتر حضور داشته باشم. با اينهمه بايد بگويم که در کودکی بيشاز هر رشتهی هنری شيفتهی باله بودم و حدود شش سال هم ( تا یکسال بعد از انقلاب) به کلاس باله میرفتم. آرزوی کودکی من اين بود که بالرين بشوم. آرزويی که پس از انقلاب ودر اثر تغيیر مسير زندگی و محدوديهای اين رشته رنگ باخت، اما تاثير خود را تا همين امروز بر کار تئاتری من حفظ کرده است.
حداکثر از زمانيکه آغاز به نوشتن نمايشنامه و کارگردانی تئاتر کردم (سال ۱۹۹۴) متوجه شدم که کارکردن بزبان فارسی برايم یک امر حياتی است. دوری از سرزمينی که ريشههای من در آنجاست یا ازدستدادن ناخواستهی ميهن، باعث شد که من به بازسازی وطنم در قالب زبان محتاج شوم. هويتجويی مسئلهی اصلی آثار من است. هويت زنانه، هويت مردانه آنگونه که در تفکر سنتی تببين میشوند در تقابل با واقعيت وجودی زنان و مردانی که بدنبال تغيیر و تحول در تعاريف کليشهای و ازپيش تعيینشده هستند، يکی از وجوه کار تئاتر مرا تشکيل میدهد. تاًمل در اينکه انسانی که در فضای جبر و در بند بايدها و نبايدها رشد میکند با چه تناقضاتی درگير است. در آثار من انسانهای حاشيهای، حذفشدگان، راندهشدگان و جستجوی فرديت گمشدهی آنها که در هياهوی هيستريک جمعی زير دست و پا له میشوند، در مرکز توجه قرار دارند.
از سال ۹۴ که گروه تئاتر “ دريچه “ را تاسيس کردم تاکنون يازده نمايشنامه بروی صحنه بردهام و بجز یک وقفهی يکساله هرسال يک نمايش بروی صحنه بردهام.
کار تئاتر کار طاقت فرسايی است. بهخصوص وقتی در جای خودت نباشی و از حمايت مالی و معنوی کمی برخودار باشی. بهخصوص در شرايط پيچيدهی خارج از کشور که برای تداوم کار هنری فارغ از دسته بندیهای مصنوعی و حفظ استقلال، بهای گزاف تنهايی را بايد بپردازی.
من خود را نه وامدار هيچ دولتی میدانم و نه متعهد به هيچ جهانبينی که بخواهد برايم حد ومرز روشن کند. برای همين و چون طبع و روحيهی من اصولا با پذيرش سانسور بههر شکل که ميخواهد باشد سازگار نيست، بسياری مواقع ترجيح دادهام تنها بمانم، اما کاری را که دوست ندارم انجام ندهم.
من دراين سالها با همکاران و گروههای گوناگونی از نابازيگران تا بازيگران حرفهای، از بازيگران ايرانی تا بازيگران آلمانی و همچنين بازيگرانی از مليتهای ديگر کارکردهام.
اکثر تجربههای من با هردو گروه بسيار مثبت بوده و بخت اين را داشتهام که با کسانی کار کنم که پا به پای هم از جان و روان مايه گذاشتهايم. در نگاهی به اين سالها از اين خشنودم که بيشاز هرکس به خودم سخت گرفتهام و به دنبال راه سهل و ارائهی کارهای سرهم بندی شده برای خالی نبودن عريضه نبودهام.
فکر ميکنم نمايشهايم در دورهای تاثير خاص خود را بر فضای نمايشی خارج از کشور گذاشتهاند و از اين بابت احساس غرور میکنم. زمانی که با “بانو در شهر آينه“ و “مرجان، مانی و چند مشکل کوچک“ مسئلهی زن را به عنوان موضوع محوری آثارم طرح کردم، عليرغم اينکه با برخوردهای گاه نامطبوع روبرو شدم ومتهم به اينکه مسئلهی زنان را در برابر “مسائل اصلی“ عمده ميکنم و یا اينکه “ضد مرد“ هستم و یا زمانی که یک همجنسگرا در نمايش من از خود سخن گفت، تهمت خوردم که قيم همجنسگراها شدهام و یا اين که “انحراف“ را تبليغ ميکنم، اما امروز ديگر اين مسئله تابو نيست یا کمتر تابوست. فکرميکنم موفق شدم که مسائلی را که دغدغهی فکریام بود با زبان هنر به درون جامعهی ايرانی ببرم و خوشحالم که بسياری از کسانی که آن روزها به برجستگی مسئلهی زن در آثار من معترض بودند، امروز خود به طرح اين مسئله روی آوردهاند.
در تئاتر همواره سعی کردهام از تکرار خودم بپرهيزم و در هرکارِ نمايشی امکانات جديدی را تجربه کنم. بااينهمه عناصری هستند که در کارهای من از زوايای گوناگون تکرار ميشوند و اين تکرار آگاهانه است.
از مقطعی که با نمايش “بوف کور“ آغاز شد، همکاری من با غيرايرانيها گستردهتر شد. بجز اجرای بوف کور به زبان فارسی، اين امکان پيشآمد که بتوانم يک اجرای دو زبانه از بوف کور را همراه با یک کارگردان و دو بازيگر آلمانی که به تيم ايرانی ما پيوستند، در شهر ماينس اجرا کنم. يک سال بعد به دعوت یک گروه تئاتر سوئيسی به نام مارالام، نمايشنامهای نوشتم که به کارگردانی يک سوئيسی اجرا شد و در سال گذشته اين امکان را يافتم که دو نمايشنامه به زبان آلمانی و با بازی بازيگرانی از مليتهای گوناگون بروی صحنه ببرم. همهی اين تجربهها درحيناينکه بسيار مثبت بود، من را در یک وضعيت روحی بحرانی قرار داده که تا بحال بدين گونه تجربه نکرده بودم.
احساس میکنم قطع ارتباط زبان تئاتریام با زبان فارسی، به نوعی ازدستدادن دوبارهی وطنم است و باوجود اينکه میدانم برای رشد و امکان پيشرفت، بايد به زبان آلمانی کار کنم، پيشاز هر زمان تشنهی کار کردن به زبان فارسیام و انگار حس غربت دوبارهای به من دست داده است.
دلم برای زبان فارسی تنگ شده، همين.