سیمای زن هنرمند در تبعید

امید رضایی، سایت آسو.، فوریه 2018

اولین چیزی که معمولاً با شنیدن نام «نیلوفر بیضایی» به ذهن می‌رسد این است که او دختر «بهرام بیضایی» است. این وضعیت ازجهتی یک مزیت فرهنگی به نظر می‌رسد، و از جهت دیگر سایه‌ی پدر را روی هویت شخصی او می‌اندازد. با این حال، نیلوفر بیضایی توانسته، با نمایش‌نامه‌هایی که نوشته و روی صحنه برده، نام خود را به عنوان یک هنرمند برجسته‌ی ایرانی به ثبت برساند.

نیلوفر بیضایی، متولد ۱۳۴۵ در تهران، بعد از چند‌بار دستگیری کوتاه‌مدت در ایران در دوران بعد از انقلاب ۱۳۵۷، در سال ۱۳۶۴ و در ۱۸ سالگی ایران را ترک کرد، و به تبعیدی رفت که حالا وارد سی و سومین سال خود شده است، حدود دو برابر مدتی که او در ایران زیسته است. نیلوفر بیضایی در سال ۱۹۹۴ (۱۳۷۳) از دانشگاه فرانکفورت در رشته‌ی «مطالعات زبان و ادبیات آلمانی» و همچنین «مطالعات هنری» فارغ‌التحصیل شد. همان سال، نمایش‌نامه‌ی بانو در شهر آینه را نوشت که، همان ‌طور که از عنوان آن پیدا است، نشان از دغدغه‌ی آشکار در مورد مسئله‌ی زنان دارد. در سال ۱۹۹۵، گروه تئاتر «دریچه» را پایه‌گذاری کرد، و برای اولین بار اثری را به عنوان کارگردان در فرانکفورت روی صحنه برد: نمایش‌نامه‌ی مرجان، مانی، و چند مشکل کوچک، نوشته‌ی خودش. سومین اپیزود این تریلوژی نمایشی، بازی آخر، را هم در سال ۱۹۹۶ کارگردانی کرد تا جایگاه خودش را در فضای تئاترِ در تبعید استوارتر کند. از آن زمان تاکنون، حدود بیست نمایش‌نامه به عنوان کارگردان روی صحنه برده است، کارهایی از خودش، وهمچنین روایتی نمایشی از آثار ادبی مانند بوف کور صادق هدایت و یک نمایش‌نامه هم از پدرش. در سال ۲۰۰۵، نیلوفر بیضایی از آکادمی ایرانی هنر و فرهنگ بوداپست جایزه‌ی بهترین کارگردان خارج از کشور را دریافت کرد.

زن، هویت، و مهاجرت را می‌توان موضوعات اصلی‌ای دانست که نیلوفر بیضایی به آن‌ها می‌پردازد. بیضایی هرچند به قول خودش به ساختارها می‌پردازد، از وقایع سیاسی و اجتماعی روز در ایران هم  دور نمی‌ماند: او در سال ۲۰۰۹ و همزمان با «جنبش سبز» در ایران، نمایش یک پرونده، دو قتل‌ را در مورد قتل داریوش فروهر و پروانه اسکندری (در چارچوب کشتار‌های سیاسی موسوم به «قتل‌های زنجیره‌ای»)‌ روی صحنه برد، و در سال ۲۰۱۰ به زبان آلمانی اثری اجرا کرد به نام خاطرات شاهدان، یا چگونه انقلاب نوه‌هایش را نیز می‌بلعد، که در واقع روایت‌های شاهدان عینی از اعتراضات سال ۸۸ بود.

نیلوفر بیضایی این روزها نمایشی به نام در این زمان و در این مکان را در شهرهای مختلف آلمان روی صحنه می‌برد که با اقتباس داستان‌های مهشید امیرشاهی، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی ساکن فرانسه، نوشته است. مهشید امیرشاهی از معدود  روشنفکرانی بود که خیلی زود علیه قدرت گرفتن اسلام‌گرایان در ایران به صراحت موضع گرفت و مجبور شد ایران را ترک کند. نیلوفر بیضایی یک نسل بعد از روشنفکرانی چون مهشید امیرشاهی به دنیا آمده و فعالیت خود را آغاز کرده، اما چیزی سرنوشت آن‌ها را به هم گره زده است، چیزی که باعث شد دو زن (یکی در دهه‌ی پنجم و یکی در دهه‌ی دوم زندگی) تقریباً همزمان راهی تبعید شوند. بیضایی رد پای این هم‌سرنوشتی را در داستان‌های امیرشاهی یافته و در نمایش خود – که چند روایت مستقل اما مرتبط را یکی پس‌از دیگری نقل می‌کنند – به وضعیت زنان در جامعه‌ای عمیقاً مردسالار می‌پردازد، زنانی که در حضور‌های اجتماعی و کاری‌شان و در شخصی‌ترین روابط خود با شریک‌ زندگی‌شان، از کلیشه‌ها و پیش‌داوری‌ها درعذاب‌اند. شاید مهم‌ترین وجه اشتراک این داستان‌ها زن بودن همه‌ی راویان اصلی باشد، که نشان از یکدستی و هماهنگیِ درخشان فرم و محتوا در کار نیلوفر بیضایی دارد.

نمایش در این زمان و در این مکان اولین‌بار در ماه اکتبر در شهری که نیلوفر بیضایی آن را خانه‌ی خود می‌داند اجرا شد، در نوامبر در جشنواره‌ی تئاتر ایرانی کلن روی صحنه رفت، ۲۰ ژانویه در برلین اجرا شد، و بار دیگر اول فوریه‌ی ۲۰۱۸ در جشنواره ایرانی هایدلبرگ روی صحنه رفت، و (همراه با نمایش مردی در جعبه، به کارگردانی بابک رادمهر) جایزه‌ی مشترک بهترین نمایش از نگاه تماشاگران را از آنِ خود کرد. این گفت‌وگو به بهانه‌ی این نمایش، اما با توجه به مجموعه فعالیت‌های نیلوفر بیضایی، انجام شده است.

شما فرصت این را نداشته‌اید که در ایران کار تئاتر کنید؛ اما در مورد سختی‌های کار تئاتر در خارج از کشور چه می‌توان گفت؟

وقتی در کشور خودت نیستی، یعنی در فضایی نیستی که مخاطب اصلی تو در واقع در آن حضور دارد و متمرکز است، جایی که محل‌های مشخصی داری و می‌توانی با تماشاگرت دیدار داشته باشی. اولین مسئله این است که در خارج از کشور چنین امکانی فراهم نیست، تماشاگر تئاتر در خارج از کشور پراکنده است در شهرها و کشورهای مختلف. برای این‌که بتوانیم با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم، باید مدام به این کشور و آن کشور و این شهر کوچک و آن شهر بزرگ برویم دنبال تماشاگرمان، جدا از این‌که به خیلی از آن‌ها مسلماً هرگز دسترسی نداریم. به همین ترتیب، عواملِ کار هم پراکنده هستند. برای اکثر کارها باید بازیگری را که می‌خواهیم از شهرهای دیگر بیاوریم. این تئاتر را سیّال می‌کند. سیال شدن تئاتر به لحاظ تکنیکی کار ساده‌ای نیست. مسئله‌ی بعدی هم مسئله‌ی مالی و توان تعامل با نهادهای فرهنگی است، تا هزینه‌های کار تأمین شود. من ظاهراً کار نمایشنامه‌نویسی و کارگردانی می‌کنم، اما در واقع فقط این دو کار را نمی‌کنم. به دلیل همین سیال بودن، خیلی کارهای دیگر هم انجام می‌دهم. در این مدت، ناچار شده‌ام خیلی از کارهای فنی را یاد بگیرم که یک کارگردان معمولاً ضرورتی ندارد یاد بگیرد. جبر زمانه باعث شده من به عنوان کارگردان مجبور شوم کار چندین نفر را انجام دهم، و کارم فقط به نوشتن و سالن تئاتر رفتن ختم نشود. مثلاً من توانایی این را دارم که به عنوان تکنیسینِ نور سالن تئاتر هم کار کنم. تئاتر در خارج از کشور یک کارِ شبانه‌روزی است.

این‌ها مسائل و مشکلاتی است که به روند تولید مربوط می‌شود. اما در محتوا چه؟ دسترسی نداشتن شما به فضای داخل کشور (جایی که در واقع باید ماده‌ی خام اثر شما از آن گرفته شود)، هنر شما را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد؟ آیا آن کلیشه‌ی رایج «خارج‌نشینی که از چیزی خبر ندارد» در مورد شما صادق نیست؟

من در مورد «مهاجرت» هم کار کرده‌ام، اما خودم را به آن محدود نمی‌کنم، و نگاهم در تمام این سال‌ها به ایران بوده. در تبعیدی که دارم زندگی می‌کنم، این امکان و این دغدغه را دارم که بتوانم خودم را با جامعه‌ی ایران و چرایی و چگونگی وقایع آن درگیر کنم؛ و فراموش نکنیم که این درگیری خارج از محدوده‌ی سانسور اتفاق می‌افتد. نه کسی من را سانسور می‌کند و نه خودم مجبورم چیزی را سانسور کنم. به این ترتیب، می‌توانم با ذهنی بازتر و امکانات روانی و فکریِ بیشتری به مسئله‌ای که دغدغه‌ی تمام این‌ سال‌هایم بوده بپردازم، یعنی ایران و اتفاقاتی که در آن افتاده و می‌افتد و روندی که جامعه‌ی ایرانی طی کرده و جایی که امروز ایستاده است. این‌ها پرسش‌های من است، و سعی می‌کنم به این پرسش‌ها از زوایای مختلف بپردازم. در این‌جا مسئله در تبعید بودن یا در ایران زندگی کردن نیست. مسئله بُعدی فراتر از حضور جغرافیایی پیدا می‌کند. مسئله دغدغه‌ی هنرمند و روشنفکر است برای این‌که تا چه حد می‌خواهد در اعماق این پرسش‌ها پیش برود و خود را درگیرشان کند، تا چه حد می‌خواهد جامعه‌ی ایران را بکاود. بله، این از یک نظر سخت است، چون من از نظر جغرافیایی از ایران دور هستم. اما از طرف دیگر، چون تمام این سال‌ها شبانه‌روز به شکل‌های مختلف، از پیگیری اخبار تا حفظ ارتباطات، با ایران درگیر بوده‌ام، به شکلی خودم را در ایران حس می‌کنم. حقیقت این است که من فکر می‌کنم از نظر حسی و ذهنی از ایران جدا نشده‌ام.

پس دسترسیِ بی‌واسطه نداشتن به جامعه‌ی ایران برای شما مشکل‌ساز نیست؟

اگر بخواهی خودت را به وقایع روز محدود بکنی، این کارِ یک تحلیلگرِ سیاسی است و موضوع دیگری است. ولی در تئاتر،‌ یا حداقل تئاتر من، مسئله فقط وقایع روز نیست. در تئاتر باید از وقایع روزمره فراتر رفت و به ساختارها پرداخت. در مورد ایران، وقتی به ساختارها می‌پردازیم یعنی با ساختارهای یک جامعه‌ی پدرسالار مواجه‌ایم که در آن شکل خاصی از نگاه به انسان، از کودکی تا بزرگ‌سالی، حکم‌فرما است و به همین دلیل، برای مثال، حتی در یک خانواده‌ی به‌ ظاهر مدرن و امروزی هم ردپای نگاهی سنتی و جنسیت‌زده (به مسئله‌ی زن) دیده می‌شود. این همان خطی است که در نمایش اخیرم دنبال کرده‌ام؛ این مسئله ربطی به این ندارد که من در ایران زندگی می‌کنم یا نه. چون من اثرات آن را در جایی که زندگی می‌کنم می‌بینم، و درباره‌ی آن، پرسش مطرح می‌کنم. نگاه من متوجه موضوعات سیاسی روزمره نیست. یک نگاه اجتماعی در متن تاریخ معاصر است. نگاه من به روند و شکل و ساختار خانواده و جامعه‌ای معطوف می‌شود که دست به دست هم می‌دهند و کمک می‌کنند که یک دیکتاتور به وجود بیاید. از این زاویه، از قضا فکر می‌کنم داشتن فاصله‌ی جغرافیایی کمک هم می‌کند. برای این که شما وسط واقعه نیستید  و می‌توانید از بیرون به خودتان نگاه کنید. از بیرون به خود نگاه کردن مثل جلوی آینه ایستادن است.

شما کارهایی هم به زبان آلمانی انجام داده‌اید، اما در نهایت بیشتر کارهای شما به فارسی است. ریشه این وفاداری به زبان فارسی در کجاست؟

به مرور زمان مجبور شدم، یا شاید خواستم، تئاترم را از فضای صرفاً ایرانی خارج بکنم. سال‌ها است که من در کارهایم از بالانویس (آلمانی) استفاده می‌کنم، و قبل از آن هم از ترجمه‌ی همزمان در گوشی استفاده می‌کردم. این یکی از راه‌هایی است که ما برای حفظ ارتباطمان با جامعه غیرایرانی پیدا کرده‌ایم. من کار غیرایرانی هم کرده‌ام، اما به عنوان کسی که از ۱۸ سالگی خارج از ایران بوده‌ام، باید بگویم اگر این قدر فشرده به فارسی کار نمی‌کردم، قطعاً ارتباط خودم را با پیچیدگی‌ها و تحولات ایران از دست می‌دادم. زبان عامل مهمی است برای برقراری ارتباطات با آن پیچیدگی‌ها. و این دست خود من نبوده است. غریزه‌ی من به من گفته و مرا هدایت کرده به این سمت که به فارسی کار و فعالیت کنم. البته این مسئله مختص من نیست. بسیاری از ایرانیانی که در مهاجرت و تبعید زندگی می‌کنند، و زمانِ دوری‌شان مدام طولانی‌تر می‌شود و از آن زبان فاصله می‌گیرند، با همه‌ی این‌ها سعی می‌کنند این زبان را در درون خودشان حفظ کنند و پرورش بدهند.

با این حساب، آیا می‌شود گفت اصرار شما به کار به فارسی نوعی مقاومت در برابر تسلیم شدن به وضعیتِ تبعید است؟

قطعاً. کار کردن به فارسی نوعی قایق نجات است. ما داوطلبانه به تبعید نیامده‌ایم. وقتی من داوطلبانه کشورم را ترک نکرده‌ام و این دوری همیشه باعث آزارم است، عامل بی‌واسطه‌ای که ارتباط مرا با ایران حفظ می‌کند زبان من است. اگر این زبان از من گرفته شود و از خانه‌ی این زبان خارج شوم، در حقیقت آن وقت است که ارتباط خودم با ایران را از دست می‌دهم، و من این را نخواسته‌ام  و نمی‌خواهم. با این که این امکان را داشته‌ام که به کل به زبان آلمانی کار کنم، اما نخواسته‌ام. البته گاهی تلاش کرده‌ام که بپذیرم و به خودم بقبولانم که به آلمانی کار کنم، ولی دیده‌ام که از نظر روحی بسیار لطمه می‌خورم اگر این کار را بکنم.

این وفاداری به فارسی در هنرتان، در حالی که زندگی روزمره شما به آلمانی‌ است و تحصیل‌کرده‌ی زبان و ادبیات آلمانی هم هستید، تأثیری روی فرم و محتوای کار شما هم گذاشته است؟

می‌توان این‌طور گفت که اگر به آلمانی کار می‌کردم، شکل پرداختن به موضوعات عوض می‌شد. یعنی در کارم مسئله‌ی ایران و جوامعی مثل ایران را حفظ می‌کردم، ولی با این فرمی که الان کار می‌کنم، کار کردن ممکن نبود. الان از مؤلفه‌هایی استفاده می‌کنم که برای ایرانیان شناخته شده است، ولی برای اروپایی‌ها معنایی ندارد. از این طریق نمی‌توان با آلمانی‌ها ارتباط برقرار کرد. یعنی باید سعی می‌کردم ابزاری که استفاده می‌کنم و مؤلفه‌هایی که در متن و اجرا به کار می‌برم برای فرهنگ و جامعه‌ی آلمانی معنادار باشد. درآن صورت، ساختار محتوا و متن و نوع پرداخت به کلی تغییر می‌کرد، به طوری که برای جامعه‌ی آلمانی قابل فهم و دنبال کردن باشد. الان که نمایش‌ها را با بالانویس اجرا می‌کنیم، یک آلمانی می‌داند که قرار است وارد یک چارچوب ایرانی شود، و خبر دارد که با چیزهایی ناآشنا مواجه خواهد شد. تماشاگر آلمانی معمولاً کنجکاو است و این کنجکاوی باعث می‌شود بعداً برود دنبال معنای آن عناصر ناآشنا. ولی اگر می‌خواستم به کل برای مخاطب آلمانی کار کنم، باید شکل کار را تغییر می‌دادم.

 تبعید، همان طور که شما گفتید، موضوعی اجباری است و همیشه به آن به عنوان امری منفی که فرصت‌های تبعیدیان را گرفته نگاه می‌شود. اما آیا این می‌تواند فرصتی باشد برای روشنفکر یا هنرمند؟ برای شما چطور بوده؟

برای من، نُه سال طول کشید که از دوران افسردگی دوری از ایران عبور کنم، و دست بردارم از این که بگویم می‌خواهم برگردم و نمی‌خواهم این‌جا مستقر شوم. با پشت سر گذاشتن این مراحل، طول کشید تا بپذیرم که نمی‌توانم برگردم و یاد بگیرم که راه این که ارتباطم را با ایران حفظ کنم چیست. این راه را با بیان هنری‌ام  پیدا کردم. راستش چون در ایران فعالیت نکرده‌ام و آن حالت را نزیسته‌ام، نمی‌دانم اگر در ایران می‌ماندم چطور می‌شد، و فرصت‌های بیشتری پیدا می‌کردم یا نه. اما می‌توانم بگویم که شروع کار در آلمان برای من خیلی سخت بود، و شاید در ایران می‌توانست آسان‌تر باشد. نام خانوادگی من در ایران معروف است، ولی در آلمان این اسم به گوش هیچ‌کس نخورده بود. این البته از یک طرف خوب هم بود. من توانستم با فاصله گرفتن از آن نام، در این‌جا فعالیت هنری‌ام  را آغاز کنم.

مسئلهی «زن» موضوع اصلی بخش زیادی از کارهای شما بوده. چرا و چطور؟

یکی از دلایل اهمیت دادن من به زنان قطعاً زن بودن خود من و حساسیت خود من است به سرگذشت یک زن در یک جامعه‌ی مردسالار. این که چطور یک زن می‌تواند از زیر سایه‌های متمادی بیرون بیاید، از روی سدهایی که پی‌درپی سر راهش قرار می‌گیرند، و همه‌ی موانعی که مسیر حضور اجتماعی‌اش را دشوار می‌کنند، عبور کند و چیزی به دست بیاورد. این یک طرف قضیه است. طرف دیگر، انقلاب اسلامی است که برای جامعه‌ی ما یک شوک بود. انقلاب اسلامی  واضح‌ترین نمود ذهنیت زن‌ستیز در ایران است که در عالی‌ترین شکلش توانست در کالبد این حکومت ظهور کند. این حکومت شکلی از ساختار را با خود به همراه آورده که با هرچیزی که با زندگی، زنانگی، آفرینش، و ساختن در ارتباط است سرِ ستیز دارد. این ستیز از مقابله با جنسیت زن فراتر می‌رود. این انقلاب در من شوکی ایجاد کرد تا بپرسم چرا این جامعه و ساختار در برابر هرچیزی که به شکلی رو به‌پیش دارد و در مسیر زندگی است این‌قدر مقاومت می‌کند.

بخش دیگر این است که چرا و چطور در اعماق جامعه‌ی ما در برابر ساختاری چنین قدرتمند هم نوعی مقاومت در جریان است. پرداختن به این مقاومت، که الزاماً دیده نمی‌شود ولی در زندگی روزمره جریان دارد، بخشی از کار من است. خیلی از زنانی که این مقاومت را نشان می‌دهند یا داده‌اند، شاید خود را روشنفکر ندانند و نخواهند که دنیا را عوض کنند و نخواهند که انقلاب کنند، ولی می‌خواهند آن‌طور که دوست دارند بمانند و زندگی کنند و نمی‌خواهند از هویت  تهی شوند. این زنان در واقع در برابر سلب هویت‌شان ایستادگی می‌کنند. این مسئله خیلی ابتدایی به نظر می‌آید، ولی در جامعه‌ای مثل ایران یک مسئله‌ی سیاسی و حتی انقلابی است.

شما ریشه‌ی این مقاومت را در چه می‌بینید؟ سال‌ها و دهه‌ها است که زنان در جامعه‌ی ایرانی سرکوب می‌شوند، اما این مقاومت هنوز وجود دارد.

ما یک حافظه‌ی ناخودآگاه تاریخی داریم؛ شاید ندانیم از کجا می‌آید، ولی ما یک تاریخ پشت سرمان داریم. به خصوص باید روی انقلاب مشروطه تأکید کنم که پیشگامان فکری آن، و بعضاً قبل‌از آن، برای خیلی از حقوق انسانی ما زمینه‌سازی فکری کردند، اولین بار انسان را به عنوان یک موجود صاحب حق مطرح کردند و در این باره پرسش مطرح کردند. پیش‌از آن، حقوق فقط مربوط به یک قشر و طبقه‎ی خاص بود. از دوران مشروطه، همزمان با سؤال و مطالبه‌ی حقوق انسانی، مسئله‌ی حقوق زن هم آغاز می‌شود، زنان از پستوی خانه بیرون می‌آیند، و در جریان انقلاب حضور فعال دارند. ورود زنانِ روبنده‌دار به خیابان در جریان آن انقلاب و ادامه‌ی آن در چارچوب انجمن‌های زنان و مطبوعات زنان، فضای اجتماعی‌ای که در آن زمان ایجاد می‌شود، مدارس دخترانه و بعد دانشگاه‌ها، و به طور کلی ورود زنان به جامعه: این پیش‌زمینه‌ها در ایران وجود دارند. حافظه‌ی تاریخی نسل قبل‌از ما که نسل بعدی را تربیت کرده برمی‌گردد به دوره‌ای که در آن زنان حضور اجتماعی داشتند، نه این‌که تمام حقوق را داشتند، چون قوانین مدنی همچنان اسلامی بود، اما در درون خود جامعه شکلی از تجدد اتفاق افتاده بود که قابل بازگشت نیست.

ایران چنین پیشینه‌ی تاریخی‌ای دارد، و این پیشینه آن را از خیلی از کشورهای اسلامی متمایز می‌کند، و تغییرات اساسی‌ای را به وجود آورده که باعث شده زنان در ناخودآگاه‌شان خواهان حضور اجتماعی باشند. این آگاهی و مطالبه نسل به نسل منتقل می‌شود و حکومت نمی‌تواند جلویش را بگیرد. این حافظه به طور ناخودآگاه از هر نسل به نسل بعد منتقل می‌شود، حتی به نسلی که اصلاً آن‌ دوران را تجربه نکرده و در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ به دنیا آمده است. نسل شورشی‌ای که امروز سؤال می‌کند و ساختارها را زیر سؤال می‌برد، حتی با این‌که تا حدودی علیه نسل قبل و در واکنش به آن عمل می‌کند، بخشی از دستاوردهای هرچند کوچک آن نسل را می‌گیرد و متحول می‌کند. تاریخ از تولد ما آغاز نمی‌شود.

از «بیرون آمدن از زیر سایه‌ها» حرف زدید. صریح بپرسم: آیا «نیلوفر بیضایی» از زیر سایه‌ی «بهرام بیضایی» بیرون آمده است؟

بیرون آمدن از زیر سایه‌ی بهرام بیضایی خیلی سخت است. من آدم‌های خودساخته را که سختی کشیده‌اند و پشتکار و جسارت داشته‌اند خیلی دوست دارم. من هم از کودکی آدم مستقلی بودم، شاید به خاطر بزرگ‌شدن زیر سایه‌ی بهرام بیضایی. وقتی تصمیم گرفتم وارد حرفه‌ای شوم که حرفه‌ی پدرم هم هست، ذهنم درگیر این بود که هرکاری بکنم بازهم بالأخره این مسئله مطرح خواهد بود که دختر فلانی هستم. بعد دیدم که راه چاره این است که به این مسئله فکر نکنم. من زندگی‌ام را گذاشتم برای کارم، نه برای بیرون آمدن یا نیامدن از زیر آن سایه. من سعی کرده‌ام راه غریزی خودم را در هنر ادامه بدهم. راهی که شاید خیلی جاها در مسیری نباشد که پدرم هست. در خیلی جاها شاید در ستایش راه او باشد، اما خیلی جاها هم  با راه او فاصله دارد. سعی کرده‌ام راه و کار خودم را داشته باشم. کسانی که کار من را ندیده‌اند، شاید این تصور را داشته باشند که من «دختر بهرام بیضایی» هستم. اما کسانی که کار من را دنبال کرده‌اند، دیده‌اند که این از زیر سایه بیرون آمدن تا حد زیادی اتفاق افتاده است. من اولین بار در سال ۲۰۱۵ به سراغ نمایش‌نامه‌ای از پدرم رفتم، و تمام این سال‌ها از این کار اجتناب کردم، به دلیل این که درگیر میراث اسمی نشوم. وقتی به این حس رسیدم که الان می‌توانم به عنوان یک کارگردان تئاتر، از بهرام بیضایی که یک نمایش‌نامه‌نویسِ مطرح است متنی روی صحنه ببرم، این کار را کردم، نه به عنوان دخترش.

برگردیم به مسئله‌ی تبعید. شما جایی گفته‌اید که فرانفکورت را خانه‌ی خودتان می‌دانید. اگر روزی اجازه داشته باشید در ایران، بدون سانسور، نمایشی روی صحنه ببرید، آیا می‌توانید تهران را هم خانه‌ی خود بدانید؟

من دختر ۲۸ ساله‌ای دارم که این‌جا به دنیا آمده و بزرگ شده، و اصلاً در ایران نبوده است. اگر زمانی برگردم ایران، مطمئن نیستم که دخترم برای زندگی به آن‌جا بیاید، هرچند خیلی با ایران درگیر است. اگر زمانی این اتفاق بیافتد که من بتوانم در ایران کار و زندگی ‌کنم، همچنان بخش بزرگی از من در خارج از ایران می‌ماند. حتی مطمئن نیستم بتوانم در ایرانِ آینده برای همیشه بمانم. با همه‌ی این‌ها، آرزوی من این است که بتوانم بدون اجبار در ایران کار کنم. چون مخاطب اصلی من آن‌جا است. تهران نسبت به زمانی که من آمدم بی‌نهایت تغییر کرده، اما من سعی کرده‌ام در تهرانی که آن را ترک کرده‌ام منجمد نشوم، و با تهران امروز همراه شوم. راستش حس می‌کنم من در تهران امروز هم زندگی می‌کنم.

تاریخ انتشار:
1396/12/01