بوف كور به دنبال مقصر نامعلوم نميگردد،
بلكه ما را به “بازنگری در خود” فرا ميخواند
گفت و گو: علی شريفيان (شهروند مونتريال)
در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد.
اين دردها را نميشود به كسی اظهار كرد، چون عمومأ عادت دارند كه اين دردهای باورنكردنی را . . .”
” گشايش بوف كور اثر صادق هدايت”
صادق هدايت نوزده فروردين ماه ١٣٣٠، در سن ٤٨ سالگی خودكشی كرد. روز بيست فروردين ماه كالبد بیجان اين بزرگ نويسنده و انديشمند خردگرا كه روحی به غايت حساس و شكننده و جانی پرغوغا داشت و آنچه بر او گذشته بود، شايد تنها خود او ميدانست، در آپارتمان شماره ٣٧ خيابان شامپيونه پاريس پيدا شد.
اين نامدارترين و پرآوازهترين چهره ادبيات و هنر، فرهنگ و انديشه ايران پس از مشروطيت هرآنگاه كه قلم زده بیگزافه با تفكر و نگرشی نو و تفكربرانگيز و از ديدگاهی به كمال انسانگرا و انسانمحور اما نقادانه و بیپروا به آنچه ما بودهايم و آنچهاو درباره خود خويش و جامعه ما درمییافته و آنچه شالودههای جامعه خرافهزده و بيمار ما را میساخته ــ و هنوز میسازد ــ پرداخته است.
در فرانسه ميگويند اگر روزی اين كشور كن فيكون شد، ميشود آنرا از روی آثار بالزاك بازسازی كرد. در مورد وطن ما هم پر بيراه نيست كه بگويیم، وطنی اينگونه كه ما داريم اگر روزگاری در صحنه گيتی محو شود ــ اگر رغبتی برای اين كار باشد ــ ميتوان با رجوع به آثار هدايت و بويژه روح آثار اين داستانسرای نامدار ادبيات معاصر، ايران را، خميره و جرثومه آنرا ، يافت و آنرا از نو ساخت!
هدايت با حساسيت ويژه خود، جستجوهای عميقش و توانش در مشاهده، بيش از هر نويسنده، پژوهشگر، روانشناس، جامعه شناس و انديشمند ديگری ما را در آثارش برای خودمان و ديگران به نمايش، نمايشی عريان و در همان حال سحرآميز گذاشته است.
“لكاتهها”، “رجالهها” هنوز در درون ما و دور و برمان میپلكند، “پيرمرد خنزر پنزری” را ميشود اينجا و آنجا ديد و “زن اثيری” هنوز رؤيايی دردآور و دستنيافتنی است و تنها بايد او را ديد و خون دل و حسرت خورد.
“كاكا رستم”ها هنوز “ميوندار” هستند و “عشق مرجان” ها هنوز داش آكلها را ميكشد. پنداری هدايت اين بيست و پنج ساله سياه روزی ما را ديده و “حاجی آقا” را به تازگی نوشته و “بوف كور” را . . .
صادق هدايت با آثارش انگاری كه در “پرلاشز” نخفته، جان پرغوغايش آرام نگرفته و هنوز دارد با ما راه میپيمايد و ميخواهد بداند اين راه پر طول و دراز را پايانی هست؟
“صادق هدايت” همچنان معاصر ما و “بوف كور” هنوز روايت ماست.
ظرفيتهای ادبی، انديشگی، اجتماعی و هنری “بوف كور” هزار لايه دارد و هركس به فراخور آنچه كه هست و آنچه كه ميتواند دريابد، ميتواند در “بوف كور”به تعمق، تفكر و تأمل بپردازد. “بوف كور” آيینه هزار توی ما و جامعه ماست.
ظرفيتهای نمايشی ــ دراماتيك “بوف كور” بويژه بسيار چشمگير و به همان اندازه بسيار وسوسه برانگيز و برای هنرمندان هنرهای نمايشی چالش برانگيز و دعوتكننده است و “نيلوفر بيضايی” آن را دستمايه كار تازه نمايشی خود كرده است.
اين نمايشنامهنويس، كارگردان و طراح تئاتر، انديشهگر مسائل اجتماعی و فرهنگی و هنر كه تاكنون پس از بنياد گذاشتن “گروه تئاتر دريچه” در سال ١٩٩٤ با هفت كار نمايشی و با نزديك به يكصد و پنجاه اجرا در اروپا در كار تئاتر تجربيات ارزشمندی اندوخته اين بار به چالشی بزرگ دستزده و سراغ “هدايت” معاصر ما و “بوف كور” روايت ما رفته و آن را مدتی است با همكارانش در دست تمرين دارد. اولين اجرای كار تازه نيلوفر بيضايی و “گروه تئاتر دريچه” ساعت هشت شب شنبه سیام اكتبر در تئاتر انترناسيونال فرانكفورت بر صحنه ميرود. گفت وگويی كه با وی داشتهام را در اينجا ميخوانيد.
ع ــ ش، مونتريال ١٢ اكتبر ٢٠٠٤
پيش از آنكه در مورد كار نمايشیتان “بوف كور” ، چالشی كه با گزينش اين اثر بیهمتای “صادق هدايت” برای اجرايش با آن روبرو هستيد با هم سخن بگويیم، بركنار از فلسفهبافیهايی كه بسياری از اهل طايفه هنر و انديشه در سخن گفتن و بويژه زمانی كه از آنها خواسته میشود از خودشان بگويند، دچارش میشوند، ممكن است “نيلوفر بيضايی” را معرفی كنی و بگويی از كجا میآيد؟ “زندگی” را تا اين لحظه چگونه گذرانده؟
ــ متولد ٢٥ دی ماه سال ١٣٤٥ در تهران و فرزند اول “منير رامينفر” و “بهرام بيضايی” هستم. ١١ ماه بعد از تولدم ، برادرم “ارژنگ” به دنيا آمد كه در هفت ماهگی از دنيا رفت و در سال ١٣٥١ ، خواهرم “نگار” متولد شد كه الان برای خودش خانمی شده، ساكن سوئد و مهندس الكتروتكنيك است و يك دختر ٥ ماهه دارد. همچنين يك برادر ناتنی دارم كه ” نياسان” نام دارد و نه سالهاست.
در يك فضای خانوادگی هنری رشد كردهام. اكثر دوستان خانوادگی و كسانی كه در خانهی ما رفت و آمد داشتند از اهالی هنر بودند. از شاعر گرفته تا فيلمساز و تئاتری و نويسنده … و طبعأ بحثها و ميهمانیها نيز متأثر از همين فضای فكری بوده است. از زمانيكه به ياد میآورم، كتاب بهترين دوست زندگیام بوده و عادت “خواندن” و “ديدن” از همان كودكی، عادتهای روزانهام بوده است. همبازيهای كودكیام اكثرأ بيوگرافيهای مشابه من داشتهاند، اما از وقتی كه به مدرسه رفتم، دوستان جديدی يافتم و همچنين با زندگيها و طرز فكرها و عادتهای ديگری آشنا شدم.
درباره دوران کودکیتان من فکر می کنم بيشتر ميتوانيم حرف بزنيم …آشنايیات با هنر و دنيای هنرمندان و…
ــ آنچه از كودكی برای من جذابيت فراوان داشته است، پشت صحنهی تئاتر و فيلم بود. بازيگران وعوامل كار كه با صورتهای گريم شده و لباس صحنه در زمان استراحت با من بازی میكردند، برايم قصه می گفتند … همانها بودند كه در زندگی شخصی میشناختم ، اما با اين لباسها و گريمها باورم میشد كه از دنيای ديگری هستند. در آنزمان پدرم علاوه بر فيلمسازی در دانشگاه تهران هم، تئاتر و سينما درس میداد و چند بار من را با خود به دانشگاه برد و گاه سر تمرين تئاتر دانشجويانش. حساسيت و تاكيد او بر ضرورت يادگيری و به كار بردن درست زبان فارسی، خواندن و ديدن تئاتر و فيلم را در گفتگوهايش با دانشجويان همواره در ذهن دارم و سخت گيریاش بر خود و ديگران، پيگيری و نظم و تداوم كاری و كمخوابی شبانه و جانكندن روزانه و همچنين دانش گستردهاش در زمينهی حرفهای و تسلط عجيبش بر زبان فارسی، برای هميشه در ذهنم حك شد. عشق او به حرفهاش كه بسيار فراتر از علايق و پيوندهای روزمره بود، دوریجستنش از روابط و ضوابط، سخت گيریاش به خود و ديگران و كمالگرايیاش در كار، انزجارش از فرهنگ “بی خيالی” و “سترونی” … همه و همه تأثير خود را در ضمير ناخودآگاه من میگذاشت.
چه کسانی به طور مشخص در شکل گيری علاقه و عشق به هنر و کار هنری در شما تاثير داشتهاند؟
ــ چهار نفر، بدون اينكه بدانند يا حتی آگاهانه بخواهند در شكلگيری عشق من بهاين حرفه نقش داشتهاند. پدرم (بهرام بيضايی)، دايی مادرم (عباس جوانمرد)، دايی خودم ( ايرج رامينفر) و پدربزرگم (نعمتالله ذكايی بيضايی). با پدر كه كار هنری عين زندگیاش بودهاست ، تا ١٨ سالگی در يك خانه زيستهام و مهمترين چيزی كهاز او آموختم، اين بود كه هيچ خلاقيتی، بدون دانش و تلاش مداوم، بدون نظم و ديسيپلين كاری، به بار نمینشيند و اينكه اصولأ در عالم هنر، هيچ پديدهای “موروثی” نيست. هر كس میبايست راه خود برود و در اين مسير سخت و پر و پيچ و خم، تجربههای خود را بكند. در كودكی پشت صحنهی تئاترهای جوانمرد حضور داشتهام و طرحهای صحنهی فوق العادهی ايرج رامين فر، دايیام را از زمان شكلگيری بر روی كاغذ تا ساخته شدن نتيجه، يعنی فضای صحنه و دكور فيلم، تلاش او را دنبال كردهام.
اما نفر چهارم، يعنی پدربزرگم، هر چند با دنيای تصوير (تئاتر و سينما) ارتباط چندانی نداشت، اما اهل ادبيات بود و شاعر. انسانی بزرگ و فرهيخته و اهل دانش و انديشه. تمام پيچ و خمهای زبان فارسی را به خوبی میشناخت و حتی در صحبتكردن روزمرهاش، گنجينهی زبان فارسی را بدون اينكه مصنوعی يا تقليد و ادا به نظر برسد، میتوانستی يافت. نوع بيان او و نگاه احترامآميزش به “انسان”، در ذهن من نقش بسته است.
همچنين از دو نفر ديگر بايد نام ببرم، دو قصهگوی دوران كودكیام، كهافسانهها و داستانهای كهن را با دنيای نمايش و تصوير می آميختند و قصهگويیهايشان، دنيای داستان را به دنيای تخيل و تصوير بدل میكرد. مادر بزرگم (زهرا جوانمرد) و “عمو لايق” عزيز و نازنينم (جمشيد لايق).
دختر هنرمند نامداری چون “بهرام بيضايی” بودن چه نقشی در زندگی شما بويژه در سالهای خردسالی و نوجوانی داشته؟
ــ آنچه در سنين كودكی مرا گاه بسيار آزارمیداد، اين بود كه هر معلم جديد، هنگام خواندن نام دانشآموزان، سر نام من مكث میكرد و نگاهی به من میانداخت و میپرسيد: “با بهرام بيضايی نسبتی داری؟” . چرا آزارم میداد. برایاينكه اين حس در من توليد میشد كه يك شرايط جدا از ديگران دارم و نمیخواستم كهاينچنين باشد. میخواستم مثل بقيه باشم و اين “مكثها” اين حس را به من میداد كه با بقيه فاصله دارم. از طرف ديگر اين حس در من توليدمیشد كه بر اساس نام خانوادگیام يا دقيقتر بگويم “پدرم” در ذهن ديگران تعريف میشوم. من اين حس را ابدأ دوست نداشتم و شايد به همين دليل از همان كودكی، شوق عجيبی به “استقلال” داشتم و میخواستم خودم را بيابم و راه خود را بروم. برای من پدرم، پدر بود و نه كارگردان بزرگ سينما. با گذشت زمان، توانستم اين دو را از هم تفكيك كنم. نمیخواهم ارزشگذاری كنم، بلكه فقط حس خودم را بيان میكنم. فرزند يك آدم مشهور بودن، اصلا ساده نيست. سايهی پدران و مادران مشهور، بخصوص آنها كه در حرفهی خود غولی هستند، بر سر فرزندان سنگينی میكند. اين سختی زمانی چند برابر میشود كه حرفه و علايقت در همان زمينه باشد كه آنها كاركردهاند.
به عنوان يک هنرمند که اتفاقأ در زمينههای مشابهی مانند «بهرام بيضايی» هم کارمیکند، نظرتان در مورد کارهای پدرتان چيست؟ فکر میکنيد «بيضايی» چه جايگاهی در هنر و فرهنگ ايران دارد و در آينده خواهد داشت؟
ــ حاصل نزديك به ٥٠ سال كار فرهنگی و هنری بهرام بيضايی علاوه بر دهها نمايشنامه و فيلمنامه و پژوهش در مورد تئاتر و سينما منتشرشده و همچنين ١٢ فيلم سينمايی ساخته شده و البته دهها نوشتهی چاپنشده و دهها فيلم ساختهنشده نيز هست كه به يمن زحمات بيدريغ فرهنگستيزان در اين ٢٥ سال به طرز غريبی بر تعداد آنها افزودهشده است. كارنامهی درخشان كار هنری او كه حاصل جانسختیاش در برابر فرهنگ “حذف” و “سانسور” است، برای نسلهای بعد خواهد ماند، اما آنچه بهنظر من بيش از اينها اهميت دارد، ژرفای نگاه اوست به تاريخ و فرهنگ ايران، تنندادن اوست به فرهنگ “راحتطلبی” و “سادهانگاری” و همچنين نيفتادن اوست در دام “مد” روز. نگاهی كه او نمايندگی میكند ما را به تعمق و بازپرسی و بازبينی فرا میخواند، كه لازمهاش گسترش دانش و در نتيجه بينش است.
از چه زمانی عملا به کار هنر رویآورديد؟
ــ در سن هفت سالگی به كلاسهای بالهی “مادام ليلی لازاريان” رفتم و همانجا يكی ديگر از عشقهای زندگیام را يافتم: باله. تا جايی كه پس از چند سال آرزو میكردم كه زمانی بالرين بشوم و اين تنها شغلی بود كه میتوانستم برای خودم تصور بكنم. ما در “تالار فرهنگ” و مكانهای ديگر برنامه اجرا میكرديم و برای من باله روزبروز جدیتر میشد و ديسيپلين و ضرورت تمرين و تكرار را همانجا بود كه آموختم. چند سالی هم پيانو زدم كه البته رهاكردن آن برايم بسيار سادهتر از گذشتن از باله بود. آرزوی بالرين شدن، چند سال بعد، يعنیاز سن ١٢سالگی به بعد، يعنی همانسال كهانقلاب شد، كم كم رنگ باخت. از يكسو كلاسها به حالت نيمه تعطيل درآمد و از سوی ديگر با سياسیشدن جامعه، من هم شديدأ “سياسی” شده بودم و شديدأ هوادار “حقوق زحمتكشان”، بهطوری كه باله را مشغلهی بورژواها میدانستم. سرانجام هم من باله را رهاكردم و هم او مرا، چرا كه بهناچار از صحنهی اجتماع حذف میشد تا جای خود را به مارش “اللهاكبر” بدهد.
زندگی من مثل زندگی همهی ايرانيان میرفت تا زير و رو شود و موجی كه به راهافتاده بود، به نوعی من را هم با خود میبرد.
در کار سياسی چه فعاليتهايی داشتهايد و چه تجربههايی در اين زمينه کسب کرديد؟
ــ در سالهای ٥٩ و ٦٠ در مجموع سه بار، در حال اعلاميه پخشكردن و روزنامهفروختن، دستگير شدم. مدرسهی خوارزمی كه من شاگردش بودم، به دليل سياسیبودن اكثر دانشآموزانش، منحل اعلام شد و بسياری از هممدرسهایهای من نيز به زندان رفتند و يا اعدام شدند. در مدرسهی جديد شديدأ تحت كنترل “خواهران زينب” بودم ، مرتب تهديد میشدم، به خانهمان تلفنهای تهديدآميز میشد و من در چنين شرايطی و در اوضاعی كه شديدأ تحت فشار بودم، تا سال ٦٤ كه ديپلم گرفتم، در ايران بودم. در اين مدت پدرم نيز از دانشگاه اخراجشده بود و علاوه براينكه وضعيت من، زندگی خانوادگی ما را شديدأ ناامن كرده بود، پدرم نيز بسيار تحت فشار “مامورين ارشاد” قرار داشت. اين سالها سالهای سياهی برای بسياریاز ايرانيان بود.
من در آستانهی نوجوانی، تحت فشارها و شرايط ناهنجار سياسی، حس میكردم كه بسيار پيرشدهام. در سالهای ٦٣ و ٦٤ با وجود اينكه ديگر فعاليت سياسی نمیكردم، باز هم تحتكنترل بودم و احساس میكردم كه در قفس بسيار تنگی هستم. حتی در اتاق خودم احساس راحتی نمیكردم. پردهها را میبستم و بدوناينكه دچار وهم شده باشم، مرتب تحتكنترل بودم. از مكالمات تلفنی خانهمان گرفته تا از طريق بقال سر كوچه كه مامورين از او در مورد من پرس و جو میكردند…
چهموقع و چطور شد که ايران را ترک کرديد؟
ــ پس از گرفتن ديپلم، در حالی كه كنترلها ادامه داشت، در اوج جنگ ايران و عراق، در شرايطی كه خانه نيز امن نبود، چارهی ديگری جز ترك ايران برايم باقی نمانده بود. من هميشه آدم سركشی بودهام. بیعدالتی و زورگويی را نمیتوانستم تحمل كنم و اگر میديدم بهكسی اجحاف میشود، نمیتوانستم ساكت بمانم. من در خانوادهای بسيار دمكرات و در كمال آزادی بزرگ شده بودم و از كودكی، آزادی تصميمگيری و اجرای خواستههايم، آزادی به زبانآوردن آنچه فكر میكنم درست است، آزادی “خود بودن” داشتهام. نه، ماندن در ايران برايم ممكن نبود، چون سكوت نمیتوانستم بكنم. چون هرلحظه در معرض بر باددادن “سر سبز” بودم. در سن ١٨ سالگی ايران را ترككردم و به آلمان آمدم، سالهای زندگی در غربت نيز سالهای سخت و درعينحال بسيار آموزندهای بوده است. من از همان سن تنها زندگی كردهام و هنوز حسرت آن سالهای زندگی خانوادگی، در كنار پدر و مادر و خواهر بودن را میخورم. زود بود. بسيار زود بود برای كندهشدن از سرزمين و پرتابشدن به گوشهی ديگر جهان. من و خواهرم از ١٢ سالگی او و ١٨ سالگی من از هم جدا بودهايم . خيلی زود بود.
من در تمام اين سالهای زندگی خارج از كشور، در تكاپو بودهام. از يادگيری زبان تا آشنايی به راه و چاههای زندگی در اينجا، از تصميمگيری و تأمين مالی و تحصيل … در همهی تصميمگيريها تك و تنها بودم. از يكسو هميشه میخواستم مستقل باشم و مستقل تصميم بگيرم، از سوی ديگر هنوز بسيار جوان بودم و به خانواده نياز داشتم.
بههرحال در سال ١٩٨٥ به هايدلبرگ رفتم و در آنجا چند ماه زبان خواندم. در سال ٨٦ به فرانكفورت آمدم و يكسال در كالج و بعد بلافاصله در دانشگاه به تحصيل در رشتههای ادبيات آلمانی، تئاتر، سينما، تلويزيون و تعليم و تربيت پرداختم. سال ١٩٩٠ در حاليكه مشغول تحصيل در ترم ٥ دانشگاه بودم، صاحب يك فرزند (دخترم آناهيتا) شدم و در سال ١٩٩٤ تحصيلاتم را بهپايان رساندم و فوق ليسانس گرفتم. از همان زمان نيز به كار عملی تئاتر روی آوردم و گروه تئاتر “دريچه” را بنيان نهادم كه تا بهحال 7 نمايشنامه به كارگردانی من به صحنه بردهايم و در شهرهای مختلف اروپا اجرا كردهايم. پنج نمايشنامهی چاپ شده دارم كه بخشأ توسط نشر باران در استكهلم بهچاپ رسيده است، تعداد زيادی نقد و مقاله و ترجمهی تئاتری نوشتهام كه اكثرأ در “كتاب نمايش” در كلن منتشر شده و همچنين تعداد زيادی مقاله و نوشته در زمينهی مسائل اجتماعی و سياسی دارم كه در نشريات گوناگون خارج از كشور به چاپ رسيده است. زندگی من پر از ماجرا و اتفاق و فراز نشيب بوده است و هنوز هم هست و نمیدانم تا كی بدينگونه خواهد ماند. بسياری اوقات پيش آمده كه آرزو كردهام كمی آرامش داشته باشم، اما نه میشود و نه میتوانم.
در آنچه رسم هزاران هزار ساله و شايد ميليونها سالهايست و آن را “زندگی” نام نهاده و نهادهايم، به دنبال چه هستی؟ چه پرسش و يا پرسشهايی برايت مطرح شده و از چه راههايی و چگونه بهدنبال پاسخ گشته و میگردی؟
ــ پيش از هر چيز به دنبال “خودم” گشته و میگردم. چه میخواهم، چرا در اين جهانم. مهمترين دغدغهام اين بوده كه چگونه میشود در جهانی كه زندگی میكنيم، زندگی را برای خود و ديگران قابل تحملتر كنيم. چرا در سرزمينی كهاز آن میآيم، لذتِ “تخريب” بر شوقِ “ساختن” و “آفريدن” میچربد. شايد مهمترين مشغله و تلاشم اين بوده كه افكارم با زندگیام و كارم همخوانی داشته باشد و همچنين اينكه اين افكار و مشغلهها را با ديگران از طرقی كه فكر میكنم میشناسم، درميان بگذارم. يكی از پرسشهای بزرگ زندگیام اين بوده و هست كه چرا و چگونه است كه انسان گاه بسيار بیرحم و بیانصاف میشود تا جايی كه میتواند از رویاجساد ديگران نيز به راحتی بگذرد. چگونه انسانها با تعصب و پيشداوری میتوانند بيرحمانه باعث ازبينرفتن و نابودی ديگران بشوند. پرسشها بسيارند و هرچه پيشتر میروم، به جایاينكه از تعدادشان كاسته شود، بيشتر میشوند.
“شادیها” و “غمهای” زندگی، آن چيزهايی كه آدميان، هر كس به فراخور “آنچه” و “آنكه” هست به عنوان “جبر” بودن به شكلهای مختلف، بويژه با شاخكهای حسیاش در اين دنيای پرآشوب و پرفراز و نشيب تجربه میكند، برای شما چهها بوده و هستند؟
ــ در روزگاری كه ما زندگی میكنيم، فاصله ميان “شادی” و “غم” گاه به باريكی يك نخ است و هر حسی میتواند به حس متضاد با خود بدل شود. شرايط بیثبات زندگی و آيندهی نامعلوم از ما برزخيانی ساخته است كه بر لبهی باريك ديواری راه میرويم و گاه به يكسو میلغزيم و گاه به سوی ديگر. ما فرزندان دوران “بحران” هستيم. ما فرزندان دورانی “نامتعادل” و “ناهنجار” هستيم. در نتيجه شاديهايمان سطحی و گذرا و غمهامان عميق و انباشته بر هم است. من هم يكیاز اين “ما”ها هستم .
در پنج نمايشنامهای کهاز نوشتههای خودت تا به حال اجرا کردهای، چه موضوع اصلی يا چه موضوعاتی درونمايه آنها را ساخته، پيرنگ و ساختار داستانی- نمايشی آنها از نظر معنا و محتوا چه بوده و به لحاظ شکل و قالب دراماتيک چه فرمهايی داشتهاند؟ در اين کارها چه خط انديشگی را دنبال کردهای؟ آيا اين کارها با هم از نظر” محتوا و معنا” و قالب دراماتيک و شگردهایاجرايی نمايشی فصل يا وجوه مشترکی داشتهاند؟
ــ اگر بخواهم يك تيتر كلی برای موضوعات نمايشنامههايم بگزينم، شايد اين جمله گويا باشد: “دغدغههایانسانهايی كه چارچوبهای تنگِ يك جامعهی سنتگرا و سترون را نمیپذيرند و میخواهند از آن فراتر بروند” . برای من آندسته از انسانها كه در جوامع سنتی به انزوا وادار و به حاشيهرانده میشوند، “اقليت” و يا كسانی كه در موضع اقليت قرار میگيرند، آنها كه “روزمره” نيستند و مرزها را میگشايند، هميشه جذابتر بودهاند. من در اينميان در اكثر اين نمايشها زنان را در مركز آثارم قرار دادهام و همچنين مردانی را كهاز كليشههای رايج “مرد ايرانی” حاضرند فاصله بگيرند و انعطافپذيری در رفتار و كردار را نشانهی ضعف نمیدانند. من نمیخواهم شخصيتهای مثبت و منفی بيافرينم، بلكه میخواهم تماشاگر را به دنيای ذهنی آدمهايی كه در جوامع گلهای، جسارت شكستن كليشهها را پيدا میكنند، نزديك كنم، بدوناينكه بخواهم از آنها “قهرمان” بسازم، چراكه اينان نه قهرمان، بلكه “ضد قهرمان” هستند و درعينحال برای حفظ فرديت خويش، بهای سنگينی میپردازند. از “مرجان” در نمايش “مرجان، مانی و چند مشكل كوچك”، زنی كه نمیخواهد زندگی مادرش را تكرار كند و جرات “نه” گفتن میيابد، تا “مانا” در نمايش “بازیاخر” ، زنی كه به دنبال رد پای زنان تلاشگر در تاريخ سرزمين خويش میگردد، تا خانم ايكس، زنی تبعيدی كه در سرزمينش از همهسو خشونت ديده و تاثير منفی آن حتی در جامعهی ازادی كه در آن زندگی میكند نيز دست از سرش برنمیدارد و فكر خودكشی را در او تقويت میكند، تا “مينا و سودابه” دو زن بازيگر كه يكی در ايران و ديگری در تبعيد است و هر دو به دليل ناسازگاريشان با شرايط حاكم از عرصهی اجتماعی كشورشان حذف شدهاند … اينها همگی انسانهايی هستند كه چيزی به نام “سرنوشت” و تندادن به زور را نمیپذيرند. هرچند كه روزگار بهكام آنان نيست و هرگز نبوده است، اما همينها هستند كه شكستشان در دوران حيات، ضامن پيروزی نسلهای بعدی و تاثير فرهنگیشان غيرقابلانكار است.
… و از نظر قالبها، شگردها و سبکهایاجرايی، تجربههای نمايشیات را چگونه توضيح میدهی؟
ــ برای من نمايش و اثر هنری كه قصدش كليشهشكنی و تابوشكنیاست، نمیتواند در قالب فرمهای بهاصطلاح “ناتوراليستی” خود را بازيابد. من در تئاتر به لحاظ فرم بهدنبال يك زبان هنری هستم كه الزامأ تمام قدرت و توان خود را صرفأ مديون متن نيست، بلكه متن يكیاز اجزای آن را تشكيل میدهد. متن يك مادهی خام است كه در اجرا و تصويرسازی معنای صحنهای میيابد. بهعبارت ديگر من تلاش میكنم تا اقتدار متن را بر عنصر نمايش بشكنم. هرچند كه متن در نمايشهای من نقش مهمی دارد، اما مهمتر از آن عناصر تصويری، تكنيك، نوع بازی، كاراكتريزه شدن اشياء، لحظات سكوت، توليد يك فرم و شكستن آن و همچنين ايجاد فرمهای ديگری كه خود باز بايد شكسته شوند، اجتناب از رعايت “فراز و فرودهای” رايج در درام است.
منظور وحدتهای سه گانه در تعريف ارسطويی از درام، تراژدی و آثار کلاسيک دراماتيک است؟
ــ بله. تئاتر “غير ارسطويی” آنگونه كه برشت آن را تئوريزه كردهاست، وحدت زمان و مكان را در هم میشكند و درعينحال سنت تئاترِ بيانی را كه بر اساس ديالوگ و متن استوار است، به زير علامت سئوال میبرد و در مقابل آن، تلفيق عادلانهی بيان و اجرا را پيشنهاد میكند. منتها بر خلاف برشت كه با وجود تحولی كه در تعريف تئاتر ايجاد كرد، تا پايان بهاصل “روايت” يا “داستانگويی” (كه در جوهر خود سنتی است) وفادار ماند و بر خلاف تمايل برشت به آموزش از طريق تئاتر و همچنين با فاصلهگرفتن از نگرش سياسی برشت كه رگههايیاز دگماتيسم را در خود حملمیكرد، در تئاتر امروز اين سنتهای برشتی نيز مورد پرسش و ترديد قرار میگيرد.
قصد من در تئاتر، آموزش نيست، نسخه صادركردن و تلقين فكر بخصوصی نيز نيست و نبودهاست. من كلأ موضع “دانای كل” را در هنر نمیپسندم. برای من ايجاد پرسش، تلنگرزدن به عادتها و دگمهای فكری و فرهنگی و همچنين گشايش مرزهای تصنعی، اهميت ويژهای دارد. هدف من ازبينبردن بی تفاوتی و ايجاد عكسالعمل است. اين عكسالعمل نمیبايست الزامأ مثبت باشد. مهم اين است كه نمیخواهم يك تماشاگر منفعل كه صرفأ با يك اثر آماده و افكار ازپيش فكرشده روبروست، داشته باشم.
نمايشهای من به صورت “كلاژ” يا بُرشهايی از زمان و يك واقعهی نمايشی اجرا میشود و از خط “داستانی” رايج در تئاتر بيانی فاصله میگيرد. اين كلاژها و برشها، میبايست مونتاژ شود، دركنار يكديگر گذاشتهشود و بنا بر نوع نگاه فردی تماشاگر، يك خط داستانی میيابد. اما ساختار بهگونهای است كه تمام اين برشها، حساب شده و نهاتفاقی، دركنار يكديگر قرارمیگيرد. برخلاف درام كلاسيك كه در آن يك ديوار ميان تماشاگر و صحنه كشيده شده و يك واقعهی صحنهای از اول تا بهآخر تنها يك برداشت از يك واقعه را به نمايش میگذارد و در نتيجه تماشاگر را در موضعی “غير خلاق” و “غير فعال” قرار میدهد، در نمايشی كه من كار میكنم، شركت فعال تماشاگر، تمركز و البته ايجاد جذابيت و پيروی از يك زيبايیشناسی خاص كه تماشاگر را به مشاركت در كنارهم قراردادن اجزا، ترغيب میكند، نكتهی بسيار مهمیاست. اين نوع تئاتر را تئاتر “پسابرشت” هم مینامند، چراكه آن نقد و ديدگاههای انتقادی برشت به تئاتر پيشاز او را میپذيرد و حتی بسياری از پيشنهادهای او را در بهكارگيری تكنيك بازی … میپذيرد، اما به پاسخی كه برشت در پرداخت فرم و محتوا يافت، بسنده نمیكند.
دو نمايشی کهاز نويسندگان ديگر عرضه کردهايد از اين ديدگاهها که به آنها پرداختيد، چگونه آثاری بودهاند؟ در آنها هم خط فکری و از نظر نمايشی راه مشابهی را دنبال کردهايد؟
ــ بلی و خير. آنچه به فرم برمیگردد كمابيش همان خط كاری خودم را دنبال كردهام، اما به لحاظ محتوا هر يك از ايندو مسير ديگری رفتهاند. موضوع هر دو اتفاقا بازسازی رفتار و كردار همان “اكثريت” بوده، منتها از زاويه انتقادی. همچنين يكیاز ايندو نمايش (سه نظر دربارهی يك مرگ)، اصلا نمايشنامه نبود، بلكه يك مجموعه داستان بود كه من آن را به يك كلاژ نمايشی تبديل كردم.
با اين ترتيب ميتوانيم بگويیم «نيلوفر بيضايی» سبک ويژه خود را پيدا کرده يا هنوز در حال تجربهکردن و در مرحله آزمون و کشف و راهيابی چه در نمايشنامهنويسی و چه کار اجرايی ــ طراحی و کارگردانی ــ تئاتر است؟
ــ تجربه و آزمون و كشف، بخش بسيار مهمی از كار نمايشی مرا تشكيل میدهد و معتقدم زمانی كهاين عناصر و مهمتر ازهمه اين حس كنجكاوی و جستجو در من نباشد، بايد كار تئاتر را كنار بگذارم. هر كار جديد، يك جستجو و كشف جديد است و تلاشیاست برای گسترشدادن فرم و مفاهيم و همچنين افزودن بر تجارب پيشين. با اينهمه من در اين جستجو، مسير ويژهی خودم را طی میكنم كه همان امضای شخصی كارگردان پای اثر است و آن را از آثار ديگران متمايز میكند.
با توضيحاتی که درباره خودت و دلمشغولیهايت به عنوان يک انسان، و کارهايت به عنوان يک هنرمند و يک انديشه گر اهل جستجو و پژوهش دادي؛ حالا درباره کار نمايشی تازهات «بوف کور» اثر جاودانه «صادق هدايت» گفتگو کنيم. کی و در چهحال و احوالی اولين بار «بوف کور» را خواندی و چه اثری بر تو گذاشت؟
ــ تا آنجا كه به خاطر میآورم، اولين بار كه بوف كور را خواندم، ١٤ ساله بودم. چيز زيادی از آن دستگيرم نشد و ازآنجا كه اصلأ در فضای فكری ديگری بودم و چون در آن سن و سال تلاش میكردم كه زنده بمانم، نمیتوانستم با فضای فكری راوی بوف كور ارتباط برقرار كنم. بار دومی كه بوف كور را خواندم، ١٩ ساله بودم و در خارج از كشور. تازه داشتم زندگی تنها را تجربه میكردم و برای همين اينبار فضای فكری بوف كور برايم ملموستر بود. اما همچنان جزو آثار مورد علاقهام نبود. بار سوم ٢٥ساله بودم و داشتم دوران پايانی تحصيلات را میگذراندم. در اين مدت دانش ادبیام و همچنين آشنايیام با اساطير گستردهتر شده بود و بيشتر با تاريخ مملكتم و دورانی كه هدايت در آن میزيسته، آشنا شدم. مهمتر از همه تجاربی بود كه پشتسر گذاشته بودم . زندگی در تبعيد با همهی دشواريهايش در بسياری زمينهها راهگشاست. چون اين امكان را برايم به وجود آورد كه بتوانم با فاصلهای كه لازمهی رسيدن به تعمق است با گرفتاريهای فرهنگی سرزمينم روبرو شوم. تا زمانی كه در بطن وقايع زندگی میكنيم، امكان فاصله گذاری و انديشيدن برايمان وجود ندارد و بيشتر پيرو حسهايمان هستيم تا منطق. من در اينجا بود كه توانستم با فاصله به “خود تاريخی”ام بنگرم.
توانستم بدون هراس و سانسور و تقدسگرايی كاذب و “مردم پرستی” بیاساس با جامعهای كه “خرافات، اوهام و دينپرستی كاذب و همراه با تزوير” كه بهاين روز سياه نشانده بودش، بهطوری كه انگار مسخ شده بود، جامعهای كه تضادها و تناقضهای گاه حلنشدنی را با خود حمل میكرد و به جای انديشيدن، ترجيح میداد راه سهلتر اعتقاد به “دست غيب” را برگزيند، آشنا بشوم. آنجا بود كه با سرگردانیِ تاريخیِ ايرانی آشنا شدم و دانستم كه چرا راوی بوف كور نمیداند كه كجاست و اين چند وجب خاك كه رويش ايستاده، مال نيشابور، بلخ يا بنارس است. آنجا بود كه راوی بوف كور برايم مانند همان نقاش كوزه كه سالها پيش از او میزيسته، همزاد و همدرد من شد.
در طول شش ماهی كه با اين متن درگير بودم تا آنرا به صورت نمايشنامه در بياورم، دنيای راوی، دنيای ذهنی هدايت و اين “دردهای باورنكردنی” جزئی از من شد. يعنی متوجه شدم كهاين دردها هميشه جزئی از من بوده، اما نخواستهام وجود واقعیشان را بپذيرم. بوف كور با وجود اينكه فضايی سوررئاليستی و موقعيتی بين خواب و بيداری را ترسيم میكند، اثری بسيار واقعیاست. در بوف كور، شوق مرگ نتيجهی عشق سرشار به زندگیاست، آنگونه كه بايد باشد. هدايت با فرهنگ و تمدن غرب آشنايی داشت و از فرهنگ غرب، نه تجملات و ظواهر را، بلكه دانش و بينش و انسانگرايی و عقلگرايی، توليد و پيشرفت را به خوبی میشناخت. او درعينحال شديدأ ايرانی بود و آرزو میكرد كه سرزمينش از قرون وسطای خويش بيرون بيايد. آرزويی كه عملیشدنش ناممكن به نظر میرسيد. بوف كور جزو آندسته از آثاریاست كه برصحت اين ادعا كه “شخصیترين آثار ادبی، اجتماعیترين آنها هستند” صحه میگذارد. بوف كور دنيای فكری انسانی را ترسيم میكند كه نمیخواهد “رجاله” باشد اما در دنيای رجالهها و لكاتهها دو راه بيشتر ندارد، يا اينكه مانند آنها بشود و يا اينكه در انزوا و تنهايی بميرد. هدايت، از افكار و دنيای ذهنی “نقاش بیذوق و بيچارهی جلد قلمدان” يك شاهكار میسازد. زندگی، تاريخ، اسطوره، مذهب، خرافه، همه و همه با تمام پيچيدگيهايش در بوف كور مجال میيابد كه مسيری كه طی كرده دوباره بپيمايد و بهاوج پوچی برسد. مادر و دايه و عمو و پدر و لكاته و زن اثيری و قصاب و پيرمرد خنزرپنزری و حكيمباشی، همه بخشهايی از خود راوی هستند كه میخواهد اين دور تسلسل موروثی را ازهم بدرد، اما نمیتواند، اما نمیشود. مرز ميان خواستن و نتوانستن درهم میريزد.
با کارهای ديگر «هدايت» پيش از اينکه «بوف کور» را برای نخستين بار بخوانی آشنا بودی؟ اگر چه «بوف کور» به گمان من در ميان آثار هدايت و حتا در ادبيات ايران اثری به غايت استثنايی، ويژه و کمتايی است، اما آشنايی با ديگر آثار «هدايت» برای خوانش و درک «بوف کور» مدديار شما شد؟ اگر اينطور بوده به چه شکل و چگونه؟
ــ بله، “توپ مرواری” و “حاجیاقا” و “علويه خانم” و “داش آكل” و “سه قطره خون” و “زنده به گور” را خوانده بودم. در زنده بگور كه هدايت آن را ٦سال پيشاز بوف كور نوشتهاست، به لحاظ محتوا شباهتهای زيادی با بوف كور وجود دارد، اما ازنظر سبك و تكنيك نوشتاری و حتی زبان، با هم متفاوتند. به نظر من ويژگی بوف كور در اين است كه هدايت توانسته در آن به يك سبك و ساختار ادبی متناسب با محتوا مجهز بشود.
پس از خوانش اول «بوف کور»؛ به چه سبب و انگيزهای دوباره اين اثر را خواندی و اينبار و بعد از آشنايی بار نخست چه حسی پيدا کردی؟ چه ارتباطی توانستی با اين اثر، با شخصيتها و وقايعی که «هدايت» در «بوف کور» تصوير کرده پيدا کنی؟
ــ بار دومی كه بوف كور را خواندم، ١٩ ساله بودم و وضعيت زندگی تبعيدی خودم، باعث شد كه دوباره به سراغ بوف كور بروم. تصاوير قوی و توصيفهای عجيب و درعينحال بسيار جذاب اين اثر، مرا ترغيب میكرد كه دوباره و دوباره و هر بار زوايای ديگری از اين اثر را بجويم و تا حدودی بيابم. بار سومی كه بوف كور را خواندم، سمبلها برايم مفهوم داشت. میدانستم كه گل نيلوفر، گل آفرينش است و بودنش در دستان زن اثيری كه تصويریاز “آناهيتا” يا زن- خداست، اتفاقی نيست و عشق راوی به زن اثيری را نتيجهی وقوف هدايت به بودن بخش زنانهی وجودش يافتم. لكاته را تصويریاز “جهی” يافتم و بساط كهنهی پيرمرد خنزرپنزری را با آن هيبت موحش و “كلمات عربی” كهاز لای دندانهای زردش زمزمه میكند، اجماع اوهام و چيزهای كهنه و ازكارافتاده از اسطوره زيستهايی كه تنها كاربردشان حفظ “ايستايی فرهنگی” ماست. پس بوف كور علاوه براينكه از بنبست جامعه سنتزده و واپسگرا و همچنين انزوا و اضمحلال “فرد” در چنين مناسباتی میگويد، لايهای ديگر از ميان لايهها و وجوه بسيار، تودرتو و درعينحال مرتبط با يكديگر نيز دارد.
چگونه و براساس چه انگيزه و چه دلايلی « بوف کور» را برای يک کار نمايشیانتخاب کردی؟ آيا در شرايطی که ما امروز در آن روزگار میگذرانيم، ضرورت ويژهای برای مطرح کردن «بوف کور» و اجرای صحنهای آن احساس کردهای؟
ــ در وهلهی نخست آنچه برايم اهميت داشت، اين بود كه به نظرم “بوف كور” با شرايط روحی و بنبستی كه جامعهی ما در آن گيركردهاست، بسيار نزديك است. بوف كور در حين اينكه اثری درونگراست، تاثير جامعه و محيط بيرونی را مد نظر دارد. ما در مرحلهی پرسش و شك و بحران فكری قرار داريم و بوف كور گزارشیاست از يك بحران. درعينحال اهميت بوف كور در اين است كه به دنبال مقصر نامعلوم نمیگردد، بلكه ما را به بازنگری در “خود” فرا میخواند. برای خروج از بحران بايد با آن دست و پنجه نرم كرد و درگير شد. متاسفانه در فرهنگ ايرانی بيشتر فرار از بحران مرسوم بودهاست. انگار نينديشيدن به بحران يا ناديده گرفتن آن، راه سهلتری بودهاست.
طرح کلیتان برای اجرای نمايشی «بوف کور» از چه قرار است؟ به نظرتان اين اثر چه ظرفيتهای دراماتيک و نمايشی دارد؟
ــ تصاوير بسيار قوی و قوهی تخيل در اين اثر بسيار برجستهاست و بهروی صحنهبردن آن برای يك اهل تئاتر، از يكسو آزمونی بسيار دشوار است و از سویديگر خلاقيت بسيار میطلبد. ما تمام تلاش خود را میكنيم تا از اين آزمون سرفراز بيرون بيايیم. نتيجه برای خود من هم ناروشن است و كنجكاوم ببينم به كجا خواهيم رسيد.
بهنظر من تا آنجا کهاين شاهکار را میشناسم، اجرای آن در قالب يک اثر نمايشی کاری بزرگ و چالشی همه جانبه و بسيار جدی برای يک هنرمند صحنه است. در اين باره چه گمانی داری؟ با اينکه بايد بگويم آثار «هدايت» دست کم بسياریاز نوشتههایاين نويسنده از پيرنگها، تصاوير و رگههای بسيار قوی دراماتيک برخوردارند … از نمونههای خوب آنها “داش آکل ” است.
ــ حق با شماست. من اصولا آدم راحتطلبی نيستم و نبودهام . پس اين كار دشوار و درعينحال بسيار جذاب را كه میدانم مدعيان بسياری دارد، آگاهانه برگزيدهام. میدانيد كه خوانندهی يك اثر بودن، با اجرای نمايشی آن، يعنی درگير شدن با آن با پوست و گوشت و خون، بسيار متفاوت است. به عنوان خواننده، هرچند وارد اين فضا میشويم، اما میتوان با آن نوعی فاصلهگذاری كرد. به عنوان كارگردان يا بازيگر، نمیتوان در اينحد باقیماند، بلكه بايد ماهها با آن زندگی كرد .
چه کسانی با شما در اجرای «بوف کور» همکاری دارند؟ چه امکانات ابزاری برای اجرای کار در اختيار داريد؟ امکانات انسانی و عملی که داريد همه آن امکاناتی است که برای هرچه بهتر عرضهکردن کار تازهات لازم داريد و پيشبينی کردهايد؟
ــ بوف كور را حدود دو ماه و نيم با سه بازيگر كار كردم. اما در طی كار متوجه شدم كه با اين تركيب، كار در حد انتظار من پيش نمیرود و ناچار شدم كه راهم را از دو بازيگر جدا كنم. در حال حاضر همكاران من در اين كار منوچهر رادين، هرمين عشقی و فرهنگ كسرايی هستند. آقای رادين كه من احترام زيادی برای ايشان قائل هستم، يكیاز نمايشنامهنويسان خوب دههی چهل و پنجاه ايران است كه در ضمن، بازيگر و كارگردان تئاتر نيز بوده و هست. نكتهای كه احترام مرا بهايشان به عنوان يكیاز تئاتريهای قديمی و باتجربه چند برابر میكند، اين است كهايشان به عنوان بازيگر بسيار خلاق و انعطافپذير هستند و با هم ديالوگ سالم و درعينحال خلاق داريم. همين نكته دشواری اختلاف سنی زياد ميان من و ايشان را برداشتهاست. هرمين عشقی، كار تئاتر را در سالهای ٩٤ و ٩٥، در حاليكه فقط ١٨ سال داشت و تازه از ايران آمده بود، با بازی در كارهای من شروع كرد و امروز، بازيگری توانا و بسيار با استعداد و جدیاست. فرهنگ كسرايی، اهل قلم و اهل تئاتر است. داستان مینويسد و درعينحال حدود ١٦ سال است كه بهعنوان بازيگر و در سالهای اخير به عنوان كارگردان، كار تئاتر كردهاست. فرهنگ با آثار هدايت بسيار آشناست و خودش نيز يكی دو سال پيش “طوفان عشق خون آلود” هدايت را كار كرده بود. شرايط كاری ما مثل همهی كارهايی كه در غربت و بدون حمايت انجام میشود، بسيار سخت است، اما در اين سالها آموختهايم كه عليرغم اين شرايط، تلاش كنيم تا به بهترين نتيجهی ممكن برسيم. اصرار من همواره بر اين بوده كه سختی شرايط را بهانهای نكنيم تا كم تلاشیهای خودمان را پنهان كنيم، بلكه با تمام نيرو و عاشقانه و با خلوص كار كنيم و كاری در حد معيارهای حرفهای ارائه بدهيم و قدمی به جلو بگذاريم.
اگر اين کار آنگونه كه طرح آن را ريختهای در برآيند نهايی عرضه شود، در کاروندتان به عنوان نمايشنامهنويس، کارگردان و طراح چه جايی خواهد داشت ؟ بهگمان من تا آنجا که کارنامه تئاتری شما و گروه «دريچه » نشان میدهد اجرای « بوف کور » نقطه عطفی در سير فعاليتهای شما به شمار میرود. گمان خودتان چيست؟
ــ همينطور است. اما تا زمانی كه كار اجرا نشده، مايل نيستم كه زياد در اين مورد فكر كنم. من در كارنامهی هنریام يك خط را دنبال میكنم و برايم مهم است كه هر نمايش جديدی را كه كار میكنم، گامی بهجلو باشد. از درجازدن و تكرار خود بيزارم و تازمانی كه حس كنم، خلاقيتی در من هست كه میتواند گسترش بيابد و بهقولی اين سرچشمه هنوز خشك نشده، اين كار را دامه خواهم داد.
گمان میکنيد تماشاگران با « بوف کور» بر روی صحنه چه رابطهای برقرار کنند؟ به عبارت ديگر شما در کار صحنهایتان با چه نگرشی «بوف کور» را ارائه خواهيد داد؟
ــ اجازه بدهيد در اين مورد فعلا چيزی نگويم و صحبت در اين باب را به بعد از اجرای كار موكول كنيم.
بعد از چهار اجرای اولی که خواهيد داشت، بعد کی و در کجا نمايش بهاجرا گذاشته خواهد شد؟
ــ بوف كور در تاريخ ٣٠ اكتبر در فرانكفورت اجرا خواهد شد و يك هفته بعد در شهر ماينس و با همكاری يك تئاتر معتبر آن شهر به صورت دو زبانه (فارسی ــآلمانی) اجرا خواهد شد. در حقيقت كارگردان و سه بازيگر آلمانی از آن تئاتر به ما خواهند پيوست و اجرا را با هم تنظيم خواهيم كرد. همچنين در تاريخ ٢٦ نوامبر در كلن و ١١ دسامبر درهامبورگ اجرا خواهيم داشت. ٢٦ فوريه سال آينده به برلين و بعد از آن احتمالا به مونيخ و پاريس نيز خواهيم رفت. بعد از اين اجراها بسته بهاينكه كار به شهرها و كشورهای ديگر دعوت بشود يا نه، در مورد اجراهای ديگر، سال آينده تصميم خواهيم گرفت.
پيروز باشيد.