متن بانو در شهر آينه

متنی برای اجرای نمايشی

نويسنده : نيلوفر بيضايی

  

كليه ی حقوق اين متن نمايشی برای نويسنده محفوظ است.( ١٩٩٤ )

مشخصات كامل اجرايی اين نمايش را می تولنيد در بخش “نمايشنامه های اجرا شده“ بيابيد.

اين متن در سال ١٩٩٨ توسط نشر باران (استكهلم) چاپ شده است.

 

اپيزود ١

همه ی بازيگران برروی صحنه . نور موضعی . زن ١ در زير منبع نور ايستاده است . بقيه صحنه تاريك است و كم كم روشن می شود .

در نخستين روزها كه هر آنچه بدان نياز بود نيك پرورده شد ،

در آن روزها كه آسمان از زمين جدا شده بود

و نان كه در خانه های زمين پخته شده بود ، چشيده شد ،

هنگامی كه به شهبانوی كارنده ی زمين ، جهان زيرين برای فرمانروايی داده شد ،

او بادبان برافراشت .

او به قصد جهان زيرين بادبان برافراشت .

در نخستين روزها ، در نخستين روزهای راستين ،

در نخستين شبها ، در نخستين شبهای راستين ،

در نخستين سالها ، در نخستين سالهای راستين ،

او بادبان برافراشت .

پدر بادبان برافراشت .

شنهای كوچك به سوی او پرتاب شدند ،

آبهای دريا سينه‌ی زورق را دريدند ،

و در جهان شوری از خشم برخاست .

ديگر هيچ چيز در جای خود نبود .

زمين و آسمان بر هم ريختند ،

و زمين بكر به انكار عمر جوانش برخاست .

در اين هنگام زنی هراسان از اين آشفتگی، از مرگ ،

درخت را از رودخانه بر گرفت و چنين گفت:

“من اين درخت را به سرچشمه هستی خواهم برد .

من اين درخت را بر زمين خشمگين خواهم كاشت . “

زن با دست خويش درخت را پرورد .

او با پای خويش خاك گرد دزخت را كوبيد

و با خود انديشيد :

” چند گاه خواهد انجاميد

تا من بی هيچ دلهره به يك لحظه آرامش دست يابم؟”

سالها گذشتند

پنج سال ، ده سال ، دهها سال .

درخت ستبر شد اما پوسته اش نشكافت .

پس آنگاه مرغی با سرشير و پنجه عقاب

در ريشه های درخت لانه كرد و تاريكی در تنه ی آن جای گرفت .

زن جوان گريست .

زن چه فراوان گريست …

مرد اين رز م جوی دلاور به ياری زن شتافت .

زره خويش را گرد سينه بست ، تبر زين و زين آهنين بر گرفت و مرغ دهشتناك را فرو كوبيد .

زن از ريشه های درخت بستری برای مرد ساخت .

او از بلندترين شاخه ی درخت ماوايی برای مرد ساخت .

و سپس شستشو كرد و خود را با روغن معطر آغشت .

تن را با ردای سپيد پوشاند .

جهيز خويش آماده ساخت .

گردنبندی از دانه های مرواريد بر گردن آويخت .

مهر خويش در دست گرفت .

مرد دست در دست زن نهاد .

مرد دست بر قلب زن نهاد .

چه شيرين است خفتن دست بر دست ،

و شيرين تر خفتن قلب بر قلب .

و آنگاه زن ، اين شهبانوی آسمان به او گفت :

“در جنگ رازدار تو خواهم بود .

در نبرد زره دار تو خواهم بود .

جمع پشتيبان تو خواهم بود .

تو شايسته ای كه پيوسته بر تخت شاهی سرافراز باشی . “

و آنگاه كه مرد بر تخت شاهی بنشست ، به زن گفت :

” محبوب من ، تو دختر كوچكی خواهی بود ،

و من بر تو نيز فرمان خواهم راند .”

زن اين شهبانوی زمين ، اين بانوی آسمان ،

خميده شد و باز خميده تر .

زن جسمی ناتوان شد .

يك تكه گوشت گنديده و به ديوار آويخته .

افسوس ‍‍ ‍‍!

جان من از بر زمين و از بر آسمان آتش گرفته است .

بانوی من ، بانوی شهر ماتم زده ی من .

تو ای كارنده ، پرورنده ، به بار آورنده ،

چه هنگام باز خواهی گشت ؟

اپيزود ٢

زن و مردی در مقابل يكديگر ايستاده اند . هر يك كلاهی بر سر دارند كه صورتشان را پوشانده است . آنها بصورت مكانيكی يكديگر را نوازش می كنند . بخشهايی از شعر فروغ فرخزاد خوانده می شود .

همه ی هستی من

آيه ی تاريكی ست

كه تو را در خود تكراركنان

به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد .

من در اين آيه تو را آه كشيدم ، آه .

من در اين آيه تو را

به درخت و آب و آتش پيوند زدم …

 

اپيزود ٣

١زن و ١مرد روبروی يكديگر ايستاده اند و به چشمان يكديگر خيره گشته اند . حركاتی يكسان انجام می دهند.

مرد :به من بگو كجا و چگونه خود را بيابم .

زن   : چشم ، چشمان . به قرنيه ی چشمان من بنگر و دريابشان ، چرا صادق ترين بازگوكنندگان يك لحظه اند . لحظه ای كه تو خودی . بی هيچ پرده ای ، بی هيچ حصاری.

هر دو   : پس بنگر به تصويری روان ، جاری ، آبی .

مردی با پارچه ی سياهی بر سر و كتابی در دست در ته صحنه ايستاده . مرد با ديدن او ناگهان می ترسد و پشتش را به زن می كند .

مرد : آن مرد با ردای سياه بر تن و كتاب خدا در دست به من گفت : ‌‌‌‌هرگز در چهره ی زنی خيره نشو .

زن   : به من بنگر . به چشمان ، تا راز را دريابی .

هر دو :     زاده شدن برای ديدن

           زاده شدن برای نگريستن

           ديدن ، ديدن ، ديدن .

           خود را در او ديدن .

         آه ، چه زيباست جهان

           من به دوردست خيره می شوم

           من به نزديك خيره می شوم

         و با ديدن در می يابم تو را

           و دوستت می دارم بدانگونه كه خود را .

 

اپيزود ٤

زنی در وسط صحنه بر روی زمين نشسته و زانوان خود را در بغل گرفته است . بقيه دور او را احاطه كرده اند .

اينك می آيند هزار هزار

با نگاههای مبهوت

آنها به تماشای مرگ می آيند

وسط ميدان زنی تا نيمه تن در گودالی فرورفته فرياد می زند

و جماعت با چشمان دريده

خيره شده است به حقارت روح او

و تلاشی جسم او

و در دستها و نگاهها

بی تفاوتی موج می زند

ببين

به هر سو خون می پاشد

آنها روی برمی گردانند

و راهی خانه های كوچك می شوند

انسانهای كوچك

آن شب براحتی با زنانشان همبستر می شوند

با رويای زنی

كه می شود او را به طرز فجيعی به قتل رساند

و بعد به زندگی ادامه داد .

 

اپيزود ٥

نور آبی . همه بر روی صحنه .

شب هنگام كه ستارگان به آسمان روشنی می بخشند

بانوی شب در آسمان پديدار می شود

بانوی من از آسمان نظاره گر است

او پيكر خود را در آب روان می شويد

جامه ای سپيد و زرين بر تن می كند

طوقی زرين بر گردن می آويزد

او از بلندترين نقطه به سوی زمين شتافته است

سراسر كرانه ی دريای فراخ به جوش آمده است

و او دارای هزار درياچه و رود است

بانو

پيام آور عشق است بر روی زمين

سپيد آبی را می پوشاند

او می رود ، می رود ، می رود

بانو می رود

سكون او مرگ اوست

 

اپيزود ٦

همه بر روی صحنه . مضطربند . با نيم پرشهايی به سوهای مختلف می پرند . نگاههايشان مرتب با يكديگر تلاقی می كنند .

چشمان كنجكاو

چشمان مضطرب

زندگی در جريان است

بايد ديد

ديدن بايد آموخت

زندگی در جريان است

می توان ديد

می توان تصوير كرد و ديد

آنچه را كه هرگز به چشم نديده ايم

می توان ديد

ديدن

ذهن ما شايد جايی باشد

جايی ديگر

با چشمان می توان حس را ديد

حس ، دانستن است ، حدس زدن ، پنهان را ديدن

ديدن

آفريدن ، ديدن است .

 

اپيزود ٧

همه بر روی صحنه .

نگاه كن

بانو را بنگر

او پيوسته می رود

او توقف نمی داند

آنها نه يك ، نه ده ، و نه هزار

حيات خود را در مرگ او می بينند

و دست بر گرز و تبر زين و كمان

او را كژدم می خوانند

آنها گفتند : هر چه بلاست از او برسد .

آنهاروح او را مرده خواستند

آنها او را جسمی ناتوان خواستند

كه خود را و هر چه زندگی ست

ناديده گيرد

آنها گفتند : ما را بر تو تسلط و حق نگهبانی ست

آنها گفتند : تو تنها كشتزاری و ما كشتگران

آنهاهزار هزار

با تيرها و كمانها

بالهای بانو را نشانه گرفتند

بانو با دو بال عظيم خونين

از پهنه ی آسمان بر زمين افتاد

او اما هنوز زنده بود

آنها می دانستند كه خدايان را مرگ نيست

آنها او را به ميان آتش انداختند

او از ميان آتش گذشت

و هنوز بود

آنها به او حمله ور شدند

بانو

اندك اندك خميده شد

و باز خميده تر

بانو جسمی ناتوان شد

يك تكه گوشت گنديده

آويخته بر ديوار

بانو كوچك شد

و باز كوچك تر

تا ديگر ديده نشد

بدر نو ، بدر فزاينده ، بدر كامل

كاهيده شد

بدر كامل ، به دو نيمه شد

 

اپيزود ٨

در زن و يك مرد بر روی صحنه .

او دختركی بود خرد

با دو موی بافته بر روی شانه ها

او ، دخترك ، عروسكی در دست داشت

پدر بر چهره ی مادر كوفت

خون جاری شد

دخترك را لباس سپيد بر تن كردند

چهره اش را دستی بی مهارت بزك كرد

دستان كوچكش را

دستانی سخت و بزرگ به هم فشردند

اشك از چشمان دخترك جاری شد

اشك از چشمان زن جاری شد

بوی خون فضا را پر كرد

و لبخند ديگر هرگز بر لبان زن ننشست

كودكان بيزاری مادر را عشق معنی كردند

و عشق خود بيزاری شد .

 

اپيزود ٩

زنی در جعبه ای نشسته . دو زن ديگر به جلو می آيند .

زن زندان را باور كرد

و اين آغاز فاجعه بود

زن باور كرد كه ديگر هيچ راهی نيست

و اين آغاز مصيبت بود

آنروز در بيابان

اسبی سپيد در جستجوی دريا بود

آن در زن اسب را ديدند

يكی به سوی اسب رفت

ديگری بر جای ماند

يكی سركشی اسب شد

ديگری اطاعت او .

 

اپيزود ١٠

همه بر روی صحنه .

كودك پر از سوال بود

اما آنها پذيرفته بودند

پرسش برای چه ؟

آنها كودكی خود را

سالها بود كه در چاله ها دفن كرده بودند

كودك پرسيد : ماه چرا هست ؟

                 عشق چرا نيست ؟

                 انسان چرا می كشند ؟

و هرگز پاسخی نشنيد

كودك اشياء را لمس كرد

او آتش را لمس كرد

او آب را لمس كرد

او جسم برهنه ی خود را لمس كرد

آنها كه ديگر بدنبال هيچ چيز نمی گشتند

آنها كه همه چيز را پذيرفته بودند

با تازيانه ها بر بدن او كوفتند

و آن مرد با ردای سياه بر شانه

و كتاب خدا در دست ناظر بود

كودك درد را لمس كرد

او وحشت را لمس كرد

و ديكر هرگز نپرسيد

او حتی در خلوت

در تنهايی

می هراسيد

كودك بزرگ نشد

او كوچك شد

او كوچكتر شد

او تازيانه ها را از ياد نبرد

…………………….

انسان چه مغرورست

انسان چه زيباست

همواره می انديشم

همه چيز بيكباره به دو نيمه می شود

تنها كودكان می دانند

مرگ چيست

درد چيست

ترس چيست

و من از خود می پرسم

كجاست ارتباط ميان زيبايی ، حس و رويا ؟

 

اپيزود ١١

زنی هراسان بر روی صحنه .

بياد آور

بياد می آوری ؟

ما نفسهامان را حبس كرديم

چه كسی بيش از همه؟

اين آيا مرگ ماست ؟

يا كه ما بر جای نشسته ايم

با نفسهای حبس شده

تا ببينيم چگونه است نبودن

ديروز ديدم

زن با سرانگشتان خطی می كشد در فضا

از سر شانه

به سوی بالا

به نرمی

تنها خطی در فضا .

…………..

نه ، من اينكار را نكردم

اين بازی تو بود

در سكوت رود سياه

در خواب ابدی ستارگان

شيرين با چهره ای پريده رنگ می آيد

آهسته ، آرام

شيرين بودن

آهسته رفتن

با پوششی بلند بر سر

هزاران سال است كه شيرين می آيد

با قدمهای سنگين

مجنون به سرزمين مرگ سفر كرد

و ديگر بازنگشت

او گمان می كرد

عشق يعنی يكی شدن

برای هميشه ، تا ابد

و من در خانه ماندم

بيوه ای با قلبی تنها

صدای قدمها

صدای قدمها را می شنوی ؟

صدای بستن چمدان را می شنوی ؟

صدای به هم خوردن در

ما تو را ترك می كنيم

اشك بر گونه ها می نشيند

تنهای من

تمام زندگی تو كبوتری می شود سوخته بال

سرگشته در فضا.

جهان من جهشی گرفت

من اما در خانه ماندم

نفهميده ؟ محصور دروغ گشته ؟

با سر به دره ای عميق پرتاب شدم

تو بهتر می دانی

تو می انگاری كه هميشه بهتر می دانی

من اما تصويرم را هرگز برنگزيده ام

من بارها اين تصوير را كشته ام

و هنوز هست

بايد می پذيرفتم

پوسته را دريدن نتوانم

اين است حقيقت

بجز اين همه گزافه

من سالهاست لباس شيرين بر تن می كنم

به من بگو اين زيباترين جامه ی من است

من اين جامه را

هرگز به دور نخواهم افكند

از آنچه زيباست در نظر ديگران

بريدن آسان نيست

بار سنگينی ست ، بار سنگينی ست

بی زبانی ، بی زبانی…

 

اپيزود ١٢

زنی با مو های سفيد و لباسی شبيه به لباس ديوانگان بر روی صحنه .

آن روز زن را انديشه رها نمی ساخت

او به ياد آورد

روزهای جوانی را .

آن روز كه او را لباس سپيد بر تن كردند .

و بزك صورت .

و دستهای كوچك در دستان بزرگ .

و يك دنيا وحشت .

و صدای طپش قلبها .

زن خود را به عقب كشيد .

مرد به او هجوم برد .

مرد لباس سپيد را بر تن زن دريد .

رنگ خون ن بوی خون ، و صدای نفسها .

زن چشم فرو بست .

زن از درد وحشت كشيد .

و اين حس شهوت را در مرد چند برابر ساخت .

از آن شب سالها می گذرد .

و زن سالهاست كه هر شب از وحشت جسمی وزين ،

تا نزديك صبح رشته های نخ را به هم می بافد .

……………………….

چرا آرزو كنم ،

آنچه را كه به دست آوردن توانم ،

بی هيچ تلاشی .

تنها بايد انجامش دهم .

كمی كار .

حق با من بود ، تا امروز صبح .

انگار جنگ در گرفته است .

از فاتحان هرگز رمز پيروزی پرسيده نمی شود .

سوال تنها برای باختگان است .

اپيزود ١٣

بانو باشكوه تر از هميشه ،

از بی نهايت به سوی ما آمد .

با دستهای گشوده .

بانو ، اين غرور زمين ،

با قدمهای استوار ،

آمد ، آمد ، آمد .

ببين ،

در آن سوی او می آيد .

او ، با ردای سياه بر شانه ، كتاب خدا در يك دست ،

و پوششی سياه در دست ديگر ،

از آن سوی زمان می آيد ،

به سوی بانو ،

نگهبان زمين بر پهنه ی آسمان .

او آمد .

بانو لحظه ای ايستاد .

بانو مغرورتر از هميشه ،

با گردنبندی از مرواريد بر گردن ،

و گوشوارهای زمرد ،

و با حريری سپيد بر تن ،

از هميشه باشكوه تر بود .

او در مقابل بانو ايستاد .

او عظمت بانو را تاب نياورد .

او پوشش سياه را بر سر بانو انداخت .

او وحشت خود را از بانو ،

در پس نقابی سياه پنهان كرد .

……………………..

اينك ، شكوه بانو راببين ،

پوشيده در نقابی كه كس را از آن رهايی نيست ،

مگر به بهای گزاف گزيدن تنهايی ناگزير .

بانو اما اگر تن دهد ، مرگ را گزيده .

پس چاره اش نبود ،

جز گزيدن تنهايی ، با آغوش باز !

 

اپيزود ١٤

١مرد بر روی صحنه . دو زن . ١ مرد ديگر پشت سر او ايستاده اند . حركات مرد بسيار ظريف و پراحساسند .

مرد پذيرفته بود كه بی پروايی در قهرمانی نيست .

او يقين داشت همواره كودكی بوده است ، جويای آغوش مادری .

او در برابر بانو زانو زد و گريست .

او از نياز گفت و پنداشت كه عشق را می گويد .

او از ناتوانيهايش گفت .

او گفت و گفت و گفت .

او گريست و گريست و گريست .

مردمان كه از كنجكاوی شنيدن صدای مردی به گرد او اجتماع كرده بودند ،

به داد آمدند .

آنها او را زن خواندند .

و براستی كه هيچ ناسزايی بجز اين تحقير او را معنا نمی كرد .

آنها به او گفتند : “مرد نمی گريد. مرد بايد كه پهلوانی باشد ناجی انسانها ،

يا كه سرداری جنگجوی در ميدان نبرد . “

آنها او را آنچنان كشتند كه ديگر مردان همه ،

حتی آنان كه بر اين باور نبودند ،

قهرمانانی نام آور شدند .

قهرمانان تنها در خلوت می گريند .

اپيزود ١٥

دخترك عروسك را به قلب خويش فشرد .

او عروسك را دوست می داشت .

زن و عروسك ،

گفتن نمی دانستند .

زن و عروسك ،

ديدن نمی دانستند .

زن و عروسك ،

رفتن نمی دانستند .

نگاهها در آينه ها نه دنبال تصويرها می گشتند .

زن و عروسك تمام روز در آينه ،

نه خويش را ن

كه يكديگر را نظاره می كردند .

و آرزو ، و تمنا ، و خواستن ، و حتی نخواستن يك به يك رنگ باختند .

زن و عروسك ،

سنگی به سوی آينه پرتاب كردند .

و آينه ها ،

قطعه ، قطعه ،

زنها و عروسك ها بودند .

زنها و عروسك ها ،

هر يك طنابی بر گردن آويختند ،

و به فضا پرتاب شدند .

آنها معلق در فضا ،

پرواز را تجربه كردند .

پرواز جمعی .

 

اپيزود ١٦

به من بگو ، مادران از دختران چرا اينچنين بيزارند .

مادران شايد ، دختران را تكرار می بينند ، تكرار .

به من بگو ،

زنان از زنان چرا اينچنين بيزارند .

آن روز كه زنی را به دار آويختند ،

آن روز كه زنی را قطعه قطعه كردند ،

زنان نظاره گر دست در دست يكديگر نهادند و مرگ را رقصيدند .

در اين هنگام ،

زنی تنها ، ايستاده در سويی ، فرياد بر آورد .

صدای زن در ميان هلهله ی شادی مردمان گم شد .

زن سر به زير انداخت .

او ديگر هرگز سخن نگفت .

مردمان را حتم بر اين بود كه او را عقل از سر پريده .

آنان كه فرياد زن را نشنيدند ،

جنون خاموش او را شنيدند .

زن جنون را برگزيد .

زن جنون را رقصيد .

 

اپيزود ١٧

معشوق من !

گريز از چه ؟ و برای چه ؟

معشوق من !

بيزاری از شادی من چرا ؟

معشوق من از شادی من بيزار است .

او همواره مرا حفاظت می كند ،

از نگاهها و صداها .

و قفسی می سازد از جنس طلا .

تا مرا شرمگين سازد از بهای گزاف ،

كه او برای حفاظت من پرداخت .

معشوق من سالهاست كه بر جامه هايم مرواريد می دوزد ، تا خشم مرا بپوشاند .

معشوق من با من همخوابه می شود .

من چشم فرو می بندم ،

و نفرت جای خشم را می گيرد .

و بعد در گوشه ای پنهان ،

تف می اندازم بر زمين .

و بعد تهوع .

وبعد استفراغ .

و بعد …

وبعد می روم تا زنجير طلايی قفس طلايی را بر گردن بيندازم .

و بعد …

زنجير را پرتاب می كنم به سويی ،

و بالبخندی بر لب ،

می نشينم بر جای ،

به انتظار معشوقم كه مرا دوست می دارد .

 

اپيزود ١٨

آنان گفتند : كمی كار ، كمی تفكر ، و زيبايی … بسيار .

كمی كار ، بازی تلاش .

كمی تفكر ، بازی فضل .

و زيبايی ، زيبايی ، بسيار ، بسيار .

زيبايی يعنی ، پريشانی گيسوان .

زيبايی يعنی ، لبخند بر لبان .

زيبايی يعنی ، بازی خوشبخت بودن .

و فضل زنان يعنی مكر زنان .

به او گفتند : زيبايی يعنی، قدمها ولی آرام .

زيبايی يعنی تبسم ، ولی سنگين .

زيبايی يعنی حجب ، يعنی نجابت .

آن ديگران گفتند : زيبايی يعنی پوشاندن گيسوان .

زيبايی يعنی پيروی از آنان .

زيبايی يعنی تكيه بر آنان .

زيبايی يعنی عهد نه بشكستن .

به او گفتند : زيبايی يعنی … زيبايی يعنی … زيبايی يعنی …

وبدين گونه بود كه عروسك را در دست زن نهادند .

و بدين گونه بود كه همدم زن و عروسك آينه ای شد پر غبار ،

و قفسی آهنين آويخته بر ديوار .

به او گفتند : روسپيان خود فروشانند .

به او گفتند : آنان كه زيبايی را نگزينند ، روسپيانند .

و بدين گونه بود كه او طناب را بر گردن انداخت ،

و آن را سخت كشيد .

                                                                                           پايان